وقتی براتون ده قدم برمیدارم و شما هنوز یه قدم هم برنداشتید، به من حق بدید که باهاتون سرد برخورد کنم و فاصله بگیرم؛ کیه که ببینه بود و نبودش فرقی نداره و همچنان بمونه؟ درسته؛ هیچکَس. پس لطفا درک کنید.
انتظار بیخودی ندارم فقط نمیخوام با کسی که هستم طوری باهام برخورد کنه که من اصلاً وجود ندارم... .
پیدا کردن دفترچه خاطرات نشون میده که چهقدر محبوب بودی و رفتهرفته محبوبیتت کمتر شد و الان محبوبیتت به زیر خط اعداد منفی رسیده.
پیدا کردن دفتر آهنگنویسی نشون میده که چهقدر علایقت از این رو به این رو شد.
پیدا کردن دفتر اشعارت نشون میده که چهقدر یه زمانی عاشق سرودن شعر بودی و براش شعر مینوشتی.
پیدا کردن دفترنامهها نشون میده یه زمانی چهقدر عاشق بودی.
پیدا کردن دفتر انشای سه سال اخیر مدرسه نشون میده چهقدر زود همهچی گذشت و به اینکه تو یه احمق بودی و براش متن مینوشتی پی میبری.
استکان چاییات را برمیداری و کمی از آن را مینوشی، شکلات روی زیر استکانی را میدارم و به سمتت میگیرم که ذهنم را میخوانی و میگویی:
- چایی بدون شکر مزه میده.
- تلخ؟
آرام سرت را به نشانه تأیید تکان میدهی و شکلات را در دستم قایم میکنم، قبل اینکه دستم را عقب بکشم مچ دستم را میگیری که در آنی سرم را بلند میکنم و خیرهات میشوم، تعجب میکنم و حسِ عجیبی تمام تنم را میگیرد که میگویی:
- شکلات!
دستم را رها میکنی و شکلات را با انگشت سبابه و شست به سمتت میگیرم و شکلات را برمیداری و در جیب رویهی پیرهن مردانهی مشکیات میگذاری.
بوی تلخی چایی و بوی ملایم عطرت ترکیب عجیبی به وجود میآورد، انگار قرار است مرا مست کند.
آرامش بعد طوفانی که به پا کردهای مرا چون کلبهای چوبی ضعیف ویران کردی، آری درست بود من اگر میمُردم آن وقت بود که تو راضی میشدی، تو با خود چه فکر کردهای؟ تو نمیدانی، نه نمیدانی.
اگر میدانستی خنجرت را تا دسته در قلبم فرو نمیکردی و نمیگفتی که مُردن بهتر است!
خنجرت دیگر مرا نمیکُشد، دیگر از قلبم آن لزج سرخ نمیریزد، قلبم هنوز میتپد، من هنوز اکسیژن مصرف میکنم... .
من دیگر عذاب نمیکشم دیگر خنجرت مرا نمی کُشد.
من زندهم، من هنوز نفس میکشم.
با یک حرکت خلاصم کردی؟ مگر نگفتمت؟ نگفتمت ترکم نکن؟ نگفتمت که نگذار از پیشت کوچ کنم؟