دل من، سالها در سکوتی سرد فرو رفته بود؛ نه نغمهای، نه نوری، نه نسیمی.
تا تو آمدی، مثل بارانی که بر کویر دلتنگی میبارد، آرام و بیصدا.
لبخندت، نفس را به جانم بازگرداند و نگاهت، خاکسترِ امیدم را شعلهور کرد.
با تو، هر لحظه مثل بهاریست که تازه به دنیا آمده؛ پر از شکوفه، پر از عطر.
زنده شدم، نه با معجزه، که با مهربانیات؛ که خود معجزهایست پنهان در چشمانت.
بمان، که دلم دیگر بیتو تاب هیچ پاییزی را ندارد...