میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
با قلدری لنگه در رو گرفته و راه رو بسته بود. به چشم‌های غریبی که یه روزی آشنا بود نگاه دوختم. یه آدم کاملا جدید می‌دیدم. یکی که هیچ جوره آبمون باهم توی یه جوب نمی‌رفت. گفتم:
- به تو دخلی نداره.
دستش رو کنار زدم و وارد حیاط شدم. داخل حیاط، سید مصطفی با پاچه‌های تا زده و شلنگ به دست، مشغول شستن ال نود نوک مدادیش بود. لحظه‌ای دست از کار کشید و به من نگاه کرد، ولی در کمال تعجب دوباره مشغول شستن ماشینش شد. این صامت بودنش باعث تعجبم شد. احمد از پشت سر گفت:
- یعنی چی؟ فکر کردی اینجا طویله‌ست سرت رو می‌ندازی پایین میای تو؟
بدون اینکه نیم‌نگاهی خرج این به ظاهر برادرِ نداشته کنم، گفتم:
- احمد دست از سرم بردار که حوصله تو یکی رو اصلا ندارم.
«اصلا» رو با تشدید ادا کردم و خوشبختانه دنبالم نیومد. عجله داشتم و سر از پا نمی‌شناختم. پله‌ها دور بود پس از روی نرده‌های ایوون بالا پریدم. وارد خونه شدم و صدام رو انداختم روی سرم:
- تکتم؟ کجایی؟ تکتم؟
صدای پچ پچی که می‌اومد قطع شد. رفتم جلوتر. داخل پذیرایی، مادرم و خاله طوبی نشسته و مشغول گفت‌وگو بودن. مادرم به محض دیدن من، رو کرد به خاله و گفت:
- گفتم نذار بفهمه، بالاخره کار خودت رو کردی؟
- به توام میگن مادر؟
ار لحن پر سرزنشم، جفتشون جا خوردن. اولین بار بود که اینطور با خدیجه خدیجه می‌کردم. گفتم:
- من که هیچ، می‌خوای دخترتم سیاه‌بخت کنی؟
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- تصمیم حاج مرتضی‌ست. من هیچ کاره‌ام.
- حاج مرتضی بگه همه باید با سر برن تو چاه، شما باید قبول کنی؟ خودش کجاست الان؟
وقتی نگاهم نکرد و حرفی نزد، به خاله نگاه کردم. گفت:
- صبح با آقاجون رفتن بازارچه.
- کِی اومدن خواستگاری؟
- دیشب.
- اصلا چرا راهشون دادین؟ چرا جلوشون رو نگرفتین؟ من اگه پسره رو ببینم که گردنش رو می‌شکونم! اصلا کی به خودش جرأت داده بیاد جلو؟ بگو ببینم کیه تا حسابش رو بذارم کف دستش.
خاله نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
- پسر سوم حاج محمود. همایون.
به یکباره چشم‌هام از کاسه بیرون زد. به گوش‌هام شک کردم. این غیر ممکن بود! گفتم:
- گفتی کی؟
خاله حرفش رو تکرار کرد و من خودم رو در معرض یه سکته قلبی دیدم. نه، این نمی‌تونست اتفاقی باشه. بین این همه دختر، برادر درسا باید اَد روی خواهر من دست می‌ذاشت؟ نمی‌دونم حالت چهره‌ام چطور بود که خاله با نگرانی گفت:
- چیزی شده عزیز دلم؟
به مادرم نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- تکتم کجاست الان؟
بازم جواب نداد. اصلا موقعیت مناسبی رو برای نادیده گرفتنم انتخاب نکرده بود. فریاد کشیدم:
- میگم تکتم کجاست؟
مادرم جا خورد. خاله دوباره نگاهی به مادرم و من انداخت و گفت:
- آروم باش عابد جان. همینجاست، خونه آقاجونه. پیش نفیسه داره درس می‌خونه.
بدون فوت وقت چرخیدم و با غر و لند گفتم:
- از کی تا حالا تکتم و نفیسه باهم رفیق شدن؟
خاله بلند شد و سراسیمه دنبالم اومد.
- خاله فدات شه، می‌خوای چیکار کنی الان؟ تو رو جون خودم قسمت میدم شر به پا نکنی.
گفتم:
- کاری نمی‌خوام بکنم، فقط تکتم رو با خودم می‌برم.
- نمی‌ذارن!
سعی کرد جلوم رو بگیره، اما نتونست.
- من می‌برمش. نمی‌ذارم بدبختش کنن. می‌خواست هر چی بشه بشه. من جلوی این اتفاق رو می‌گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
وقتی وارد خونه آقاجون شدم، نفیسه و تکتم روی زمین دراز کشیده و کتاب و دفتر جلوشون باز بود. نفیسه هین کشیده‌ای گفت و سریع حجاب گرفت. نگاه من اما خیره‌ی تکتمی بود که تا قبل از دیدن من، با معصومیتِ تمام پاهاش رو بچگونه از پشت تکون می‌داد و مشق می‌نوشت. چطور، با چه استدلالی می‌خواستن اون رو وارد دنیای کثیف آدم بزرگ‌ها کنن؟ اصلا منطق رو بذاریم کنار، مگه وجدان نداشتن؟
- بازم تو؟ یه یاالله بگو پسره‌ی بی‌حیا. نمی‌بینی نامحرم نشسته؟
نگاه از تکتم گرفتم و به خاتون دادم. نمازش رو تازه تموم کرده و هنوز جانماز جلوش پهن بود. وقتی نگاهم رو دید، به طرف آشپزخونه یا به قول خودش «مطبخی» نگاه کرد و گفت:
- عطیه؟ عطیه بیا اینو بندازش بیرون. باز اومده اینجا رو نجس کنه.
- عطیه کیه بابا، بگو گنده‌تر بیاد!
جلو رفتم و از بازوی تکتم گرفتم:
- پاشو لباس بپوش بریم.
خاتون شروع کرد به غر زدن. تکتم با تعجب بلند شد و گفت:
- بریم کجا؟
- هر جایی به جز اینجا.
- من نمیام.
ایستادم و گردن چرخوندم. متعجب گفتم:
- بله؟ حالا رو حرف منم حرف میزنی؟
با لجبازی پا کوبید و گفت:
- من نمی‌خوام بیام.
چادری که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و انداختم روی سرش.
- بی‌خود! چهار روز نبودم پررو شدی. الان حرف نمی‌زنی و با من میای. مطمئنم بعدا ازم تشکر می‌کنی.
دستش رو کشیدم و اون پاش رو روی زمین کشید. نمی‌دونم چه مرگش بود. می‌خواستم شیرجه نرنه توی چاه. از سر‌وصدای به وجود اومده، عطیه بالاخره از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- یا صاحب‌الزمان! کجا می‌بری بچه رو؟
نگاهش کردم و گفتم:
- الان شد بچه؟
- واسه ازدواج بچه نیست عابد جان. از ماه‌ِ پیش سیزده سالش شده!
با لب‌های باز چند ثانیه‌ای به عطیه نگاه کردم و بعد، دست تکتم رو بیشتر کشیدم و به هر ضرب و زوری که بود از در خونه بیرون بردم. به این فکر افتادم چطور تولد سیزده سالگی خواهرم رو از دست دادم؟ خاتون و عطیه پشت سرم بیرون اومدن و عطیه درحالی که پر چادر رو زیر چونه‌اش سفت می‌کرد، گفت:
- عابد نکن. بابات بفهمه خون به پا می‌کنه.
- بذار هر کار دوست داره بکنه.
از پله‌های ایوان پایین می‌اومدم اما تکتم روی پله‌ها نشست. چشم غره‌ای نثارش کردم و گفتم:
- تکتم بلند شو بچه بازی در نیار. نمیفهمی چه بلایی میخوان سرت بیارن؟
البته که نمی‌فهمید. درکی از این مسائل نداشت. سید مصطفی به محض دیدن ما، به احمد اشاره‌ای کرد. احمد گوش به فرمان حرکت کرد و در حیاط رو از پشت بست. پیشبینی این لحظه رو کرده بود. پوزخندی زدم و خطاب به سید مصطفی که جلو می‌اومد گفتم:
- بذار بدون دردسر برم عمو. نذار کار به جاهای باریک بکشه.
با هیکل بزرگش پیاده رو رو سد کرد و گفت:
- اتفاقا مشتاقم کار به جاهای باریک بکشه برادر زاده. البته ببخشید یادم نبود، تو که بچه مرتضی نیستی!
زل زدم به چشم‌های سبزش و گفتم:
- باور کنین منم راضیم.
دندون‌هاش رو روی هم سابید. قدمی جلو گذاشتم که گفت:
- فکر بردن خواهرت رو از سرت بنداز بیرون. اون الان ناموس پسر محمود شوفره.
اونقدر عصبی بودم که هر حرفی از دهنم بیرون بیاد.
- محمود شوفر و پسرش غلط کرده با شما!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
اصلا مرد صبوری نبود و تاب بی‌احترامی نداشت. زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. صدای خاله طوبی رو از پشت سرم شنیدم که چطور ملتمسانه خواهش می‌کرد بی‌خیال شم تا شر نشه. همه اومده بودن بیرون و تماشا می‌کردن. روی پیاده روی سنگ فرش شده قدم علم کرده بودیم و من مثل نقش اول معرکه بودم. تکتم بی‌چاره مثل بید کنارم می‌لرزید. سید مصطفی نزدیک شد و دستش رو جلو آورد تا تکتم رو بگیره. خودم رو سپر کردم و گفتم:
- دستت بهش نمی‌خوره!
خیلی دوست داشتم هیکل و بدنم اونقدر قوی باشه تا ده‌تا سید مصطفی رو یه تنه حریف شم، اما چه کنم که ضعیف بودم و از پس همون یه نفرشم بر نمی‌اومدم. با یه دست کنارم زد و با دست دیگه بازوی تکتم رو گرفت. جفتمون تکتم رو کشیدیم و تکتم مثل یه عروسک خیمه شب بازی بینمون کش اومد. سید مصطفی با غیض خیره صورتم شد و گفت:
- با زبون خوش میگم ول کن دستش رو.
- مگه از روی جنازه‌ام رد بشین که خواهرم رو عروس کنین. من نمی‌ذارم.
- اینقدر من من نکن پاپتی، نیم منم نیستی تو! ولش کن میگم.
دستش رو بیشتر کشید و منم مجبور شدم دست دیگه‌اش رو بیشتر بکشم. تکتم از درد به گریه افتاد و خاله طوبی طاقت نیاورد. جلو اومد و گفت:
- ولش کنین کشتین بچه رو. آقا مصطفی تو رو جون عزیزت کوتاه بیا.
- شما دخالت نکن! احمد بیا جلو.
احمد که منتظر فرمان بود، نزدیک شد و با زور دو دست، دست من رو از بازوی تکتم جدا کرد. خیلی تلاش کردم گره‌ی انگشتام باز نشه، اما نشد. سید مصطفی به ثانیه نکشیده تکتم رو عقب کشید و فاصله داد. دور شدن تکتم رو با چشم‌هام دیدم و دیوونه شدم. تا وقتی گرفته بودمش ترسی نداشتم، اما حالا همه چیز خیلی جدی‌تر شده بود. محافظت از تکتم، خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسید. با خشم مشتی پراندم که روی گونه احمد نشست. احمد آخ بلندی گفت و دو دستی صورتش رو چسبید. صدای ناسزاهای زن عمو بلند شد و سید مصطفی با شنیدن ناله بچه‌اش، چرخید و مثل گاو خشمگین نگاهم کرد. شاید فکر می‌کرد نگاهش من رو می‌ترسونه، اما اشتباه می‌کرد. با سماجت گردن کشیدم و او کفری‌تر از قبل، یقه‌ام رو گرفت و در یک چشم بهم زدن، دو طرف صورتم سوخت. خیلی سریع اتفاق افتاد، مثل صدای چلیک عکس گرفتن! سیلی‌هایی که خوردم برام گرون تمام شد. شروع کردم به چنگ و لگد انداختن‌های بی‌هدف. دست‌هایی دور شکمم حلقه شد و با خشونت به طرفی کشیده شدم. روی زمین سنگی افتادم و چشم که باز کردم، احمد با گونه‌ی کبود بالای سرم بود. نگاهم رو که دید، فحش رکیکی داد و شروع کرد به لگد کوبیدن. طولی نکشید که پدرش کنارش ایستاد و دو نفری مشغول کتک زدنم شدن. مثل جنین تو خودم جمع شدم تا شکم و پهلوهام در امان بمونن. فقط همین از دستم بر اومد اما چندباری لگد به سر و صورتم خورد. درد شدیدی تو بینیم احساس می‌کردم. چشم‌هام رو بسته بودم و فقط منتظر بودم تموم شه. صدای جیغ و داد خاله می‌اومد. تلاش می‌کرد جلوشون رو بگیره اما مگه حریف می‌شد؟ تا قدمی نزدیک می‌شد سید مصطفی تشر می‌زد و خاله رو عقب می‌روند. پدر و پسر خوب حرصشون رو سرم خالی کردن و خسته شدن. احمد با انزجار نگاهم کرد و تفی روم انداخت. چرخید تا بره، دستم رو دراز کردم و با گارد باز شده مچ پاش رو گرفتم. برگشت و با اخم و پر سوال نگاهم کرد. بریده بریده گفتم:
- تکتم رو سیاه‌بخت نکنین... تو رو به همون خدایی که می‌پرستی جلوشون رو بگیر، اون هنوز داره با عروسکاش بازی می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد و بعد، دورخیز کرد و با لگد به تخت سینه‌ام کوبید. هر چی زور داشت روی لگد گذاشت و از شدت ضربه برای لحظاتی نفسم گرفت. احمد به عجز و ناتوانیم پوزخند زد و رفت. از درد مثل کرم روی زمین می‌لولیدم. خون از بینیم راه گرفته و پشت لبم کامل قرمز بود. می‌تونستم شوری خون رو حس کنم. احساس تهوع کردم و چندباری عق زدم، اما چیزی بالا نیومد، فقط سینه‌ام درد گرفت. خاله بالای سرم رسید و با گریه و زاری چیزهایی گفت. اشک می‌ریخت و نفرین می‌کرد. دست به زمین گرفتم و خاله کمکم کرد تا بلند شم. تو تمام بدنم احساس کوفتگی داشتم و لباس‌هام خاکی و کثیف بودن. همه برگشته بودن داخل عمارت و فقط خاله مونده بود. هنوز حرف می‌زد اما چیزی نمی‌فهمیدم. فقط به این فکر می‌کردم تکتم داره از دست میره. اصرار‌های خاله برای رفتن به درمانگاه رو نادیده گرفتم و از خونه زدم بیرون. فقط یه راه مونده بود. راه که نه، یه کوره راه. پاهای دردناکم رو اونقدر به دنبال خودم کشیدم تا به بازارچه رسیدم. یه بازار طویل و کهنه‌ی سرپوشیده، با سقف گنبدی شکل و حجره‌هایی با معماری سنتی-اسلامی. انتهای بازار، منطقه زرگرها بود. تو این قسمت بازارچه، چیزی به جز جواهر فروشی دیده نمی‌شد. محیط اغلب به رنگ زرد بود و هوا بوی طلا می‌داد. همون ابتدا و سمت چپ بازار، هفت حجره با شکل و شمایل مشابه و چسبیده بهم قرار داشت که کل بازاری‌ها می‌دونستن مالکش کیه! یه سری من رو می‌شناختن و موقع عبور صدای پچ پچشون رو می‌شنیدم. تو چشم مابقی فقط یه غریبه با سر و ریخت خونین و مالین بودم. پشت شش‌تا از حجره‌ها کارگاه طلاسازی بود و جلوش ویترین جواهرات گران قیمت. حجره هفتم اما طلاسازی نداشت. به جاش بزرگ‌تر بود و داخلش نگین و انگشتر و النگو و گردنبندهای خاص و اعلا به نمایش گذاشته شده بود. یه جورایی حکم شاه کلید رو داشت، چون از طریق راهرویی که پشتش تعبیه شده بود، به تموم حجره‌ها راه داشت و اینجوری میشد به تک تک حجره‌ها سرکشی کرد. میز کار حاج مرتضی همون‌جا بود. پشت شیشه ایستادم و از پسِ استند جواهرات، به داخل حجره چشم دوختم. حاج مرتضی در حضور آقاجون، روی نزدیک‌ترین صندلی به میز نشسته و آقاجون خودش پشت میز بود. چهره حاج مرتضی برافروخته به نظر می‌رسید. انگار سر موضوعی بحث می‌کردن. در باز بود و صدای حرف زدنشون می‌اومد. گوش تیز کردم و صدای حاج مرتضی رو شنیدم:
- شما چطور می‌خوای اون دنیا جواب بدی پدر من؟ یازده ساله دارم اینجا جون می‌کنم و خون دل می‌خورم، تموم حجره‌ها رو وقتی قیمتا بالا کشیده بود و تو راسته بازار سگ پر نمی‌زد یه نفره سر و سامون دادم، اون وقت شما می‌خوای سه تا از حجره‌ها رو بدی مصطفی؟ این انصافه؟
لحن آقاجون کلافگی رو فریاد می‌زد:
- از همون دوران طفولیتت زیاده خواه بودی و بعد چهل و هفت سال هنوز ترک عادت نکردی. اصلِ ثروت من این هفت تا حجره ست، انتظار داری همه رو دو دستی تقدیم تو کنم؟ به عطیه و مهدی که مثلا پسر بزرگ خونواده‌ست زمین و دوتا باغ کاشون میدم و از حجره‌ها سهمی ندارن، هنوزم راضی نیستی؟ این چه اخلاق گندیه تو داری؟! نا سلامتی شماها برادرید، همخونید. باس پشت همدیگه رو داشته باشید. چهار روز دیگه چطور می‌خواین تو چشم همدیگه نگاه کنید؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
ناامید کننده بود. داشتن دختر خونه که نه، دختر بچه خونه رو عروس می‌کردن، دختر و نوه‌ خودشون رو. اونوقت موضوع صحبتشون حجره‌های نفرین شده بود. حاج مرتضی نفسش رو بیرون داد و گفت:
- تکلیف اون یکی چی میشه؟
نگاه سوالی آقاجون رو دید و توضیح داد:
- شما گفتی سه تا از حجره‌ها برای مصطفی، سه تا دیگه برای من. حجره هفتم چی میشه؟
حوصله‌ام از این بحث‌های کلیشه‌ای سر اومد. با ورود من به داخل حجره، سوال حاج مرتضی بی‌جواب موند. آقاجون از پشت میز بلند شد و هول زده گفت:
- یا حسین! این چه سر و وضعیه پسر؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
در مقابل دو نگاه خیره، لخ لخ کنان به طرف صندلی‌های پشت ویترین رفتم و به آهستگی نشستم. تلاش کردم موقع نشستن آخ نگم و صورتم درهم نشه. همه بدنم کوفته بود. حرفی نزدم و حاجی و آقاجون نگاهی رد و بدل کردن. آقاجون گفت:
- هاشم؟ هاشم کجایی؟
از پشت دکور وسط مغازه، مردی بیرون اومد و گفت:
- جونم حبیب خان، امر بفرما.
- یه لیوان آب قند بیار. جلدی اومدیا!
هاشم چشمی گفت و سرآسیمه رفت. به جواهرات داخل مغازه چشم دوختم و لبخند زدم. می‌دونستم ترکیب لبخند و خون‌های خشک شده پشت لبم چقدر می‌تونه نامتعارف باشه.
- عجب جنسای نابی جمع کردین اینجا. از همه مدل هست. اسمش رو باید بذارین کلکسیون حبیب و پسران، به جز مهدی!
حاج مرتضی تشر زد:
- جای بی‌احترامی سوال آقاجونت رو جواب بده. سال به سال پات رو نمی‌ذاشتی اینجا، چرا الان یهو پیدات شده؟ اونم با این ریخت و قیافه.
با دست به ویترین اشاره کردم و گفتم:
- کاش یه بند انگشت از این حرص و جوشایی که سر اینا می‌زدی رو خرج دخترت می‌کردی، اما افسوس! هیچوقت بابا نبودی. نه برای من، نه برای تکتم.
می‌خواستم جلوی پدرش خرابش کنم. می‌خواستم اون روی زشت و سیاهش رو افشا کنم تا بدونه اون‌قدرها بی‌دست و پا نیستم. زیر چشمی به آقاجون نگاهی انداخت و اهمی کرد.
- کی بهت خبر داده؟
خنده‌ام گرفت. سری تکون دادم و گفتم:
- مشکلت اینه کی به گوشم خبر رسونده؟ با خود خبر مشکلی نداری؟ تکتم هنوز به فکر خاله بازیشه. تموم دغدغه‌اش اینه دور از چشم شما به ناخناش لاک بزنه. چجوری دلت اومد خواستگار پاش رو بذاره تو خونه‌ات؟
هاشم با سینی تو دستش اومد و با بفرماییدی آب قند رو مقابلم گرفت. در انتظار جواب به حاج مرتضی چشم دوختم و گفتم:
- نمی‌خوام.
- بردار.
سر تکون دادم. مرد با سماجت گفت:
- دست من رو رد نکن جوون، امر حبیب خانه.
با عصبانیت گفتم:
- میگم نمی‌خوام، کری؟
هاشم نگاهی به آقاجون انداخت و آقاجون با دست اشاره کرد بره. مردک پاچه خوار شونه بالا انداخت و گورش رو گم کرد. آقاجون در تمام لحظات سکوت کرده و چشم‌های نافذش رو به من دوخته بود. حاج مرتضی سکوت پیشه کرده بود و چیزی نمی‌گفت. مثل موش شده بود. به طرف آقاجون چرخیدم و گفتم:
- آقاجون شما چیزی نمی‌خوای بگی؟ ناسلامتی تکتم نوه شماهم هست.
استکان خالی رو بین انگشتاش چرخوند و گفت:
- نمی‌تونم دخالت کنم. در درجه اول، تکتم دختر مرتضی‌ست. اختیارش دست من نیست که بخوام مخالفت کنم. در درجه دوم، خانواده اصیلی پا پیش گذاشتن. شانس یه بار در خونه آدم رو میزنه.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
این‌ها بهونه بود. این شونه خالی کردن آقاجون، زنگ ناقوس رو تو سرم به صدا در آورد. تنها امیدم رو ناامید کرد. صدام رو بالا بردم و گفتم:
- یعنی چی؟ اصلا می‌فهمید دارید چیکار می‌کنید؟ زندگی یه نفر رو شروع نشده تموم می‌کنید. کی می‌خواد جواب بده؟ این همه‌ام ادعای خدا و پیغمبریتون میشه... .
حاج مرتضی از ترس آبروریزی بلند شد و رو به آقاجون گفت:
- شما اجازه بده، خودم آرومش می‌کنم.
به طرفم اومد و دستم رو کشید.
- بیا باهات حرف دارم.
عادت داشت من رو به طرفی بکشه و با تهدید و ترسانیدن ساکتم کنه! شونه‌ام رو کشیدم و گفتم:
- ولم کن، نمی‌ذارم این دفعه‌ام سرم شیره بمالی!
دستم رو فشار داد و به گوشه حجره کشید. جوری که صداش خیلی بلند نشه غرید:
- خفه خون بگیر بذار حرف بزنم!
- اگه فکر کردی مثل قبل با تهدید می‌تونی دهنم رو ببندی، باید بگم کور خوندی! برو مادرم رو طلاق... .
حرفم رو برید و گفت:
- گردن بقیه ننداز، اینا تقاص ندونم کاریای خودته.
از چیزی که شنیدم حیرت کردم. کم مونده بود دوتا شاخ روی کله‌ام در بیاد. با لبخند ناباوری گفتم:
- حاجی شوخی می‌کنی دیگه؟! واقعا اینم می‌خوای بندازی گردن من؟
سرش رو جلو آورد و با دندون‌های روی هم کلید شده گفت:
- زبونم مو درآورد بس که گفتم برگرد سر خونه زندگیت. حرفام رو انداختی پشت گوشت، حالام چوبش رو بخور.
دهنم باز موند. یعنی به خاطر لج کردن با من تکتم رو عروس کرده بود؟ یعنی انقدر از من کینه داشت؟ اما من که برگشته بودم پیش تابان. گفتم:
- ولی من که برگشتم خونه.
با صورتی که به نشون انزجار درهم رفته بود، گفت:
- دست از سیاه‌بازی بردار عابد! پسره‌ی جوالق دو دیقه دروغ از دهنش نمیفته. اولش دو دل بودم که به حاج محمود چی جواب بدم، بالاخره هرچی نباشه رفیق شفیق آقاجونه. ولی وقتی چند ساعت پیش عطا خبر داد که هنوز برنگشتی خونه، همونجا زنگ زدم منزل حاج محمود و قول و قرار عقد و عروسی رو گذاشتیم.
کیش و مات، با لب‌هایی لرزون و چشم‌هایی وق زده، قفل دهن حاج مرتضی بودم. عطا دیده بود دارم به خونه برمی‌گردم، دیده بود و با این حال به حاجی پیغام دروغ فرستاده بود. لعنت به من. لعنت به این ساده دلی. همیشه پا می‌خوردم. اگه عطا راستش رو می‌گفت، هیچوقت این اتفاق نمی‌افتاد. باید همون‌جا حسابش رو کف دستش می‌ذاشتم، اما دل لعنتیم براش سوخت. حاجی پریشونیم رو دید و رحمش گرفت که گفت:
- نگران تکتم نباش. تاریخ عروسی رو سه سال بعد گذاشتیم، تا اون موقع تکتم عاقل و بالغ میشه و از این بابت مشکلی برای زندگی نداره.
می‌خواستم قاه قاه بخندم. بخندم و همزمان اشک بریزم. سه سال بعد تکتم تازه شونزده ساله می‌شد! با این فرض که شونزده سال برای تأهل کافیه، چه تضمینی وجود داشت تو این سه سال همایون نزدیکش نشه؟ چه تضمینی بود که دست بهش نزنه؟ بازی رو باخته بودم. طبق معمول! بدم باخته بودم. نمی‌دونم چرا همیشه نصیبم شکست بود. من که این همه تلاش می‌کردم، ته‌ تهش زندگی تکتم به خاطر من تباه می‌شد. با نگاهی بی‌روح به حاج مرتضی گفتم:
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- این بهونه‌های صد من یه غاز رو بذار تو جیبت شاید پولت دوبله سوبله شد حاجی. چرا یه بار برای همیشه راستش رو نمیگی؟ شما از همون اول پسر می‌خواستی، یکی که از خون خودت باشه. اما تکتم که به دنیا اومد همه نقشه‌هات نقش برآب شد. من که پیشکش، ولی یه بار ندیدم با دختر خودت با محبت حرف بزنی. یه بار نشد یه دست نوازش بکشی سرش ببینی دردش چیه. اصلا برای تکتم فرق تو با عابر تو خیابون چیه؟ الانم تو اولین فرصت از شرش خلاص شدی. مرحبا! به تو میگن پدر نمونه. محمدم اگه برای فاطمه اینجوری پدری می‌کرد الان اسلامی نبود که شما بهش استناد کنید.
سایش دندون‌هاش رو به روی هم دیدم. با خشم و کینه نگاهم کرد. حرف حق تلخ بود. پوزخندی زدم و به سمت خروجی حرکت کردم. نگاه آقاجون روم سنگینی می‌کرد. حرفی نمونده بود. سایه‌ی شکست روی قامتم افتاده بود. آقاجون می‌تونست پا در میونی کنه. بزرگ خاندان بود مثلا. می‌تونست و نکرد. قبل از خروج از حجره، چرخیدم و رو به آقاجون گفتم:
- حلال نمیشین. هیچکدومتون!
فقط خیرگی نگاهش پاسخم بود. احساس گندی داشتم. این حرف‌ها چه فایده‌ای داشت وقتی فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کرد؟ با شونه‌هایی افتاده و قامتی خمیده، از گوشه‌ای راه گرفتم تا از بازارچه خارج شم. ذهنم خالی بود. باید چیکار می‌کردم؟ چه کاری از دستم برمی‌اومد تا تکتم اسیر کودک همسری نشه؟ فکرهای پلید و شومی به سرم زد. مثل بهم زدن مراسم عقد! اما درسا دهن لقی کرده بود و همایون به تلافی تکتم رو هدف گرفته بود. اگه دست به خرابکاری می‌زدم و همایون حقیقت رابطه من با خواهرش رو افشا می‌کرد، اون موقع چی؟ بعد با خودم فکر کردم خب آخرش چی؟ دست روی دست می‌ذاشتم تا زندگی خواهرم دستی دستی تباه شه؟ همینطور که راه می‌رفتم و عمیقا تو فکر بودم، از پشت سر صدای ناآشنایی شنیدم:
- یواش‌تر راه برو پسر حاجی!
با تعجب به عقب چرخیدم. حینی که گردن و بعد بدنم می‌چرخید، صدای تند شدن قدم‌هایی به گوشم رسید. به خودم که اومدم، یکی بدنم رو احاطه کرد و بغل گوشم گفت:
- تاوون بازی با ناموس حاج محمود سنگینه. با دم شیر بازی کردی، اینم دومیش!
صداش رو شناختم. کلاه طوسی لباسش رو روی سرش انداخته بود تا ناشناس بمونه، اما بمی صداش هنوز پس ذهنم مونده بود. هنوز درگیر و دار هضم حرف‌هاش بودم که سوزشی شدید و جانکاه به عمق پهلوم نفوذ کرد. نگاه از صورت عماد و ریش‌های قرمزش گرفتم و به تیزی که تا دسته تو پهلوم فرو رفته بود دوختم. دسته چوبی و تیغ باریک و کوتاهی داشت که تو بدنم حسش می‌کردم. تیزی رو که بیرون کشید و دوباره فرو کرد، چشم‌هام از درد گشاد شد و با هر دو دست به مچ دستش چنگ زدم. سر تیزی رو به صورت دَوَرانی داخل بدنم پیچ داد و بیرون کشید. از درد زیاد، بی‌حال شدم و رمق از پاهام رفت. سرخی خون به سرعت روی پیرهنم شروع به پخش شدن کرد و من هاج و واج سرم رو بالا گرفتم. اثری از عماد نبود. به پشت چرخیدم. مردی با لباس‌های طوسی و کلاه‌دار لابلای جمعیت گم شد. سُریدن خون رو روی پای چپم احساس می‌کردم. روی پیرهنم دست کشیدم تا ببینم همه چی واقعیه یا دارم خواب می‌بینم. کف دستم کاملا سرخ شد. پاهای سستم وزنم رو تحمل نکرد و فرو ریختم. روی دو زانو سقوط کردم و از بی‌حالی به یه طرف افتادم. چشم‌هام بسته شد و رفته رفته سر و صدای مردم اوج گرفت. دور و اطرافم همهمه و صدای ازدحام بود. از لای پلک‌ها و نگاه تارم، حاج مرتضی و آقاجون رو شناختم که چطور پریشون و سرآسیمه به سرشون می‌زدن. لبخند زدم. چقدر دیر! پلک‌هام سنگینی کرد. زیادم بد نبود. می‌مردم و دیگه طعم حقارت رو نمی‌چشیدم. می‌مردم و تیره روزی خواهرم رو نمی‌دیدم. می‌مردم و خلاص می‌شدم.
***
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مأیوس کننده بود، این که همچنان نفس می‌کشیدم و اکسیژن ارزشمند رو هدر می‌دادم. جونِ سگ داشتم انگار. هیچ آلت قتاله‌ای روم اثر نمی‌کرد تا از این درد بی‌انتها خلاص شم. بی‌قرار بودم. دست‌های سیاه و نافُرمی مغزم رو گرفته و هر کدوم به یه طرف می‌کشیدن. دست‌هایی از جنس سایه که پی متلاشی کردن مغزم بودن. این بار که چشم باز کردم، سقف کاذب بالای سرم ناآشنا نبود. می‌شناختمش، حتی اگه بوی گند الکل و بتادین رو فاکتور می‌گرفتم. این بار دیگه منگ و مدهوش نبودم. سیستمم زود بالا اومد. می‌دونستم چرا تو سن بیست و دو سالگی و تو فاصله چند ماهه، برای دومین بار روی تخت بیمارستان دراز به دراز افتادم و از بالای سرم صدای بوق دستگاه میاد. تو اتاقی بودم که هیچکس نبود. تنها بودم و کاش همیشه تنها می‌موندم. کدوم خواسته‌ام اجابت شده بود که این دومیش باشه؟ در اتاق باز شد و یه نفر داخل اومد. دروغ برای چی؟ از حضور تابان شگفت زده‌ شدم. تونیک سدری و شلواری در حدود همون درجه رنگی به تن داشت. نگاهم کرد، با چشم‌هایی گرد شده که چشم‌های درشتش رو حتی درشت‌تر نشون می‌داد. نیومده پا پس کشید و از اتاق بیرون رفت. صداش رو می‌شنیدم که هیجان‌زده خبر بهوش اومدنم رو جار میزد. این بار چند روز بیهوش بودم؟ این بار چند روز از جوونیم روی تخت بیمارستان تلف شد؟ طولی نکشید که پزشک مذکر سفید پوش و پشت سرش خاله طوبی وارد اتاق شدن. خاله با بی‌قراری دستم رو گرفت و پیشونیم رو بوسید. زیر لب تند تند خدا رو شکر می‌کرد. دکتر علائم رو چک می‌کرد و سوال می‌پرسید. تمام سوال‌هاش رو تک کلمه‌ای جواب دادم. شنیدم که گفت:
- بهش گفتین؟
مسیر نگاهش به خاله می‌رسید. خاله سر تکون داد.
- نه هنوز.
- پس زحمتش رو بکشین.
قبل از اینکه بیرون بره، صدام رو صاف کردم و گفتم:
- کی مرخص میشم آقای دکتر؟
مرد چرخید، نگاهم کرد و گفت:
- به همین زودی خسته شدی؟
- فقط می‌خوام از این خراب شده برم.
کوتاه خندید و دستی به ریش‌های پروفسوریش کشید.
- همین خراب شده نذاشت جوون مرگ شی. دو سه روز دیگه تحمل کن.
گفت و از اتاق بیرون رفت. نگاه از جای خالیش گرفتم. دست نوازشی که خاله طوبی روی سرم می‌کشید هیچ احساسی منتقل نمی‌کرد. در حال حاضر حس‌هام مرده بودن.
- چی رو باید بهم بگی؟
نوازش‌هاش قطع شد. نگاهم بی‌روح و رنگم پریده بود. گوشه لبم کش اومد و گفتم:
- نترس خاله، حد تحمل من سقف نداره! هر چی هست رو بدون سانسور بهم بگو.
نوازش‌هاش رو از سر گرفت و گفت:
- مجبور شدن کلیه‌ات رو تخلیه کنن. به خاطر ضربه چاقو از کار افتاده بود.
همون نیمچه لبخند روی لبم خشک شد. چند ثانیه مکث کردم و این بار یه لبخند کامل زدم.
- باز خوبه با یه کلیه‌ام میشه زنده موند.
نمی‌دونم چرا خاله با اون صورت مهربونش یکم نگاهم کرد، بعد یه مرتبه به زیر گریه زد.
- الهی بمیرم برات! آخه تو چرا اینقدر سیاه بختی؟ چرا هرچی اتفاق بده سر تو میاد؟
از گریه بیزار بودم. تلاش کردم آرومش کنم. با صدای خش دارم گفتم:
- چرا آبغوره می‌گیری خاله؟ اتفاقا الان رسم شده مردم کلیه‌شون رو می‌فروشن که پولش رو به یه زخمی بزنن. عیب نداره که! فقط فرقش اینه که این وسط زخمی دوا نشد.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
گریه‌اش شدت گرفت. نوچی گفتم و صبر کردم تا گریه‌اش تموم شه. وقتی حالش بهتر شد، پرسیدم:
- بقیه کجان؟
- بقیه کی‌ان؟
- بقیه آقاجون، حاج مرتضی. مامان. واسه هیچکی مهم نیست من بهوش اومدم؟
گفت:
- واسه من مهمه. واسه تابانم همین‌طور. آقاجونم الان میرسه.
اسم تابان رو که شنیدم پوزخند زدم و سوالی رو که از اول تو ذهنم بود پرسیدم:
- چه خبر از تکتم؟
خاله با دستمال زیر چشم‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- پریشب عقدیش بود. دیگه تموم شد.
با اینکه می‌دونستم، با اینکه عاجزانه از این حقیقت آگاه بودم، اما «دیگه تموم شد.» خاله مثل خالی شدن سطل آب سرد روی پیکره‌ام برق از کله‌ام پروند. هنوز باورش برام ناممکن بود. پذیرفتن شکست تو این یه مورد زیادی سنگین بود. ناموسم رو به تاراج بردن و مطلقا هیچ غلطی نکردم. این برای منِ به ظاهر مرد، اصلا قابل قبول نبود. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- پس برای همین نیومدن. سرشون گرم بوده!
- انقدر خودت رو حرص نده عزیز دلم. حداقل با خانواده‌ای وصلت کردن که سرشون به تنشون میرزه. دوماد رو ندیدی، شاخ شمشاد! یه پارچه آقاست ماشاالله صد ماشاالله.
خنده مجاز بود، گریه‌هم! آهی کشیدم و خاله گفت:
- دو ساعته دوتا مأمور تو راهرو منتظرن. اگه حالت بهتره و می‌تونی حرف بزنی صداشون کنم.
پرسیدم:
- مأمور چرا؟
- معلومه. تا اون بی‌وجدانی که این بلا رو سرت آورده رو گیر بندازن.
- نمی‌خواد، بگو برن. من هیچ شکایتی ندارم.
خاله برخروشید و گفت:
- یعنی چی هیچ شکایتی ندارم؟ می‌خوای کسی که تو رو به این حال و روز انداخته به همین راحتی قسر در بره؟ چاقو خوردی، سرت که به جایی نخورده!
به خیال خودش می‌خواست از حقم دفاع کند، بی‌خبر از اینکه مرغ من یه پا داره. عماد رو پیدا می‌کردن، کشون‌کشون می‌بردن به آگاهی و بعدش چی؟ لو می‌داد که آقا زاده‌تون فلان شب با خواهرم تو خونه خودمون تنها بوده و به همین خاطر به عنوان یه برادر با کارد قصد انتقام کردم و برادر دیگه‌ام دست روی خواهرش گذاشته. حالا بیا و درستش کن! همین خاله که سنگ من رو به سینه میزد، تف به صورتم نمی‌نداخت.
- همین که گفتم خاله، نمی‌خوام از کسی شکایت کنم. بفرستشون برن.
عمیق نگاهم کرد. می‌خواست من رو بفهمه اما من خودم خودم رو نمی‌فهمیدم. آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و به سقف بالای سرم چشم دوختم. سر هیچ و پوچ کلیه‌ام رفت! یه عضو بدنم رو ازم گرفتن. ولی شاید، شاید سزاوارش بودم. اگه می‌فهمیدم تکتم با یه پسر رابطه مخفیانه داره، زمین و زمان رو بهم می‌دوختم. معرکه‌ای به پا می‌کردم به یاد موندنی. پسره رو نمی‌بخشیدم تا زمانی‌ که زخم بزنم و تلافی کنم.
- می‌تونم بیام تو؟
به طرف صدا سر چرخوندم. تابان کله‌اش رو از لای در داخل آورده بود و نگاهم می‌کرد. دوباره نگاهم رو به سقف دوختم و چیزی نگفتم. نزدیک شدنش رو از صدای قدم‌هاش شنیدم. بغل تخت ایستاد و با مِن و مِن گفت:
- خوبی؟
به نظر می‌رسید سعی داره به توصیه‌های خاله عمل کنه و وظایف یه همسر خوب رو عهده‌دار شه. چقدر مضحک! سکوتم اونقدر طولانی شد که داشت از شنیدن پاسخ ناامید میشد. گفتم:
- سیگار می‌خوام.
انتظار این حرف رو نداشت، خودمم انتظار نداشتم. با چشم‌های گرد شده گفت:
- سیگار؟
سر تکون دادم و گفتم:
- برو از بیرون برام بخر. کبریتم بگیر.
- ولی اینجا سیگار کشیدن ممنوعه.
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. کمی این پا و اون پا کرد و بعد، چرخید و با گفتن «الان برمی‌گردم.» از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
زمان زیادی نگذشت که سنگینی یه حضور رو احساس کردم. آقاجون با همون ژست همیشگی تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاه پر حرفش رو ازم جدا نمی‌کرد. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت، با همون کلاه و عصایی که اغلب اوقات همراهش بود. لحظاتی به چشمهاش زل زدم. همیشه آدم توداری بود و نمی‌تونستم احساساتش رو از تو چشمهاش بخونم. هیچوقت نتونستم بفهمم حسش به من چیه یا چه حکمی براش دارم. غریبه‌ام یا خودمونی؟ نگاهم رو ازش جدا کردم و با یه نفس عمیق، به دیوار مقابلم خیره شدم. صدای گرمش تو اتاق پیچید:
- یادمه قدیما وقتی بچه بودی، اگه یکی حقت رو پایمال می‌کرد عین یه توله گرگ وحشی از حقت دفاع می‌کردی. کوچیک و بزرگم نداشت، با هیچکی رو دروایستی نداشتی. تازه وارد بودی، منتها یاغی‌گری تو ذاتت بود. اونجا فهمیدم با بقیه فرق داری و همین فرق داشتنت یواش یواش بین تو و آدمای تو عمارت فاصله انداخت. درستشم همین بود. آب و آتیش هیچوقت باهم اُخت نمیشن! داد و فغان همه از شیطنت‌هات در اومده بود، اما منِ نوعی خوب می‌دونستم که هیچوقت هیچ چی بی‌حکمت نیست. آب یه فواید و مضراتی داره، آتیشم همینطور. تو دنیا هیچ چیز بد مطلق نیست. حتی تاریکی! چه برسه به پسری که زیر نقاب شر و بازیگوشش یه دل بزرگ پنهون کرده. منتها اون پسری که من یادمه، ادب و معرفت داشت. حرمت نگه می‌داشت. وقتی بزرگتر می‌دید سلام می‌کرد. مثل الان نبود که... .
پریدم میون حرفش و گفتم:
- اون قدیما بود آقاجون. الان همه چی عوض شده.
جواب نداد. به جاش در اتاق رو بست و جلو اومد. صندلی رو کشید و کنار تخت گذاشت. نشست و خطاب به نوه‌ی بی‌تربیتش گفت:
- گوش بگیر ببین چی میگم بچه. سن و سالی از مرتضی گذشته. جایز نیست بهش امر و نهی کنم که دخترت رو عروس بکن یا نکن. اگه مصطفی بود چرا، میشد یه کارایی کرد. از طرفی از من نخواه که روی حاج محمود رو زمین بندازم. خیلی ساله هم رو می‌شناسیم. نمیشه پسرش رو سنگ روی یخ کنم.
این‌ها همه‌اش بهونه‌تراشی بود. گفتم:
- حالا که کار از کار گذشته چی رو توجیه می‌کنی آقاجون؟ بی‌خیال. تکتمم مثل خودم تباه کردین رفت.
نفس عمیقی کشید و عصا رو بین دوتا پاش گذاشت. بعد دو دستی دسته عصا رو گرفت و گفت:
- بار اولی که تابان رو دیدم با خودم گفتم جل‌الخالق! این دختر چقدر شبیه عابده. همون ادا و اصول، منتها دخترونه‌اش! بعدش یه اتفاقی بین شما افتاد و شرعم می‌گفت بی‌سر و صدا قضیه رو فیصله بدیم. حالا همون دختر شده شریک زندگیت، تو به این میگی تباهی؟
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- زنی که دست خورده یکی دیگه ست رو کردین تو پاچه من، این اسمش تباهی نیست؟
- نه اگه خرابکاری از طرف خودت باشه.
جوش آوردم و منفجر شدم. روی تخت نیم‌خیز شدم و با صدای بلندی گفتم:
- بابا من به چه زبونی بگم به والله من کاری نکردم! زبونم مو درآورد دیگه. به روح بابام داره دروغ میگه. به خاطر دروغش مامانم حتی بهم نگاه نمی‌کنه. دوبار تا دم مرگ رفتم یه نفر نیومد عیادت. واسه خودتون حکم دادین، از خودتون طردم کردین، زندگی رو واسم زهر کردین، بعد شما میای میگی خرابکاری از طرف منه؟
- نعوذ بالله من خدا نیستم که بخوام حکم بدم و واس خودم ببرم و بدوزم، اما این رسوایی به هر قیمتی که شده باس جمع میشد. بحث حیثیت یه خندان وسط بود. اگه خبرش به بیرون درز می‌کرد، با آبروی رفته اولادم چه می‌کردم؟! باس تصمیم می‌گرفتیم. وقتی خود تابان اعتراف کرد، چاره‌ای نموند جز قربونی کردن تو. تویی که میگی در حقت ظلم شده، یه بارم که شده خودت رو بذار جای ماها. دختره مگر نیمه عقله به دروغ بگه با تو بوده؟
- پس خودتونم قبول دارین من رو قربونی کردین.
کلاهش رو از سرش برداشت و گفت:
- دیگه چه توفیری به حال تو داره؟ قربونی شدی یا سزاوارش بودی، الان اینجایی. هنوز کلی فرصت داری تا اشتباهاتت رو جبران کنی.
این همه حرف زدیم که بگم من اشتباهی نکردم، آخرشم آقاجون حرف خودش رو میزد! آه سوزناکی کشیدم و گفتم:
- بی‌خیال آقاجون. این همه راه کوبیدی اومدی نصیحتم کنی؟
بعد از یه مکث کوتاه، گفت:
- اگه نصیحتت می‌کنم چون دلم کبابه برات بچه! اومدم بفهمم کدوم بی‌وجدانی به خودش جرعت داده به نوه‌ی من گزند برسونه؟
این بار من مکث کردم. حالا همه وکیل مدافع شده بودن. حالا که نمی‌خواستم.
- من شکایتی ندارم.
- بله، طوبی بهم گفت! ولی من یه چیز دیگه پرسیدم.
- نمی‌دونم کی بود.
- نمی‌دونی کی کاردش رو تا دسته تو کلیه‌ات فرو کرد یا نمی‌خوای بگی؟
تعجبم رو به شکل مصنوعی بروز دادم و گفتم:
- چرا نخوام بگم؟
با نگاه نافذش چند ثانیه‌ای خیره‌ام شد و بعد، از جاش بلند شد و در حال رفتن گفت:
- انشالله که خیره!
با چاشنی عصبانیت گفتم:
- یعنی چی خیره؟ میگم کلاه سرش بود صورتش رو ندیدم.
ایستاد و گفت:
- تو فقط اسم بده تا تو شهر درس عبرتش کنم. یه اسم می‌خوام.
سکوت کردم. آهی کشید و بعد از یه نیم‌نگاه که این بارم پر از حرف‌های ناگفته بود، از اتاق بیرون رفت.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا