- Oct 4, 2024
- 170
با قلدری لنگه در رو گرفته و راه رو بسته بود. به چشمهای غریبی که یه روزی آشنا بود نگاه دوختم. یه آدم کاملا جدید میدیدم. یکی که هیچ جوره آبمون باهم توی یه جوب نمیرفت. گفتم:
- به تو دخلی نداره.
دستش رو کنار زدم و وارد حیاط شدم. داخل حیاط، سید مصطفی با پاچههای تا زده و شلنگ به دست، مشغول شستن ال نود نوک مدادیش بود. لحظهای دست از کار کشید و به من نگاه کرد، ولی در کمال تعجب دوباره مشغول شستن ماشینش شد. این صامت بودنش باعث تعجبم شد. احمد از پشت سر گفت:
- یعنی چی؟ فکر کردی اینجا طویلهست سرت رو میندازی پایین میای تو؟
بدون اینکه نیمنگاهی خرج این به ظاهر برادرِ نداشته کنم، گفتم:
- احمد دست از سرم بردار که حوصله تو یکی رو اصلا ندارم.
«اصلا» رو با تشدید ادا کردم و خوشبختانه دنبالم نیومد. عجله داشتم و سر از پا نمیشناختم. پلهها دور بود پس از روی نردههای ایوون بالا پریدم. وارد خونه شدم و صدام رو انداختم روی سرم:
- تکتم؟ کجایی؟ تکتم؟
صدای پچ پچی که میاومد قطع شد. رفتم جلوتر. داخل پذیرایی، مادرم و خاله طوبی نشسته و مشغول گفتوگو بودن. مادرم به محض دیدن من، رو کرد به خاله و گفت:
- گفتم نذار بفهمه، بالاخره کار خودت رو کردی؟
- به توام میگن مادر؟
ار لحن پر سرزنشم، جفتشون جا خوردن. اولین بار بود که اینطور با خدیجه خدیجه میکردم. گفتم:
- من که هیچ، میخوای دخترتم سیاهبخت کنی؟
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- تصمیم حاج مرتضیست. من هیچ کارهام.
- حاج مرتضی بگه همه باید با سر برن تو چاه، شما باید قبول کنی؟ خودش کجاست الان؟
وقتی نگاهم نکرد و حرفی نزد، به خاله نگاه کردم. گفت:
- صبح با آقاجون رفتن بازارچه.
- کِی اومدن خواستگاری؟
- دیشب.
- اصلا چرا راهشون دادین؟ چرا جلوشون رو نگرفتین؟ من اگه پسره رو ببینم که گردنش رو میشکونم! اصلا کی به خودش جرأت داده بیاد جلو؟ بگو ببینم کیه تا حسابش رو بذارم کف دستش.
خاله نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
- پسر سوم حاج محمود. همایون.
به یکباره چشمهام از کاسه بیرون زد. به گوشهام شک کردم. این غیر ممکن بود! گفتم:
- گفتی کی؟
خاله حرفش رو تکرار کرد و من خودم رو در معرض یه سکته قلبی دیدم. نه، این نمیتونست اتفاقی باشه. بین این همه دختر، برادر درسا باید اَد روی خواهر من دست میذاشت؟ نمیدونم حالت چهرهام چطور بود که خاله با نگرانی گفت:
- چیزی شده عزیز دلم؟
به مادرم نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- تکتم کجاست الان؟
بازم جواب نداد. اصلا موقعیت مناسبی رو برای نادیده گرفتنم انتخاب نکرده بود. فریاد کشیدم:
- میگم تکتم کجاست؟
مادرم جا خورد. خاله دوباره نگاهی به مادرم و من انداخت و گفت:
- آروم باش عابد جان. همینجاست، خونه آقاجونه. پیش نفیسه داره درس میخونه.
بدون فوت وقت چرخیدم و با غر و لند گفتم:
- از کی تا حالا تکتم و نفیسه باهم رفیق شدن؟
خاله بلند شد و سراسیمه دنبالم اومد.
- خاله فدات شه، میخوای چیکار کنی الان؟ تو رو جون خودم قسمت میدم شر به پا نکنی.
گفتم:
- کاری نمیخوام بکنم، فقط تکتم رو با خودم میبرم.
- نمیذارن!
سعی کرد جلوم رو بگیره، اما نتونست.
- من میبرمش. نمیذارم بدبختش کنن. میخواست هر چی بشه بشه. من جلوی این اتفاق رو میگرفتم.
- به تو دخلی نداره.
دستش رو کنار زدم و وارد حیاط شدم. داخل حیاط، سید مصطفی با پاچههای تا زده و شلنگ به دست، مشغول شستن ال نود نوک مدادیش بود. لحظهای دست از کار کشید و به من نگاه کرد، ولی در کمال تعجب دوباره مشغول شستن ماشینش شد. این صامت بودنش باعث تعجبم شد. احمد از پشت سر گفت:
- یعنی چی؟ فکر کردی اینجا طویلهست سرت رو میندازی پایین میای تو؟
بدون اینکه نیمنگاهی خرج این به ظاهر برادرِ نداشته کنم، گفتم:
- احمد دست از سرم بردار که حوصله تو یکی رو اصلا ندارم.
«اصلا» رو با تشدید ادا کردم و خوشبختانه دنبالم نیومد. عجله داشتم و سر از پا نمیشناختم. پلهها دور بود پس از روی نردههای ایوون بالا پریدم. وارد خونه شدم و صدام رو انداختم روی سرم:
- تکتم؟ کجایی؟ تکتم؟
صدای پچ پچی که میاومد قطع شد. رفتم جلوتر. داخل پذیرایی، مادرم و خاله طوبی نشسته و مشغول گفتوگو بودن. مادرم به محض دیدن من، رو کرد به خاله و گفت:
- گفتم نذار بفهمه، بالاخره کار خودت رو کردی؟
- به توام میگن مادر؟
ار لحن پر سرزنشم، جفتشون جا خوردن. اولین بار بود که اینطور با خدیجه خدیجه میکردم. گفتم:
- من که هیچ، میخوای دخترتم سیاهبخت کنی؟
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- تصمیم حاج مرتضیست. من هیچ کارهام.
- حاج مرتضی بگه همه باید با سر برن تو چاه، شما باید قبول کنی؟ خودش کجاست الان؟
وقتی نگاهم نکرد و حرفی نزد، به خاله نگاه کردم. گفت:
- صبح با آقاجون رفتن بازارچه.
- کِی اومدن خواستگاری؟
- دیشب.
- اصلا چرا راهشون دادین؟ چرا جلوشون رو نگرفتین؟ من اگه پسره رو ببینم که گردنش رو میشکونم! اصلا کی به خودش جرأت داده بیاد جلو؟ بگو ببینم کیه تا حسابش رو بذارم کف دستش.
خاله نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
- پسر سوم حاج محمود. همایون.
به یکباره چشمهام از کاسه بیرون زد. به گوشهام شک کردم. این غیر ممکن بود! گفتم:
- گفتی کی؟
خاله حرفش رو تکرار کرد و من خودم رو در معرض یه سکته قلبی دیدم. نه، این نمیتونست اتفاقی باشه. بین این همه دختر، برادر درسا باید اَد روی خواهر من دست میذاشت؟ نمیدونم حالت چهرهام چطور بود که خاله با نگرانی گفت:
- چیزی شده عزیز دلم؟
به مادرم نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- تکتم کجاست الان؟
بازم جواب نداد. اصلا موقعیت مناسبی رو برای نادیده گرفتنم انتخاب نکرده بود. فریاد کشیدم:
- میگم تکتم کجاست؟
مادرم جا خورد. خاله دوباره نگاهی به مادرم و من انداخت و گفت:
- آروم باش عابد جان. همینجاست، خونه آقاجونه. پیش نفیسه داره درس میخونه.
بدون فوت وقت چرخیدم و با غر و لند گفتم:
- از کی تا حالا تکتم و نفیسه باهم رفیق شدن؟
خاله بلند شد و سراسیمه دنبالم اومد.
- خاله فدات شه، میخوای چیکار کنی الان؟ تو رو جون خودم قسمت میدم شر به پا نکنی.
گفتم:
- کاری نمیخوام بکنم، فقط تکتم رو با خودم میبرم.
- نمیذارن!
سعی کرد جلوم رو بگیره، اما نتونست.
- من میبرمش. نمیذارم بدبختش کنن. میخواست هر چی بشه بشه. من جلوی این اتفاق رو میگرفتم.
آخرین ویرایش: