رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به ناگاه جسد خونین و نیمه‌جان یکی از سرباز‌ها خر‌خر‌کنان از بالای سقف و درست در چند‌ قدمی‌ام زمین می‌افتد.
کلاه فلزی‌ روی سرش با ضربه محکمی مچاله شده و رگه‌های خون لباس و شلوار سبز‌رنگش را کثیف کرده‌است.
ماسک دو چشم سیاه جز چشم‌های سرخ‌رنگ و دهان خونینش بقیه جاهای چهره‌اش را پوشانده و حالت بدنش کمی غیر‌طبیعی به نظر می‌رسد.
ناگهان لحظه‌ای کوتاه به کمک دست و پا‌هایش به هوا می‌پرد و خر‌خر‌کنان سعی می‌کند تا خودش را به من نزدیک کند.
جیغ‌زنان از او فاصله می‌گیرم، مسیرم را ادامه می‌دهم و در حالی که سعی دارم نسبت به دست و پا زدن‌های جسد مقابلم بی‌تفاوت باشم به زحمت از میان میز چوبی خاک‌خورده‌ای عبور می‌کنم و دوان‌دوان وارد اتاق سمت چپم می‌شوم.
نعره‌ها و ضجه‌های بلند و ترسناکش باعث می‌شوند تا هین بلندی بکشم و در فلزی خاکی‌رنگ مقابلم را با ضربه محکمی ببندم.
ترسی عمیق به دلم چنگ زده‌ بود و اضطراب و نگرانی راه نفسم را خفه می‌کرد.
نگاهی به اطرافم انداختم، دو تابلوی آبی‌رنگ کوچک همراه با علامت فلش جهت‌دار روی بخشی از ستون سنگی، ترک‌برداشته و خرد شده مقابلم قرار داشت که روی یکی از آن‌ها عبارت اسلحه‌خانه و روی دیگری عبارت آسایشگاه سرباز‌ها ذکر شده بود.
جهت یکی از فلش‌ها آسایشگاه را سمت چپ و دیگری اسلحه‌خانه را سمت راست نشان می‌داد.
کنار ستون سنگی نیمه‌خراب میز بزرگ اداری قرار داشت که وسایل و برگه‌های خط‌خطی یا مچاله شده همراه با جا‌سیگاری، خودکار، مداد و پرونده‌های قطور چند‌برگ با بی‌نظمی روی آن یا کف زمین پخش و پلا شده‌ بودند.
جسد سربازی روی صندلی که به میز نزدیک بود به حال خود رها شده بود و چاقوی جیبی کوچک اما تیزی هم کنار پایش قرار داشت.
ناگهان از پشت در صدای تهدید‌آمیزی را می‌شنوم که می‌گوید:
- نمی‌تونی از دستم فرار کنی سادیا، بیا بیرون وگرنه در رو می‌شکنم! گفتم بیا بیرون!
خشم، کینه و نفرت به‌قدری در صدا بالا بود که می‌دانستم چیزی نمی‌تواند صاحب آن صدا را آرام کند. اگر دستش به من می‌رسید بدون شک کارم را یک‌سره می‌کرد.
ناگهان با برخورد پشت سر هم مشت‌ و لگد‌های محکمی به پشت در فلزی جیغ کوتاهی کشیدم، سریع و به زحمت از باز شدن در جلوگیری کردم و پیش از آن که کسی وارد اتاق شود به کمک دستان لرزانم آن را از پشت قفل کردم، سپس چند قدم از در فاصله گرفتم.
بی‌سیم را به دهانم نزدیک کردم و نفس‌زنان با صدای مضطربم خطاب به جولیا گفتم:
- جولیا؟ جولیا صدام رو می‌شنوی؟ اون‌ لعنتی این‌جاست، اون می‌خواد... .
بغض و وحشت شدید اجازه نمی‌داد تا بتوانم به خوبی صدایم را بلند کنم یا واضح و درست حرفم را بزنم.
پس از مدت کوتاهی صدای جولیا را شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر، چرا انقدر نگرانی؟! واضح و درست بگو ببینم چی شده؟
به زور بغضم را خفه می‌کنم و با صدای مضطربم می‌گویم:
- اون‌ می‌خواد بیاد داخل، چیزی نمونده در رو بشکنه، باید... با... باید چی‌کار کنم؟
در حالی که سعی دارد با حرف‌هایش مرا آرام کند می‌گوید:
- کی؟ کی می‌خواد بیاد داخل؟ راجع‌‌به کی حرف می‌زن... .
بی‌تابانه پاسخ می‌دهم:
- اِستیو، استی... نه اون... اَه نمی‌دونم، یه دیوونه‌ی روانی افتاده دنبالم. خودش رو شبیه به همکار مادرم کرده‌ بود تا بتونه من رو گیر بیاره و... .
صدای بی‌سیم را می‌شنوم که می‌گوید:
- دیوونه‌ی روانی؟! کی منظورته؟
مضطربانه پاسخ می‌دهم:
- نمی‌دونم، الان در رو می‌شکنه و میاد داخل. باید چی‌کار... .
وسط حرفم می‌پرد و بی‌توجه به سخنانم با لحن جدی می‌گوید:
- خب گوش کن ببین چی میگم تو باید..‌. اصلاً وایسا ببینم تو الان دقیقاً کجایی؟ منظورم اینه که توی کدوم بخش از پادگان هستی؟
نگاهی به تابلو‌های آبی‌رنگ و نوشته‌های روی آن می‌اندازم، سپس در حالی که نگاه نگرانم را روی تکان‌های گوش‌خراش در فلزی مقابلم قفل کرده‌ام با نگرانی شدیدی می‌گویم:
- نمی‌... نمی‌دونم، فک کنم نزدیک به اسلحه‌خونه و آسایشگاه سرباز‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای مصمم و جدی جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- دور و اطرافت رو بررسی کن، ببین می‌تونی چیز به دردبخوری پیدا کنی یا نه.
عاجزانه و با صدایی سرشار از ترس و نا‌امیدی می‌گویم:
- اون‌‌‌‌... او...ن... داره میاد داخل‌ اون وقت تو میگی اطرافم را بررسی کنم؟! من وقتی ندارم که... .
سریع وسط حرفم می‌پرد و با صدایی مصمم و جدی‌ طوری که انگار قصد سرزنش کردنم را داشته‌ باشد می‌گوید:
- اگه می‌خوایی زنده بمونی بهم اعتماد کن و کاری که میگم رو انجام بده! زود بگو اطرافت به چه صورته، می‌تونی اسلحه یا چیزی که به دردت بخوره پیدا کنی یا نه؟
نگاهی به دیوار‌های پوسیده و خزه‌ زده انداختم، اطرافم را رصد کردم و در حالی که چشمانم بین چاقوی جیبی و دربِ آسیب دیده پشت سرم جابه‌جا میشد گفتم:
- این‌جا که چیز خاصی نیست، فقط... .
مضطربانه بزاق دهانم را پایین و حرفم را ادامه دادم:
- فقط یه چاقوی جیبی نزدیک به میز مقابلم زمین افتاده. یه جسد هم کنارشه.
جولیا از پشت بی‌سیم می‌گوید:
- سریع و با احتیاط چاقو رو بردار و برو به طرف آسایشگاه سرباز‌ها، قبل از رسیدن بهش یه اتاق سمت چپت قرار داره. سریع واردش شو و هر وقت رسیدی بهم خبر بده!
به محض پایان یافتن حرف‌هایش چند قدم به جسد سرباز مقابلم نزدیک شدم و محتاطانه دستم را به سمت چاقویی که نزدیک جسد قرار داشت دراز کردم.
ناگهان سر خونین جسد با سرعتی باور نکردنی و طوری که انگار یک‌مرتبه جان گرفته باشد به سمتم چرخید، چشمان ترسناک، سرخ و خونینش روی چهره هراسانم قفل و خُر‌خُر‌کنان دستانش به طرفم دراز شد.
از شدت وحشت جیغ‌ کوتاهی کشیدم سپس با برداشتن چاقو از روی زمین کمرم را صاف و دوان‌دوان به طرف سرباز‌خانه رفتم.
صدای کشیده شدن بدنِ جسد پشت سرم روی زمین، هراسم را بیشتر و مرا وادار کرد تا قدم‌هایم را برای رسیدن به اتاق مورد نظر بلند‌تر بردارم.
پس از مدتی صدای قدم‌های تندی از پشت سر گوش‌هایم را آزار داد و وحشت عمیقی را به جانم انداخت.
انگار جسد پشت سرم از روی زمین بلند شده بود و تلو‌تلو‌خوران مرا دنبال می‌کرد.
نفس‌زنان از روی چند پله فلزی کوچک و بزرگ که توسط لکه‌های خون پوشیده شده‌ بودند بالا رفتم، از زیر مبل فرسوده‌ای که انگار در اثر موج انفجار از داخل یکی از اتاق‌ها به بیرون پرتاب شده بود عبور و در حالی که سعی داشتم نسبت به صدای خر‌خر‌ها و نعره‌های جسد پشت سرم بی‌توجه باشم به محض رسیدن به نزدیکی درب آسایشگاه وارد اتاق سمت چپم شدم.
درِ اتاق را بستم، آن را از پشت قفل کردم و چند قدم عقب رفتم.
سپس در حالی که پشت سر هم و با اضطراب شدیدی نفسم را بیرون می‌دادم بی‌سیم را به دهانم نزدیک کردم و بریده‌بریده گفتم:
- جول...یا... وارد... ات... اق... شدم. حالا بای...د... چی‌کار کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نخست صدای خِش‌خِش بی‌سیم سپس صدای مصمم و جدی جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- روی میز اداری یه قلم نوری هست، اون رو به آرومی بردار و هر وقت این کار رو کردی بهم خبر بده.
بی‌خبر می‌پرسم:
- چی؟ قلم نوری دیگه چیه؟
پس از مدت کوتاهی پاسخ می‌دهد:
- وقت ندارم توضیح بدم، یه چیزِ مشکی‌رنگ شبیه به خودکاره. با دقت روی میز رو بررسی کن، حتماً پیداش می‌کنی.
شتابان سرم را می‌چرخانم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
تعداد زیادی کتاب، نقشه نظامی، تصویر رژه سرباز‌ها و برگه اداری سوخته، سفید‌رنگ یا خط‌خطی شده روی میز یا در دور و اطرافِ آن پخش‌وپلا و بی‌دلیل به حال خود رها شده‌اند.
پس از مدتی خودکاری مشکی‌رنگ که کنارِ یک اسلحه دستی کوچک و درست روی میز اداری قرار دارد توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
محتاطانه مانیتور شکسته‌ای که نزدیک به آن‌ها به حالت برعکس روی میز افتاده است را کنار می‌کشم و خودکار را در دست می‌گیرم.
آثار خراش‌ها و لکه‌های خون روی بدنه میز، صندلی‌های شکسته و پنجره‌های خرد‌شده به‌آسانی قابل مشاهده است.
به محض برداشتن خودکار دوان‌دوان و محتاطانه خودم را به پشت میز نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- انجامش دادم، حالا... .
پیش از آن‌که حرفم را کامل کنم تعدادی مربع مجازی و نور‌مانند کوچک به رنگ آبی روی بدنه میز پدیدار می‌شوند.
هم‌زمان با این اتفاق صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- کد امنیتی رو وارد کن!
متعجبانه با صدایی آمیخته به کنجکاوی می‌گویم:
- کد امنیتی؟!
بی‌توجه به سوالم می‌گوید:
- ببخشید باید شماره‌ها رو به ترتیب بهت بگم. صفر، شیش، صفر، پنج، صفر، هفتصد و چهل و سه! برای کلمه رمز شب هم نام منطقه‌‌ی محل سکونتت رو وارد کن.
مضطربانه می‌گویم:
- تو این‌ چیز‌ها رو از کجا می‌دونی؟! مگه توی این پادگان خدمت کردی؟
خشمگینانه وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست دختر! کاری که میگم رو بکن.
هین کوتاهی می‌کشم و با صدایی آمیخته به ترس و نگرانی می‌گویم:
- خب باشه، باشه آروم باش من که چیزی نگفتم، فقط... .
به ناگاه صدای ضربات مشت و لگد سپس تکان‌های محکم درِ اتاق دلهره‌ام را بیشتر و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
در حالی که سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم اعداد مورد نظر را به ترتیب وارد کردم، نام منطقه ۷۰۱ را داخل کادر آبی‌رنگ نوشتم و با نزدیک کردن بی‌سیم به دهانم گفتم:
- انجامش دادم، حالا باید چی‌کار کن... .
ناگهان چیزی آبی‌رنگ شبیه به دریچه نورانی در گوشه‌ چپ بدنه میز پدیدار شد. نفسم را مضطربانه بیرون دادم و خطاب به جولیا گفتم:
- یه، یه چیزی شبیه به دریچه مخفی روی میز می‌بینم. فکر کنم که... .
جولیا وسط حرفم پرید و گفت:
- سریع بازش کن، داخل اون دریچه یه کارت امنیتی قرار داره با استفاده ازش می‌تونی بعضی از در‌های مخفی رو باز کنی. اون کارت رو بردار و به دیوار پشت سرت نزدیک شو.
با سرعت و بدون اتلاف وقت طبق حرف‌هایش کاری که گفته‌‌بود را انجام می‌دهم. کارت مربعی شکل زرد‌رنگی که آرم ارتش بر روی بدنه آن حک شده بود را برداشتم، سر و بدنم را چرخاندم و چند قدم به دیوار پشت سرم نزدیک شدم، سپس گفتم:
- کاری که گفتی رو انجام دادم، حالا چی؟
ناگهان در میانِ خِش‌خِش‌های بی‌سیم با بالا بردن کارت و قرار دادن آن روبه‌روی قاب‌عکس کهنه‌ای از یک ژنرال نظامی نور زرد‌رنگی بدنه کارت را اسکن سپس صدایی شبیه به باز شدن درِ مخفی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با پایین آوردن کارت و باز شدن در مخفی مقابلم که در داخل دیوار سنگی و خاک‌خورده پنهان شده‌بود اتاق نیمه‌تاریکی شبیه به اتاق بازجویی مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
هم‌زمان با این اتفاق صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- اون کارت امنیتی رو پیش خودت نگه دار چون فعلاً قراره خیلی به دردت بخوره، حالا سریع برو داخل و تا زمانی که من ازت نخواستم دست به کاری نزن.
در حالی که محتاطانه وارد اتاق می‌شوم، با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- قراره من این‌جا زندانیت باشم؟!
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند می‌گوید:
- ببین دختر، بیا صادق باشیم. اگه علاقه‌ای به کمکم نداری یا فکر می‌کنی بدون کمک من عرضه‌اش رو داری که از پس مشکلاتت بربیایی کاری که از نظر خودت درست هست رو انجام بده. من هم خیلی راحت بی‌سیم رو خاموش می‌کنم و فقط برای نجات خودم راهی پیدا می‌کنم. می‌خوای این اتفاق بیُفته؟
لحنش مصمم و جدی بود و هیچ شکی در حرف‌هایش احساس نمی‌کردم.
سریع پاسخ دادم:
- چی؟ نه، نه این چه حرفیه؟! من فقط می‌خواستم بگم که... .
وسط حرفم می‌پرد و با صدایی جدی خطاب به من می‌گوید:
- پس دختر یا... بهترِ بگم سرباز خوبی باش و سریع برو داخل، اون در زیاد باز نمی‌‌مونه. هر وقت زمانش فرا برسه بهت میگم چه‌طور از اون‌ اتاق خارج بشی و بدون این که کسی بفهمه از پادگان بری بیرون؛ اما قبلش باید حتماً چند‌تا کار مهم رو برام انجام بدی تا خروجت از اون‌جا آسون‌تر بشه.
زبانم را روی دهانم می‌کشم و با لحنی عصبی بر خلاف میلم می‌گویم:
- باشه، باشه هر چی تو بگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بر خلاف خواسته درونی‌ام وارد اتاق مخفی می‌شوم، از در فاصله می‌گیرم و در حین بسته شدنش به درِ ورودی اتاقِ فرماندهی که مدام با ضربات محکمی جلو و عقب میشد نگاهی انداختم.
صدای ضجه‌ها به همراه نعره‌های کر‌کننده دلم را می‌لرزاند و نفرتم را از آن موجودات به ظاهر انسان، چند برابر می‌کرد.
در آخرین لحظات و پیش از بسته‌شدن کامل درِ مخفی بخشی از بدنه در شکسته شد و دستی دراز به همراه ناخن‌های تیز، کشیده و خونین از بین خراش‌های در به اطراف چنگ زد.
با کف دست جلوی دهانم را گرفتم تا مانع از ساطع شدن جیغ بلندم در اطراف اتاق شوم.
پس از مدتی با بسته‌شدن در برای لحظه‌ای کوتاه تاریکی کور‌کننده‌ای بر محیط اطرافم غلبه و وحشتم را چند برابر کرد.
وقتی سر سپس بدنم را به پشت سر چرخاندم و دستم را از دهانم دور کردم نور ضعیف تعدادی از لامپ‌‌ها و مهتابی‌های کوچکِ چسبیده به سقف که درست بالای سرم قرار داشتند با صدای آهنگ کوتاه اما دلهره‌آوری روشن شدند و بخشی از تاریکی اطرافم را از دیدگانم ناپدید کردند.
روبه‌رویم یک میز فلزی بزرگ با تعدادی صندلی آهنی قرار داشت که با نظم و ترتیب خاصی چیده شده‌بودند و تعدادی وسیله تهویه هوا و پنجره‌ کوچک با میله‌های فلزی مشکی‌رنگ شبیه به میله‌های زندان با فاصله روی بدنه گچ‌شده دیوار‌‌ها نصب شده‌ بودند.
سمت چپم درب فلزی قرار داشت و وسیله‌ای عجیب که احتمالاً از آن برای شکنجه یا آزار دادن شخص مورد نظر استفاده میشد کنار در به حال خود رها شده‌ بود. سمت راستم یک تخت آهنی همراه وسایلی شبیه به وسایل پزشکی قرار گرفته بود و لکه‌های کهنه خون روی پارچه سفید‌رنگ و نیمه‌پاره‌اش را هم پوشانده بود.
ناگهان صدای جولیا از پشت بی‌سیم توجه‌ام را به خود جلب و مرا از نگاه به وسایل روی میز آهنی که به وسایل شکنجه شباهت بالاتری داشتند منصرف کرد:
- من باید کار مهمی رو انجام بدم، واسه همین مجبورم بی‌سیم رو خاموش کنم. به زودی دوباره باهات ارتباط برقرار می‌کنم. تو هم فعلاً بی‌سیم رو خاموش کن چون ممکنه شارژ باتریش کم باشه و اگه تموم بشه اون‌وقت برای همیشه خاموش میشه.
با شنیدن حرفش ترس شدیدی به دلم چنگ زد، چه‌طور انتظار داشت تک و تنها در یک اتاق بازجویی که با انواعی از ابزار شکنجه تشکیل شده بود روز یا شب را سپری کنم؟! می‌خواستم با او مخالفت کنم، اما در آخرین لحظات به زحمت جلوی خودم را گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
- با... باشه... منتظر پاسخت می‌مونم، فقط زیاد طولش نده. می‌دونی که من... .
وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- نگران نباش دختر، هر کار لازم باشه می‌کنم تا تو رو از اون پادگان بیارم بیرون اما فعلاً باید صبور باشی و تا وقتی من ازت نخواستم دست به کاری نزنی. موفق باشی.
پیش از آن که ارتباطش را قطع کند با صدایی آمیخته به خواهش و درخواست خطاب به او می‌گویم:
- مراقب خودت باش.
مدتی کوتاه سکوت می‌کند سپس از پشت خِش‌خِش بی‌سیم می‌گوید:
- می‌دونم چه‌طور باید زنده بمونم، لازم نیست انقدر مضطرب باشی. سر زمان مناسب خبرت می‌کنم تا اون موقع یه‌کم استراحت کن.
ناخود‌آگاه می‌گویم:
- راستی اون جونورا... اون جونورا که نمی‌تونن بیان داخل و... .
نفسش را محکم بیرون داد و در حالی که سعی داشت اطمینان در صدایش موج بزند خطاب به من گفت:
- نه کسی می‌دونه تو داخل اون اتاق هستی و نه کسی هم می‌تونه بهت صدمه‌ بزنه. موفق باشی.
به محض پایان سخنش صدای طولانیه خِش‌خِش بی‌سیم در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار شد. چندبار جولیا را صدا زدم اما دیگر پاسخی از طرف او نشنیدم.
دندان‌هایم را محکم روی هم فشردم، برخلاف میلم بی‌سیم را از دهانم دور کردم، چند قدم به یکی از صندلی‌های آهنی نزدیک شدم، با کف دستم گردوخاک را از روی بدنه صندلی کنار زدم و با نشستن بر روی آن به محیط غریب و نیمه‌ تاریکی که اطرافم را گرفته بود نگاهی انداختم. در دل امیدوار بودم که مادرم زنده باشد و آسیبی به جولیا نرسد هر چند دلهره شدید این اجازه را نمی‌داد که از افکار نگرانم دست بردارم.‌

ادامه دارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سخن نویسنده: سپاس از شما خوانندگان گرامی که این اثر را برای خواندن انتخاب کردید، امیدوارم که با وجود تمام ضعف‌هایی که در قلمم بود از داستان لذت برده‌باشید. شما می‌توانید آثار دیگر بنده با نام جوخه وهم و ژرفای بیم را با سرچی ساده در اینترنت پیدا و مطالعه کنین.
بی‌صبرانه منتظر انتقادات، نظرات و پیشنهادات شما برای بهتر شدن قلم و نوشته‌ام هستم.
دیگر آثاری که در صورت امکان قصد قرار دادن آن‌ها را در انجمن دارم:
۱) سراب مرگبار
۲) آواره از گرسنگان
۳) هویت تاریک
۴) آوای طغیانگر
۵) راه بی‌پایان
و... .
راه‌های ارتباط با بنده:
پیام رسان بله: @amira999
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا