رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۱۳-۰۸۴۵۳۷_Chrome.jpgکد062
نام اثر: آخرین سقوط
نویسنده: امیر احمد
ژانر: فانتزی، علمی‌تخیلی
ناظر: @پناه
خلاصه: خواب‌ها و کابوس‌ها مدام بر پیکره‌ی ذهن تاریک، بیمار و آشفته‌ام چنگ می‌زنند، سوالات و خاطرات ترسناکی من را به بازی گرفته‌اند، من که هستم؟ در این دنیای تاریک، سرد و سوخته چه می‌کنم؟ هدفم چیست و برای چه نفس می‌کشم؟ سوالاتی که تا به آن‌ها پی نبرم نمی‌توانم این دنیای مرده و بی‌رحم را ترک کنم، آیا چیزی که طالب آن هستم را به دست می‌آورم؟
تگ: برگزیده
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg




نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مقدمه:
در دنیایی که روزگاری پر از زندگی و امید بود، اکنون تنها ویرانه‌ها و سایه‌های گذشته از آن باقی مانده‌اند. دنیایی که جنگ‌های بی‌رحم اکنون آن را به جهنمی تبدیل کرده‌اند و انسانیت را در آن به مرز نابودی کشانده‌اند. در این میان من کسی که بدنش با تکنولوژی‌های باقی‌مانده از دنیایِ پیشین پیوند خورده بود بی‌خبر از خاطرات گذشته‌ام به هوش آمدم و با بدن آهنی‌ام در جستجوی هویت گمشده‌، قدم به دنیای خطرناک و غیرقابل پیش‌بینی گذاشتم.
دنیایی که در آن باید با موجودات جهش‌یافته و رادیواکتیو که در آن ویرانه‌ها پرسه می‌زدند، روبرو می‌شدم و هر قدمی که برمی‌داشتم مرا به حقیقتی نزدیک‌تر می‌کرد که ممکن بود زندگی‌ام را برای همیشه تغییر دهد. آیا می‌توانستم هویت گُنگَم را در میانِ سِیرِ خاطرات گذشته‌ام که به تاریکی سپرده شده بودند بازیابم و در این دنیای تاریک، جایگاهی برای خود پیدا کنم؟ دنیایی که مردمانش به خاطر اشتباهت من به این روزگار دچار شده بودند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بیداری (فصل اول)
- بهش سلام برسون... .
بهش سلام برسون... .
بهش سلام برسون... .
همهمه‌ی تاریکی در فضای خالی ذهنم در جریان است. جملات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند، گویی در میان جمعیتی بزرگ قرار گرفته‌ام؛ اما از میان تمام این جملات تنها همین جمله در ذهنم تکرار می‌شود:
- بهش سلام برسون... .
به ناگاه با باز شدن چشمانم، خود را افتاده بر روی آسفالتی ترک‌خورده، می‌یابم. درست در کنارم، دستی خونین قرار دارد و درد شدیدی دست چپم را فرا گرفته‌ است.
با کمی دقت به آن، شوکه می‌شوم. دست چپم آسیب دیده و خونریزی شدیدی دارد. فریاد کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم با دست راستم مانع خونریزی شوم؛ اما هرچه تلاش می‌کنم بی‌فایده‌ است.
نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. اجساد سلاخی و تکه‌تکه‌ شده‌ی سربازها،‌ سنگرهای ویران‌شده، پادگان‌های سالم و نیمه‌سالم و تانک‌های سوخته و نابودشده، سرتاسر شهر را فرا گرفته‌ است.
ساختمان‌های مخروب و سقوط کرده، همه‌جا قرار دارد. آتش، برخی از آن‌ها را در آغوش کشیده و جلوه‌ای ترسناک به آن‌ها داده‌ است. در دوردست‌ها، گرد و غبار و دود بزرگی به پا شده‌ است و با هیبتش رعشه بر اندام هر موجودی می‌اندازد.
نگاهی به آسمان می‌‌کنم. سیاهی و تاریکی مطلق، پهنه‌ی وسیع آن را تصرف کرده و ابرهای بزرگ به همراه رعد و برق در حالی که وحشیانه بر تن آن شلاق می‌زنند، غرش‌کنان مشغول پیشروی هستند.
نگاهم را از آسمان می‌کشم تا با چنین صحنه‌ی دلهره‌آوری مواجه نشوم. شدت درد دستم اجازه نمی‌دهد که به درستی تمرکز کنم.
در یک آن، چشمم به کامیون فرسوده و زوار در رفته‌ای می‌افتد که آرمی شبیه به کمک‌های اولیه بر رویش نقش بسته‌ است.
کامیون، درست در نزدیکی پادگان نظامی ویران‌شده‌ای قرار دارد. به امید پیدا کردن راهی برای درمان دستم، با زحمت دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با داد و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و به طرف کامیون می‌روم.
از کنار اجسادی که سر تا پا خونین هستند عبور می‌کنم. دست‌های قطع و تکه‌تکه شده‌ای به دور و اطراف اجساد افتاده‌ است.
دل و روده‌های بیرون ریخته‌شده از شکم سربازان، حالم را شدیداً بد می‌کند و حالت تهوع را در من به وجود می‌آورد.
چیزی ترش و تلخ را در داخل گلویم احساس می‌کنم. نگاهم را با تنفر زیادی از اجساد برمی‌دارم تا شاید کمی از حس دلهره و تهوعم بکاهد.
با باز کردن در کامیون، شوکه شده و قدمی به عقب باز می‌گردم. جسدی با چهره سوخته و از بین‌رفته، درست در مقابل پایم بر زمین می‌افتد. لباس و شلوار سفیدرنگش کاملاً با خون، قرمز شده و جسد سلاخی و پاره‌پاره‌ شده‌اش در این تاریکی به آسانی قابل‌مشاهده‌ است.
خم می‌شوم و با آه و ناله روی زانو‌هایم می‌نشینم. با دست سالمم جیب‌های لباس جسد را می‌گردم؛ اما به جز چند دست‌نوشته و نسخه پزشک به همراه تصویر نصفه و نیمه از یک دختر بچه، چیز دیگری پیدا نمی‌کنم.
دست‌نوشته‌ها را بررسی می‌کنم؛ اما چیزی از جملات آن نمی‌فهمم.
به تصویر دختر بچه نگاهی می‌‌اندازم که تنها چشم‌ها به همراه دهان و نیمی از صورت او به سختی قابل‌مشاهده‌ است.
زخمی عمیق بر چهره‌ی دختر بچه نقش بسته و در نگاهش نگرانی موج می‌زند.
تصویر را برمی‌گردانم؛ اما در پشت آن چیزی جز سفیدی دیده نمی‌شود. درد شدید دستم مرا از بررسی بیشتر تصویر منصرف می‌کند. آن‌ را در جیب لباس نظامی خونین و پاره‌ شده‌ام می‌گذارم و به داخل کامیون می‌روم.
نگاهی به داخل کامیون می‌اندازم؛ اما چیزی به چشم نمی‌خورد.
داشبورد پوسیده و درب و داغانش را باز می‌کنم. چشمم به چند قرص مسکن، گاز استریل، باند، چسب زخم و دستمال‌های مرطوب می‌افتد. با دستمال مرطوب محل خونریزی را کمی تمیز می‌کنم، سپس پانسمان را روی جراحات دست زخمی‌ و خونینم می‌گذارم و با چسب زخم، آن را محکم می‌بندم.
برای رهایی از درد چند تا از قرص‌های مسکن را در دهان انداخته، آن را جویده و قورت می‌دهم. اکنون احساس بهتری دارم. ناگهان صدای غرشی مهیب و گوش‌خراش، پرده‌ی گوشم را مرتعش می‌کند.
به دنبال منبع صدا از کامیون کمک‌های اولیه خارج می‌شوم. نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. تاریکی شدید، مانع دیدم شده و نمی‌توانم اطرافم را به درستی تشخیص دهم.
در میان ساختمان‌های آتش گرفته و ویران‌شده و ماشین‌ها و کامیون و اتوبوس‌های غول‌پیکر اطرافم، رد نگاهم با سایه‌ی موجود عجیبی تلاقی می‌کند که در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود. ترس و دلهره‌ی شدیدی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد.
صدای غرش‌ها از دور، هراسم را چند برابر می‌کند. باید تا جایی که می‌توانم از این‌جا دور شوم؛ اما توان این کار را ندارم. ساختمان‌ها از من فاصله‌ی زیادی دارند و تانک‌های سوخته به همراه ماشین‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌های غول‌پیکر منهدم‌شده، راه را تا حد زیادی مسدود کرده‌ است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای غرش با نزدیک‌تر شدن به من، به خرخر تبدیل می‌شود و ناقوس مرگ را در سرم به صدا در می‌آورد.
یعنی آن صدا به چه موجودی تعلق دارد؟ صدای گرگ یا خرس؟ اما چندان شباهتی به صدای آن‌ها ندارد، اصلاً شاید... !
حتی فکر کردن به آن، ترس و وحشتم را بیشتر می‌کند. بلافاصله فکری به ذهنم می‌رسد. با عجله و ترس به زیر کامیون کمک‌های اولیه می‌روم و در تاریکی، خودم را در زیر آن پنهان می‌کنم. صدای شکسته و له شدن سقف ماشین های فرسوده‌ی اطراف، نشان از نزدیک‌تر شدن موجود عجیب می‌دهد.
صدای خرخر‌ها در نزدیکی کامیون بیشتر می‌شود. درست چهار دست بزرگ و رعب‌انگیز با چنگال‌های تیز و برنده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
موجود، هوای اطراف را می‌بوید و به طرف جسد سلاخی‌شده، می‌رود. جسد را با ولع شدیدی بو می‌کشد. آب دهانش را بر روی آن می‌ریزد و حالم را بد می‌کند. ناگهان با غرش کوتاهی جسد را به دهان می‌گیرد.
با دندان‌های بی‌شمار و تیزش آن را تکه‌تکه می‌کند و با چند حرکت ساده، آن را در چشم به‌هم زدنی می‌بلعد و با آب دهانش را به دور و اطراف می‌پاشد. ثانیه‌ها به سختی می‌گذرند. قلبم از شدت ترس به سرعت شروع به تپیدن می‌کند.
آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. عرق، پیشانی‌ام را خیس و نفس‌هایم را به شمار انداخته است.
موجود عجیب پس از نگاهی به اطراف، به زیر کامیون کمک‌های اولیه زل می‌زند.
کمی دور آن می‌چرخد و اطراف آن را بو می‌کشد و غرش‌کنان، ضربه‌ی کوتاهی به کامیون وارد می‌کند.
از رفتارش مشخص است که متوجه حضور من در زیر کامیون شده‌ است.
با صدایی که از ترس و وحشت می‌لرزد، می‌گویم:
- لَ... لَ...لعنتی، چرا نمیری؟
مدام این جمله را در سرم تکرار می‌کنم؛ اما انگار آن موجود قصد ترک کردن این‌جا را ندارد. او ناخن‌های تیزش را بر روی بدنه کامیون می‌کشد.
صدای گوش‌خراشِ کشیده شدن ناخن‌های تیزش بر روی بدنه‌یِ کامیون لرزش شدیدی را در بدنم ایجاد می‌کند.
با دست سالمم گوشم را می‌گیرم تا شاید کمتر صدای گوش‌خراشش باعث آزار و اذیتم شود؛ اما این کار فایده‌ای ندارد. فکر فرار مدام در ذهنم تکرار و تپش قلبم بیشتر و بیشتر می‌شود.
ناگهان موجود، ناخن‌های تیزش را از بدنه‌ی کامیون جدا می‌کند و غرش بلندی می‌کشد، سپس زبانش را از دهانش بیرون می‌آورد و آن را در هوا می‌چرخاند‌.
پس از مدتی صدای قدم‌های پا‌هایش را می‌شنوم که آرام‌آرام در حال دور شدن است.
محتاطانه صورتم را نزدیک تایرها می‌برم و سعی می‌کنم نگاهی به بیرون بی‌اندازم تا از رفتنش مطمئن شوم.
با دقت اطراف را بررسی می‌کنم، زمانی که نشانی از او نمیابم تصمیم می‌گیرم از زیر کامیون خارج شوم و... .
ناگهان فکی باز و پر از دندان‌های تیز و خونین در مقابل چشمانم پدیدار می‌شوند. وحشت‌زده هین بلندی سر دادم و سعی کردم تا جایی که ممکن است خودم را به عقب بکشانم.
موجود هیولا‌مانند با شدت به کامیون ضربه می‌زد، چنگال‌‌های تیز و برنده‌اش را وحشیانه به زیر آن می‌کشید و سعی می‌کرد تا من‌ را به چنگ آورد. ناگهان کامیون اندکی به سمت بالا متمایل شد و برای زمان کوتاهی چهره‌ی وحشتناک آن موجود عجیب که تا حد زیادی به گرگینه شباهت داشت در برابر چشمانم قرار گرفت. پوست صورتش از بین رفته بود و ماهیچه‌های قرمزرنگ آن نمایان شده‌ بودند. چشمان سرخ‌رنگ و بزرگش کمی از حدقه بیرون زده بودند و چهره‌‌ای به شدت اخم‌آلود و ترسناک را به من نشان می‌دادند. موجود سعی کرد دندان‌های اره‌‌مانند، بلند و بی‌شمارش را برای دریدن صورتم به من نزدیک کند. با تقلا و زحمت زیادی تلاش کردم فاصله‌ام را با دندان‌هایش حفظ کنم. آشوب بزرگی در دلم ایجاد شده‌ بود و شقیقه‌هایم نبض می‌زدند، طوری که انگار کسی با پتک در حال ضربه زدن به آن‌ها بود.
هر لحظه ممکن بود که دندان‌هایش صورتم را بدرد و مرا به کام مرگ بفرستد. صدای داد و فریادهای بلندم در میان صدای غرش‌ها و خرخر‌هایش و صدای خوفناک رعد و برق محو و ناپدید می‌شدند. هیولای وحشی مقابلم در آخرین تلاش‌هایش چنگال‌های تیزش را به بدنه و زیر کامیون کشید و صداهای ناهنجاری را به وجود آورد. با دست سالمم یکی از گوش‌هایم را گرفتم تا کمتر در سرم احساس درد کنم؛ اما این کار بی‌فایده بود. به ناگاه هیولا با شنیدن جیغ‌های حشره‌مانندی کامیون را رها کرد، نگاهش را به نقطه‌ دور مقابلم انداخت و در میانه تاریکی غرش‌کنان به سمتی که صدا از آن ساطع شده بود حمله‌ور شد.
کامیون که کمی به سمت بالا جهت داشت با سرعت به زمین برخورد کرد و آن هیولای چندش‌آور با غرش‌های گوش‌خراشش در فضای تاریک اطراف ناپدید شد.
آب سردی بر روی آتش نگرانی و هول و وحشتم ریخته‌ شد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام با شدت بالا و پایین و آب دهانم به سختی از گلوی سوخته‌ام پایین می‌رفت. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم. در میان صدای رعد و برق، باد و نفس‌نفس زدن‌هایم، نا‌خود‌آگاه پلک‌هایم بر روی هم رفتند و... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
عمو... .
عمو... .
با آن که فضای تاریک اطراف با نور کم و ضعیفِ لامپِ رو‌به‌رو‌یم اندکی روشن شده‌ است نمی‌توانم به خوبی اطرافم را تشخیص دهم.
یک‌مرتبه، سایه‌ی ضعیفی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. با کمی دقت چهره‌ی زخمی و خونین دختر بچه‌ای را که به سختی قابل شناسایی بود، مشاهده کردم!
او در حالی که غمگینانه خودش را بغل کرده‌ بود رو به من با صدایی که اضطراب و ناراحتی از آن موج می‌زد گفت:
- قول دادی که برگردی پیشمون!
در مقابلش زنی جوان با شلوار و لباس پوسیده و آبی‌رنگ پلیس، پشت به من زمین افتاده بود، سر تا پایش خونین به نظر می‌رسید و اثری از حیات در او پیدا نمی‌شد.
دلم می‌خواست به دختر بچه نزدیک و از شدت دل‌تنگی او را در آغوش بگیرم؛ اما توان حرکت کردن نداشتم. انگار پاهایم بی‌حس و قدرت و توان هر اقدامی از من سلب شده بود. با زحمت زیادی دست لرزانم را به سمت دختر‌‌بچه‌ دراز کردم و با صدایی که اطمینان در آن موج می‌زد گفتم:
- نگران نباش، میام تو و مادرت رو زنده می‌کنم! بهت قول میدم، قول میدم که هر دوتون رو زنده کنم!
چهره‌ی دختر بچه نگران‌تر شد و در حالی که زیر‌لب چیزی می‌‌گفت با چرخاندن سرش به دربِ زنگ‌زده و سیاهی که درست روبه‌رویم قرار داشت نگاه کرد.
ناگهان از پشت درب صدایی که سرشار از آه و ناله بود بیرون آمد، سپس خنده‌های تمسخر‌آمیزی در فضای تاریک اطرافم طنین انداخت و دربِ فرسوده با ضربه‌یِ پایِ محکمی شکسته شد.
به محض شکسته شدن درب شخصی که با ماسک سیاه‌رنگی چهره‌اش را پوشانده بود و چوب‌دستی بلندی در دست داشت، چند قدم جلو آمد و در مقابل دختر بچه ایستاد، دختر‌ک رو به من کرد و ملتمسانه فریاد زد:
- عمو، نذار اون من رو ببره! اون می... می... می‌خواد، من... من... من رو... !
بغض، گلوی دخترک را می‌فشرد. مرد با عصبانیت به طرف دختر بچه رفت، پرخاس‌کنان دستش را به طرف خودش کشید و سعی کرد تا او را با خود ببرد. دختر بچه با تمام توان و از ته گلویش جیغ کشید و سعی داشت مقاومت کند؛ اما این کارها بی‌فایده بود. می‌خواهم به کمکش بروم؛ اما نمی‌توانم کاری کنم. انگار بدنم فلج شده و اصلاً از من پیروی نمی‌کند. مرد نگاهی به من و سپس به آن زن جوان می‌اندازد و با چوب‌دستی به لامپی که در روبه‌‌رویم قرار دارد، ضربه‌ی محکمی می‌کوبد. نور چراغ به سرعت خاموش می‌شود و تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد.
***
( بی‌نام)
با شنیدن صدای بلندی شبیه به صدای کلاغ، چشمانم را می‌گشایم و از جای خود می‌پرم. سرم به سقف سیاه‌‌رنگ و سفت زیر کامیون برخورد می‌کند و درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود. با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و کمی ماساژ می دهم. وقتی به خود می‌آیم، می‌فهمم که با صدای بلندی در حال فریاد زدن هستم. دست از داد و فریاد برمی‌دارم و چشمان خواب آلودم را با سرعت باز و بسته می‌کنم، کمی طول می‌کشد تا پی ببرم که داشتم خواب می‌دیدم.
نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن موجود عجیب و وقایع چند ساعت قبل را به یاد می آورم. با احتیاط و به آرامی سرم را به بیرون هدایت و سعی کردم ردی از آن موجود عجیب پیدا کنم؛ اما چیزی به جز دودِ آتش، ساختمان مخروبه و ماشین سوخته ندیدم.
با زحمت زیادی از زیر کامیون به بیرون می‌خزم و بر پشت آن لم می‌دهم. ناخودآگاه ذهنم به سمت ر‌ویایی که دیدم می‌رود. دختر‌ بچه‌ای من را عمو خطاب کرد و از من در مقابل شخصی که ماسک سیاه‌رنگی به چهره‌‌اش زده بود تقاضای کمک داشت. سعی می‌کنم اسمم را به خاطر آورم، اما چیزی به ذهنم نمی‌آید. سوالات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند و افکار آشفته‌ام را آشفته‌تر می‌کنند.
من چه کسی هستم؟ این‌جا در این تاریکی چه کار می‌کنم؟ یعنی من یک خواهر و یک خواهر‌زاده دارم؟ اکنون آن‌ها کجا هستند؟ چگونه باید پیدا‌یشان کنم؟
نشستن و فکر کردن هیج فایده ای نداشت چون تنها به سوالات بی‌پاسخ بیشتری می‌‌رسیدم. به سختی با کمک دست سالمم از جایم بلند شدم و نگاهی به آسمان بالای سرم می‌انداختم.
تاریکی همچنان سرتاسر پهنه‌ی وسیع آن را تصرف و نور و روشنایی را از چهره‌ بی‌‌جان و زشتش زدوده بود. نگاهم را از آسمانِ غم‌زده گرفتم، به مسیر جلوی رویم چشم دوختم و قدم‌زنان مسیر ناشناخته‌ای را در پیش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
- بهش سلام برسون.
به چه کسی سلام برسانم؟ این جمله چه معنایی دارد؟ هرچه بیش‌تر سعی می‌کنم به پیام و معنای آن پی ببرم، کمتر چیزی دستگیرم می‌شود.
آخرین بار و درست در یک قدمی مرگ، صدای شلیک گلوله موجب شد تا آن موجود هیولا‌مانند بی‌خیال کشتن من شود و به دنبال منبع صدا، من را رها کند. یعنی به جز من شخص دیگری هم در این شهر متروکه و تاریک وجود دارد؟ اگر چنین است پس نباید وقت را تلف کنم. شاید کسی باشد که بتوانم به کمک او از گذشته و هویتم آگاه شوم.
همه‌جا پر از قطعات و ماشین‌های فرسوده و زنگ‌زده بود. خزه‌ها سراسر جاده‌ها و مسیر‌های تاریک و وسایل نقلیه‌ی اطراف را احاطه و سکوت مرگباری همه‌جا را فرا گرفته‌ بود.
گاهی ناچار می‌شدم با زحمت و دشواری بسیار، از کامیون‌ها، تانک‌های سوخته و نیمه‌سالم و اتوبوس‌های غول پیکر بالا بروم و از روی آن‌‌ها ادامه‌ی مسیر را در پیش بگیرم.
***
از بالای کامیون، جسد سربازی را دیدم که کمی دورتر از من به جیپ نظامی تکیه داده و درست در پشت سرش چند سرباز دیگر از بالای میله‌ای بلند، حلق‌آویز شده‌ بودند. با سرعت و احتیاط از بالای سقف کامیون به پایین می‌پرم و دوان‌دوان خود را به جسد و جیپ نظامی می‌رسانم.
با نزدیک شدنم به جسد سرباز، کمی می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. در حین این کار برخورد نگاهم به سرباز مرده کمی مرا شوکه می‌کند و ترس و دلهره‌ام بیشتر می‌شود. پوست بدن و سر و صورت او کاملاً از بین رفته و فقط جمجمه و بدن اسکلت‌مانندش باقی مانده. با ترس و دلهره به طرف جسد رفتم و جیب‌‌های لباسش را برسی کردم؛ اما چیزی جز نامه برای اعضای خانواده پیدا نکردم. دوباره با دقت جیب‌ها را برسی کردم؛ اما چیزی به دست نیاوردم.
جسد را به حال خود رها می‌‌کنم و به طرف جیپ نظامی می‌روم. دستگیره‌ی دربِ راننده را می‌کشم؛ اما درب باز نمی‌شود. با تخته‌سنگی که در کنار پایم افتاده، شیشه‌ی راننده را می‌شکنم و قفل درب را با دست سالمم باز می‌کنم. داخل جیپ می‌روم و اطراف محیطِ داخلِ آن را بررسی می‌کنم. رویِ صندلی راننده اسکلت‌ سرباز دیگری که با لباس و شلوار نیمه‌پاره‌اش بر روی فرمان افتاده بود توجه‌ام را جلب می‌کند. با احتیاط جسد را می‌گردم و یک چاقویِ برنده را از داخل جیب لباس پاره‌پاره‌شده‌اش در می‌آورم. با نگاه به شیشه‌های جلو، چشمم به عکس یادگاری چند سرباز اسلحه‌ به دست جوان می‌افتد. تعدادی از عکس‌ها پاره شده و بعضی از آن‌ها به سختی قابل مشاهده هستند. روی یکی از آن‌ها جملات نامفهومی نوشته شده‌ است. چشمانم را از تصاویر برداشتم و متوجه داشبورد کردم. درب داشبورد را باز و یک کلت کمری به همراه چند خشاب پر را از درون آن برداشتم و در پشت شلوارم پنهان کردم. سپس نگاهی به صندلی‌های عقب جیپ انداختم که جسد سرباز دیگری بر روی شیشه‌ی عقب آن افتاده‌ بود. بی‌توجه به جسد، یک جاخشابی را همراه با مسلسل یوزی را که در جلوی پای جسد قرار داشت بر‌می‌دارم و جسد را بررسی می‌کنم؛ اما چیز مفیدی جز چند پاکت خالی و پاره‌شده‌ی غذا نصیبم نمی‌شود. پاکت‌های خالی را به کنار می‌اندازم. از جیپ خارج می‌شوم و جاخشابی را که مانند یک جلیقه است می‌پوشم. خشاب‌ها را در داخل آن قرار می‌دهم و با به دست گرفتن مسلسل یوزی‌ام بر خلاف جهت جیپ به راه می‌افتم. برخورد نگاهم به صندوق عقب جیپ مرا در میانه راه متوقف می‌کند. شاید داخلِ صندوق عقب آن چیز با‌ارزشی هم باشد. به طرف آن می‌روم و سعی می‌کنم تا درب صندوق عقب را باز کنم، اما هرچه زور می‌زنم این کار بی‌فایده‌ است. چشمم را از صندوق عقب بر‌داشته و نگاهی به اطراف می‌اندازم. اجساد حلق‌آویز شده توجه‌ام را جلب می‌کند. ناخودآگاه لوله مسلسلم را به طرف طنابِ دار نشانه می‌گیرم و ماشه را می‌کشم. گلوله‌ها با طنین صدای انفجارِ بلندی سفیر‌کشان از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج می‌شوند و درست به طنابی که در بالای سر یکی از اجساد است، برخورد می‌کنند. جسد از بالا با سرعت به پایین و درست روبه‌رویم می‌افتد و صدایی شبیه به شکسته‌شدن اسکلت در فضای اطرافم طنین می‌اندازد. اسلحه را پایین آوردم. با احتیاط به طرف جسد رفتم و آن را بررسی کردم. دستم در حین بررسی، شیء عجیبی را لمس می‌کند. آن را از جیب لباس پاره‌پاره‌ شده، بیرون می‌آورم. همان‌طور که انتظار داشتم آن یک سوئیچ است. جسد را دوباره می‌گردم؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم به طرف صندوق عقب می‌روم و با استفاده از سوئیچ، درِ آن را باز می‌کنم. چشمم به چند عدد خشاب و تعدادی قمقمه‌ی آب به همراه یک کوله‌پشتی می‌افتد. آن‌ها را بر‌می‌دارم، خشاب‌ها را در جا‌خشابی قرار می‌دهم، قمقمه‌های آب را در کوله‌پشتی می‌گذارم و زیپِ آن را محکم می‌بندم. مسلسل را بر روی زمین گذاشتم و کوله‌پشتی را به پشتم انداختم. سپس مسلسل را از زمین برداشتم، آن را در دست گرفتم و مسیرم را بی‌هدف به طرفی از جاده‌ی ترک‌ خورده و تاریک ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با احتیاط از موانع سر راهم عبور می‌کنم. گاهی در حین عبور از روی ماشین‌ها پایم لیز می‌خورد و کمی تعادلم را از دست می‌دهم؛ اما نه در حدی که زمین بخورم. هرچه به مسیر ادامه می‌دهم، به جایی که می‌خواهم نمی‌رسم. دلم می‌خواهد که این مسیر طولانی زودتر تمام شود؛ اما انگار تلاش‌هایم نتیجه‌ای ندارد. ناگهان پایم به شیء عجیبی برخورد می‌کند و چند قدم آن طرف‌تر و درست روبه‌رویم می‌افتد و توجه‌ام را جلب می‌کند. به طرفش رفته و آن را بر‌می‌دارم. چیزی شبیه به دوربین دیدبانی جلوی چشمانم قرار می‌گیرد که قسمتی از گوشه‌ی سمت راست آن شکسته شده و به نظر کمی فرسوده می‌آید؛ اما همچنان قابل‌استفاده است.
آن را به چشمانم نزدیک و در مسافت‌های دور، محیط اطراف را کاوش می‌کنم؛ اما چیزی جز سیاهی و لکه‌های محوی از خزه‌ها، ماشین‌ها و وسایل نقلیه‌ی فرسوده به همراه سایه‌یِ تاریکِ تعدادی از مغازه‌های خراب و یا غارت‌شده، جلوی دیدگانم قرار نمی‌گیرد.
دکمه‌ی زوم دوربین را فشار دادم و با دقت و توجه بیشتری دوباره نگاهی به مسافت‌های دور انداختم. در این تاریکی به سختی می‌توان چیزی را مشاهده کرد. در میان تصاویر تکراری از ساختمان‌های متروکه و آتش‌گرفته به همراه سطل‌‌زباله‌ها و اجساد تکه‌تکه‌ شده و سر تا پا خونین انسان‌ها و حیوانات خانگی‌شان، ناگهان کلبه‌ی متروکه‌ای که به نظر کمی قدیمی می‌آید و از ساختمان‌های شهر فاصله گرفته و در دل بیابان و تپه‌های ماسه‌ای قرار دارد، توجهم را جلب می‌کند.
پنجره‌های کلبه شکسته شده و جای خود را همچون ساختمان‌ها به چوب‌های تکه‌تکه‌ شده و کوچک‌ و‌ بزرگ که با میخ به هم وصل شده‌اند، داده‌ است. ماشین کهنه و درب‌‌وداغانی در نزدیکی آن قرار دارد.
درختان پوسیده و خشک‌شده با شاخه‌های نیمه‌شکسته، جلوه‌ی وحشت و ترس را به کلبه داده‌ بودند و درست در دورتر از کلبه و پشت آن، برج رادیویی بلندی وجود داشت که از آن دود غلیظ و سیاه‌‌رنگی به هوا رفته‌ بلند می‌شد. شاید اگر خود را به آن برج رادیویی برسانم بتوانم از طریق آن با فرستادن پیام، در‌خواست کمک کنم. ناگهان صدای غرش بلندی از دوردست‌ها و پشت سرم، چشمانم را از دوربین دور و توجه‌ام را به فضای تاریک اطراف سوق داد. نگاهی به بالای ساختمان‌ها و کامیون‌های اطراف می‌اندازم؛ اما چیز خاصی دستگیرم نمی‌شود.
دوباره امتحان می‌کنم. در حین نگاه کردن به اطراف، چشمانم با موجود شکارچی که قصد کشتنم را داشت تلاقی می‌کند و روی آن قفل می‌شود. این‌بار به نظر می‌رسد که چندتا از هم‌نوعانش را با خودش آورده‌ است. عرق، پیشانی‌ام را فرا می‌گیرد، ترس و دلهره‌ به سراغم می‌آید و بدنم برای لحظه‌ای کوتاه از شدت وحشت خشک می‌شود. به نظر می‌رسد که آن‌ها گروهش هستند که دور و اطراف‌اش ایستاده‌اند و مشغول گوش دادن به حرف‌هایش هستند.
موجود در حالی که سرِ قطع شده، خونین و بزرگِ حشره‌ مرده‌ای را در دست گرفته بود با دست دیگرش به سمتی که من در آن جهت بودم اشاره کرد و از بقیه گروه خواست تا او را دنبال کنند. با پخش شدن غرشِ وحشتناکش آن‌ها با سرعتی باور‌نکردنی شروع به حرکت می‌کنند و با پرش از روی ماشین‌های فرسوده، اتوبوس‌ها و کامیون‌های غول‌‌پیکر به طرف من می‌آیند. با وجود تاریکی شدید می‌توانم از دور هیکل بزرگ و تنومند آن‌ها را ببینم. نوع فیزیک بدن‌شان کمی شبیه به انسان است.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دست‌های دراز، چنگال‌‌مانند و خونین، سراسرِ بدن‌شان را فرا گرفته‌ بود. صورتی شبیه به گرگینه داشتند و چشمان سرخ و از حدقه بیرون‌زده‌، چهره‌شان را ترسناک‌تر نشان می‌داد. جمجمه‌ی سرشان بزرگ‌تر از جمجمه‌ی سر یک انسان معمولی به نظر می‌رسید. برخی به جای دو دست، چهار یا پنج دست داشتند و سر تا پایشان غرق در خون بود. تکه‌های بزرگ فلز و شیشه بر پشت کمر آن‌ها فرو رفته بود و دهان‌شان با دندان‌های تیز و اره‌مانندی که از فکشان بیرون زده بودند تزئین شده بود.
با این سرعت حتماً به من می‌رسیدند. مرگ درست در بالای سرم قرار داشت و در کمینم نشسته‌ بود. چشمانم را از دوربین دور کردم و با عجله و بدون اتلاف وقت، مسیر جاده را نفس‌زنان به طرف کلبه‌ی متروکه و قدیمی که در دلِ بیابان و تپه‌های ماسه‌ای قرار داشت، در پیش گرفتم.
آشوبی غیرقابل‌کنترل دلم را به آتش می‌کشید، باید تا جایی که می‌توانستم از این‌جا دور می‌شدم، دوان‌دوان مسیر جاده را می‌پیمایم و از کامیون‌ها و ماشین‌های فرسوده و از کار افتاده به هر زحمتی عبور می‌کنم.
لحظه‌ای کوتاه نفسم بند می‌آید و کمی می‌ایستم تا نفسم را تازه کنم.
این‌طور هرگز نمی‌توانم خودم را به موقع به کلبه برسانم. باید چاره‌ای بی‌اندیشم؛ اما هرچه فکر می‌کنم چیزی به ذهن آشفته‌ام نمی‌آید. دوباره با دویدن، ادامه‌ مسیر را می‌پیمایم.
در این حین صدای غرش‌ها از دور، همچون پتکی بر شقیقه‌هایم می‌کوبد و تپش قلبم را دوچندان می‌کند.
گاهی لباسم در حین دویدن با برخورد به اجسام تیز، کمی پاره می‌شود. گاهی نیز تعادلم را از دست می‌دهم، محکم روی سپر ماشین فرسوده‌ای می‌افتم و از جای خود با زحمت و آه‌وناله بلند می‌شوم تا مسیرم را دنبال کنم.
چشمانم سیاهی می‌روند و به سختی می‌توانم نفس بکشم، اگر این‌طور پیش برود، حتماً خوراک آن شکارچی عجیب و هم‌نوعانش خواهم شد.
در میان راه، توقف می‌کنم و فاصله‌ی خود را با کلبه می‌سنجم، هنوز تا حد زیادی از آنجا فاصله دارم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آشفتگی خود را کنترل کنم.
ناگهان در میان ماشین‌ها و کامیون‌های فرسوده و نابودشده، چشمم به کامیون بزرگی که در روبه‌روی سپر آن چند جسم مستطیل شکل بزرگ نصب شده‌ بود می‌افتد که به نظر به یک راه بازکنِ بزرگ، شباهت دارد.
شاید با استفاده از آن بتوانم موانعِ سر راهم را کنار بزنم، خود را زودتر از مهلکه دور کنم و به آن کلبه برسانم.
به سمتش رفتم و با زحمت دربِ آن را باز کردم، ناگهان با جسد سلاخی‌شده‌ای مواجه شدم که به محض باز شدن درب و فاصله گرفتنم از آن از کنارم به بیرون سقوط کرد و محکم زمین افتاد.
کل بدن و لباس‌هایش با شیئ تیزی پاره شده بود و اثری از صورتش نبود.
هر دو دستش قطع و خون سر تا پایش را فرا گرفته‌ و دهانش نیمه‌باز بود.
بی‌توجه به جسد سریع داخل کامیون شدم و به دنبال سوئیچ، اطرافم را باز‌بینی کردم.
درِب داشبورد پوسیده و زنگ‌زده را باز و نگاهی به داخل آن انداختم؛ اما به جز چند پاکت سیگار و برگه‌های خط‌خطی شده و پاره‌پاره، چیزی پیدا نکردم.
صدای غرش‌ها هر لحظه بیشتر می‌شدند و آشوب و دل‌نگرانی‌ام را دو‌چندان می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با ترس و اضطراب، نگاهی به دور و اطراف انداختم. در این تاریکی به سختی می‌شد چیزی را بررسی کرد. با چرخاندن سرم دست قطع‌شده و خونینی بر روی صندلی‌ عقب، توجه‌ام را به خود جلب می‌کند؛ سریع و با نفرت دست قطع‌شده را برداشتم و با دقت آن را تجسس کردم. با باز شدن کف دست مشت شده همان‌طور که انتظارش را داشتم، سوئیچ فلزی و خاک‌خورده‌ای درست مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. آن را برمی‌دارم و با عجله دربِ راننده را می‌بندم.
برای احتیاط بیشتر درب را قفل، دنده را خلاص و چند بار با عجله استارت می‌زنم. کامیون با غرش وحشتناکی به صدا در آمده و سکوت اطراف را پاره می‌کند؛ اما در خواب عمیق خود می‌ماند و اتفاقی نمی‌افتد. عرق پیشانی‌ام از گونه‌ام لیز می‌خورد. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. دوباره با شدت استارت می‌زنم. غرش کامیون فضای اطراف را فرا می‌گیرد؛ اما با خاموش شدنش امیدم را کم‌رنگ و ترسم را چند برابر می‌کند.
زیر لب غُر زدم:
- بجنب لعنتی... روشن شو...!
صدای غرش شکارچی از دور آشوبم را بیشتر و بدنم را از شدت ترس فلج کرده بود. انگار صدای استارت کامیون توجه او و هم‌نوعانش را به خود جلب و تحریک‌شان می‌کرد تا با سرعت بیشتری به این‌طرف بیایند.
بزاق دهانم را با اضطراب زیادی قورت می‌دهم و شانسم را برای بار آخر امتحان می‌کنم.
با شدت استارت می‌زنم. دوباره غرش کامیون به هوا می‌رود؛ اما برخلاف دفعات قبل، صدای روشن شدن خود را نگه می‌دارد.
با فعال شدن چراغ‌های جلویی کامیون، محیط مقابلم کمی از تاریکی و سیاهی مطلق بیرون می‌رود و جای خود را به روشنایی می‌دهد.
ناگهان ضربه‌‌ی محکمی به کامیون می‌خورد و آن را با شدت تکان می‌دهد. صدای خر‌خر شکارچی در پرده‌ی گوشم طنین می‌اندازد و ناقوس مرگ را به ذهنم می‌آورد. ناگهان چنگال‌های بلند و تیزی به شیشه جلو کامیون برخورد می‌کند و چهره‌ی گرگینه‌مانند آن موجود جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. ضربه‌ی محکم دستش، ترک عظیمی را به بدنِ شیشه‌یِ جلوی کامیون وارد می‌کند. شیشه مقابلم در برابرِ ضربات سهمگین ایستادگی می‌کند اما پس از مدتی تسلیم و با ضربه‌‌ای محکم به طور کامل شکسته می‌شود.
به محض این اتفاق ناخن‌های تیز و کشیده‌‌ای را می‌دیدم که تقلا‌کنان سعی داشتند به صورتم نزدیک شوند. فریاد‌زنان خودم را عقب کشیدم و با سرعت دستم را به‌ اسلحه‌ام نزدیک کردم. مضطربانه و نفس‌زنان آن را برداشتم و لوله‌اش را به سمت دست‌های چنگال‌مانند موجود شکارچی نشانه گرفتم.
با فشردن ماشه، گلوله‌ها سفیر‌کشان از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج شدند و با سوزاندن کفِ دست‌های چنگال‌مانند هیولایِ مقابلم را وادار کردند تا از شدت درد و نفرت غرش بلند و گوش‌خراشی سر بدهد، نعره‌زنان کامیون را رها کند و در سیاهی اطرافم پنهان شود.
تردید را کنار گذاشتم، پای خود را روی کلاج قرار دادم، آن را پایین بردم و دنده را روی یک تنظیم کردم.
سپس پای خود را هم‌زمان با بالا آوردن کلاج روی گاز گذاشتم و آن را به پایین فشار دادم تا کامیون با غرش بلندی شروع به حرکت کند.
***
با سرعت ماشین‌ها و وسایل‌ نقلیه و غیر‌نقلیه‌ی اطراف را کنار می‌زدم و به دور و اطراف یا پشت سر خود پرتاب می‌کردم. با جا‌به‌جا کردن دنده، سرعت کامیونِ راه باز کن بیشتر شده بود و مسیر تاریک جاده را با سرعت بیشتری می‌توانستم طی کنم.
صدای غرش‌ها از دور بیشتر می‌شدند. هم‌زمان با این اتفاقات با نگاه به آینه‌ی کناری، حرکت سریع دست و پاهای چنگال‌‌مانند موجود شکارچی و هم‌نوعانش را می‌توانستم مشاهده کنم.
نگاهم در حین رانندگی گاهی به مسیر جاده و گاهی به شیشه‌ی کنار راننده بود. ثانیه‌ها به سختی می‌گذشتند و تاریکی همچنان همه‌جا را به جز شیشه‌های جلویی کامیون تسخیر کرده‌ بود. از شدت ترس و اضطراب شدید، آب دهانم را به سختی قورت می‌دادم. کامیون، غرش‌‌کنان مسیر جاده را پاره می‌کرد و پیش می‌‌رفت و صدایش گاهی در میانِ صدای غرشِ شکارچی و هم‌نوعانش یا پرتاب و خرد شدن ماشین‌ها و اتوبوس‌های فرسوده به دور و اطرافم گم می‌شد. به ناگاه کامیون با برخورد‌ها و ضربه‌های محکمی یکی از ماشین‌ها را به هوا بلند کرد، آن را در مسیر چندتا از آن موجودات خون‌خوار قرار داد و از مسیر جاده منحرف‌شان کرد.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا