میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
یه نگاه عاقل اندر سفیه حواله‌اش کردم و گفتم:

- آخه من چی دارم که بخوان خفتم کنن؟ ته تهش با پول لباسام میشه یا ساندویچ خرید. بعدشم، منو دست کم گرفتیا اخوی، من خفت نمیشم، خفت می‌کنم!

لبخند ژکوندی زد و گفت:

- جمله اولت قشنگ بود، بقیه‌‌اش نه! حالا بی‌خیال این حرفا. اومدم دنبالت باهم بریم پای دیگ حلیم.

- امشبم هیئته مگه؟

تأیید کرد و من مردد موندم. اگه نمی‌رفتم، احمد دلخور میشد. اگه می‌رفتم، هم از درس‌هام عقب می‌افتادم و هم احتمالا حین شور دادن حلیم از بی‌خوابی بی‌هوش می‌شدم. ولی چه حال غریب و ناملموسی داشت بعد از دزدی دیگ حلیم امام حسین رو شور دادن! با سر ناخن گونه‌ام رو خاروندم و گفتم:

- دلم می‌خواد ها، ولی... .

هنوز جمله رو تکمیل نکرده بودم که احمد با دلخوری به حرف اومد.

- یه بار نشد یه چیزی ازت بخوام نه نیاری. یه ذره معرفت نداری عابد. خاتون راست میگه، همه‌اش پی الواتی می‌گردی! موندم عمو مرتضی چجوری هنوز تو رو تو خونه‌اش نگه می‌داره.

لب‌های خشک و بهم چفت شده‌ام رو از هم فاصله دادم، اما صدایی بیرون نیومد. بیشتر از اینکه حیرون باشم، گیج بودم. دلم می‌خواست بپرسم چرا‌؟ چطور؟ به چه علت؟ مگه چیکار کرده بودم که احمد اینجوری دلش پر بود؟ چه گزندی بهش رسونده بودم که خودم خبر نداشتم؟ نگاه از چشم‌هام گرفت و بی‌حرف رفت. من موندم و یه احساس لرزون. این خونواده یه مرگش بود. شایدم مشکل از خود من بود و بقیه نرمال بودن. حکایت من و خاندان شکیبا، حکایت سنگ و شیشه بود. فقط نمی‌دونم اینجا من سنگ بودم یا که شیشه؟ نفسم رو فوت کردم و لعنتی فرستادم. مخاطبش ناشناس بود. فقط فرستادم تا خودم رو از احساسات منفی خالی کنم. احمد می‌اومد، با سری که تو یقه‌اش فرو رفته بود عذرخواهی می‌کرد و همه چیز به روال عادی خودش برمی‌گشت، مثل دفعات قبلی. این زخم‌ها خوب می‌شدن، اما ردشون هیچوقت پاک نمی‌شد.

***

- جعبه میوه رو فراموش نکنی برداری. حواست باشه ضرب نزنی میوه‌ها رو، مثل آدم بیارشون! کلمن آبم تو انباری بغل صندوق بزرگه‌ست. کارت تموم شد درها رو قفل کن کلید‌ها رو با خودت بیار.

در جواب به سفارش‌های تموم نشدنی مادر، باشه‌ای زیر لب زمزمه و بند‌های کتونی‌های طوسیِ رنگ و رو رفته‌ام رو محکم کردم. بعد دور از چشم‌های تیز بینش، سیم‌ چین رو که با هزار دوز و کلک و پنهون از نظر دیگران از داخل انباری پیدا کرده بودم، از زیر لیفه شلوارم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.

- عابد شنیدی چی گفتم؟

این‌بار صدام رو بردم بالا:

- اگه می‌خواستم هر بار که از صبح شما این حرف‌ها رو تکرار کردی رو یه صفحه سفید یه نقطه بذارم، الان کل صفحه سیاه شده بود!

حین خروج از حیاط برگشت، پر چادرش رو کنار داد و از گوشه چشم نگاهم کرد.

- خُبه خُبه! همینم مونده تو من رو دست بندازی. بجنب که دیر شد.

- خانم کجا موندی شما؟

صدای حاج مرتضی رو که داخل کوچه شنید، از جا پرید و با هول و ولا به سمت در پرواز کرد. بالا و پایین شدن پر چادرش هنگام دویدن کمی خنده‌دار به نظر می‌رسید. قبل از خروج کامل، برای یه لحظه‌ به طرفم چرخید.

- ما رفتیم. یادت نره عابد! امروز هوا گرمه کلمن رو حتماً بیاری.

حتی تو آخرین ثانیه‌ها دست از یادآوری بر نمی‌داشت. اما این من رو عصبانی نمی‌کرد، بلکه ترسی که از نارضایتی حاج مرتضی داشت روانم رو به هم می‌ریخت. از بدو ازدواج با حاج مرتضی، تموم دغدغه‌اش این بود که نشه که بعد از بیوگی، ننگ مطلقه بودنم به پیشونیش بچسبه. از طلاق یه هیولای غول‌پیکر و ترسناک ساخته و معتقد بود با رخت عروس به خونه بخت رفته، با کفن باید ازش خارج بشه. هرچند مادرم مقصر نبود. اینجوری بار اومده بود و از خودش هیچ اختیاری نداشت. جامعه ذاتاً بو گرفته و عقب مونده بود. یکی مثل مادرم، متعلق به یکی از اغلب نسل‌های سوخته‌ی این سرزمین و پرورش یافته‌ی بافت سنتی جامعه، واقعاً چه انتظاری داشتم؟ آهی کشیدم و با تأنی از روی پله‌ها بلند شدم. روز تعطیلی بود و همه به قصد تفریح به تفرجگاه رفته بودن. طبق معمول مصطفی چاپلوسی کرد و آقاجون و خاتون رو سوار ماشین خودش کرد و جلوتر از بقیه به راه افتاد. کمی خرت و پرت مونده بود و صندوق ماشین حاج مرتضی جا نداشت، پس به پیشنهاد من، زحمتش روی دوش ممد همیشه علاف و بیکار افتاده بود و صد البته به خاطر ذهینت کاملا مثبت خونواده‌ام، هیچ اسمي از ممد نیاورده بودم. اما قبلش...! مهم همین‌جا بود. قبلش یعنی قبل از اینکه ممد بیاد، باید ترتیب کاری رو انجام می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
اصلاً به خاطر همین سیم‌چین دستم بود و بند کتونی‌هام رو سفت بسته بودم. از لای در به کوچه سرک کشیدم و از رفتن مادرم و بقیه خاطر جمع شدم. بعد از همون گوشه حیاط، تو نقش گربه فرو رفتم و کاری رو انجام دادم که توش تبحر خاصی داشتم، یعنی بالا رفتن از دیوار! نردبونِ خیلی بلند که مناسب دیوار‌های عمارت ساخته شده بود، مدت‌ها بود بالای پشت بوم انباری جا خوش کرده و خاک می‌خورد. نردبان رو از روی پشت بومِ نقره‌ای و ایزوگام شده انباری پایین آوردم و روی کف سنگی حیاط کشیدم. بیشتر حیاط پوشیده از قلوه سنگ‌های متوسط بود که باعث میشد دو پایه نردبون مکرر بخوره به سنگ‌ها و لق لق صدای بده. با مشقت نردبون رو به دیوار عمارت تکیه دادم. عرق پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و پایه‌های چوبیش رو تکون دادم تا تعادل برقرار شه. ازش بالا رفتم و به محض اینکه به پشت‌بوم رسیدم، آفتاب مثل سیلی زد توی صورتم. با چشم‌های باریک شده، نگاه جست‌و‌جوگرم رو روی سطح قیرگونی شده پشت بوم به گردش در آوردم تا بالأخره آنتن مورد نظر رو پیداش کردم. خوب خبر داشتم که خاتون چقدر به تماشای شبکه‌های زپرتی و سریال‌های آبکی‌ تلویزیون وابسته ست. به معنای واقعی کلمه جونش بسته بود به جعبه جادویی چاق و چله‌اش که برند سامسونگ روش حک شده‌ بود. هرچند حق داشت. پیرزن هرچقدر تو خونه اولاد چَتر می‌شد، باز اوقاتی که تو خونه اصلی تنها بود کاری به جز تماشای فیلم و سریال نداشت. و حالا من می‌خواستم این سرگرمی رو بهش حروم کنم! درست همونطور که اون با حرف‌هاش حال خوب رو به مادرم و خاله طوبی حروم می‌کرد. همونطور که به خودم قول داده بودم، قرار بود تقاص نیش و کنایه‌هاش رو پس بگیرم و این کار رو بدون ذره‌ای رحم و دلسوزی انجام می‌دادم. فیش کابل رو از آنتن جدا کردم و با کمی تقلا، آنتن رو از جاش در آوردم. سیم چین رو از جیبم بیرون آوردم و کابل آنتن‌ رو که اوستا بنا زمان مرمت پشت بام، با فوت و فن خاص خودش از وسط سقف عبور داده بود از بیخ قطع کردم. خرید یه آنتن جدید کاری نداشت، حتی حاضر بودم برای رد گم کنی خودم یه آنتن نو بخرم، البته به شرطی که هزینه‌اش رو خاتون یا پسرهای دلسوز و مامان دوستش متقبل می‌شدن! اما مشکل کابل به این راحتی‌ها حل نمی‌شد. کابلی که قطع کرده بودم از لای بتن بیرون نمی‌اومد و جایی برای رد کردن کابل جدید نبود. خوشبختانه اکثر خونه‌های اطراف یک طبقه بودن و از بیرون به سختی دیده می‌شدم. لبه پشت بوم ایستادم و بدون لحظه‌ای تردید، آنتن رو با ضرب به روی قلوه سنگ‌های کف حیاط کوبیدم. تکه‌های لاکی هرکدوم به یه طرف افتادن و من خشنود از این اتفاقِ میمون و مبارک، از نردبون اومدم پایین. برای محکم‌کاری، چندبار با پاشنه پا روی لاشه آنتن و مخصوصا روی جعبه سیاه مستطیلی شکل کوچیک که کابل آنتن بهش وصل می‌شد کوبیدم و وقتی خاطر جمع شدم که خورد و خاکشیر شده و با هیچ چسب و وصله‌ای سرهم نمیشه، آثار جرم رو پاک کردم و نربون رو به مکان اولیه منتقل کردم. جوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده و آب از آب تکون نخورده، منتظر ممد موندم. توی ذهنم به عکس‌العمل خاتون فکر می‌کردم و لبخند ژکوند میزدم. اذیت کردن اون از واجبات الهی بود. شب‌ها تو خواب به من وحی میشد که اگه خاتون رو آزار بدم، شاید گناهانم بخشیده بشه. اومدن ممد کمی طول کشید و بعد از بار زدن وسایل، به سوی تفرجگاهی که تا بحال نرفته بودم و فقط یه آدرس ازش داشتم حرکت کردیم. تو حاشیه شهر بود و مسیرمون نه چندان طولانی. ممد با همون تیپ لاتی خودش که دو تا از دکمه‌های یقه پیراهنش رو وا می‌گذاشت و زنجیر آویزون از گردنش رو نشون می‌داد، پشت فرمون نشسته و سیگار کِنت گوشه لبش بود. موبایل چسب پیچ شده رو از جیبم در آوردم و وارد صندوق پیام‌ها شدم. ممد با نیم‌ نگاهی به من پرسید:

- جمع خونوادگیه؟

کوتاه جواب دادم:

- آره.

با خوندن پیامکی که حدود نیم ساعت پیش از طرف دُرسا رسیده بود، جفت ابروهام بالا پرید و بعد، لب‌هام تا بناگوش کش اومد. سور و ساتی درونم پدیدار شد که اون سرش ناپیدا!

- پس واسه هیچی شدم نوکر حلقه به گوش جنابعالی. لااقل دو سه تا از اون نارنگی‌های تو جعبه بده دهنم خشک شد!

خیلی متوجه حرف‌هاش نبودم. تموم حواسم پی پیامک درسا بود که خبر از خالی شدن خونه‌شون برای امشب رو می‌داد. با جلو اومدن یه کله بزرگ پوشیده از موهای مشکی و اِشغال شدن تصویر صفحه موبایل، حواسم جمع شد و با دست کله ممد رو محکم از جلوم کنار زدم.

- چی‌کار می‌کنی اسکلِ خر؟ گمشو اون‌ور حواست به رانندگیت باشه.

لبخند شیطنت آمیزی زد و با حالتی بامزه نگاهم کرد. در کمال ناباوری فرمون رو رها کرد و دو دستی مشغول بشکن زدن شد.

- بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا. بادا بادا مبارک بادا...
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
تلاشش برای ریتمیک کردن جمله‌، اونم با وجود صدای نه چندان ملایمش واقعا تحسین برانگیز بود، اما یه بیست ثانیه‌ای میشد که نگاهش جای جاده، من رو هدف گرفته بود. به دست فرمونش ایمان داشتم اما دلیل نمیشد قلبم تو سینه بندری نرقصه! به ویژه وقتی تو جاده دو طرفه حرکت می‌کردیم.

- چرا مزخرف میگی؟ عروسی چی کشک چی؟ برو عامو، جای حاشیه سازی یه نگاه به جلوت بنداز.

- من رو که دیگه سیاه نکن عابد، می‌بینی که من خودم سیاهم!

اشاره‌اش به رنگ تیره پوستش بود. گفتم:

- بهت نارنگی میدم فقط ولمون کن!

- نَع!

- چی می‌خوای پس؟ موز می‌خوای؟

چپ چپ نگاهم کرد و باعث شد به خنده بیفتم.

- خب پس چی؟ می‌خوای زنگ بزنم پارسا که زنگ بزنه غلام که بعد از ظهر برات جنس جور کنه؟

نوچ کشیده‌ای گفت. با تأصل دستی به پیشونیم کشیدم.

- خب که چی الان؟ مردم دوست دختر می‌گیرن فتوسنتز می‌کنن؟ ما آدم نیستیم؟

بالأخره دست از مسخره بازی برداشت و با گرفتن فرمون، تونستم یه نفس راحت بکشم.

- نه برار من، درسته که مردم با جنس مخالف وارد رابطه میشن، ولی همون مردم تو حالت عادی حتی زیر چشمی به دختر حاج محمود نگاه نمی‌کنن که یه وقت پر داداشاش به پرشون نگیره. شما اگه عقل تو کله‌ات باشه با این دختره حتی فتوسنتزم نمی‌کنی! می‌دونستی قد داداش کوچیکش یک متر و نود سانته؟

وقتی حرفی نزدم، با صدای بلندی ادامه داد:

- یک متر و نود سانت! می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی خریت، یعنی اُسکُلیت‌! یعنی دست از جون شستن. عابد خر نشی امشب بری خونه‌شون‌ها! بو ببرن زنده‌ات نمی‌ذارن.

کار به جایی رسیده بود که  ممد نصیحتم می‌کرد! ولی اگه می‌فهمید قبل این چه غلط‌هایی مردم و چه خاطرات شیرینی با درسا ساختم اون موقع چی می‌گفت؟ بازم حرفی نزدم و زمزمه‌اش رو شنیدم.

- حالا خود دانی.

صدام رو صاف کردم و گفتم:

- چه خبر از اون دختره؟ همون که از محله‌ی بالا بود؟

شونه بالا انداخت که نمی‌دونه. پوزخندی زدم و مشت آرومی به شونه‌اش کوبیدم.

- باشه، توام ما رو رنگ کن. ولی جدی تو دیگه راجع به دختر واسه من روضه نخون.

جدی شد و گفت:

- باور کن نمی‌دونم. از همون شب که واسمون کمین کردن ازش خبر ندارم. نمی‌ارزه واس خاطر یه ضعیفه خودم رو به چوخ بدم.

با دیدن محلی که بهش نزدیک می‌شدیم، بحثمون نیمه تموم موند و من با تموم وجود آه غمگینی کشیدم. باورم نمیشد تفرجگاهشون امامزاده باشه! بالای ارتفاع، گنبد فیروزه‌ای و یه محوطه بزرگ و ماشین‌هایی که بیرون محوطه پارک شده بودن، خبر از یه روز بسیار کسل کننده و ملال آور می‌دادن. واقعا از یه بیرون رفتن خانوادگی چه انتظاری داشتم؟ اینجور وقت‌ها عشق و حالی که با رفیق‌ها میشد تجربه کرد حتی قابل مقایسه با خونواده و فامیل نبود. وسیله‌ها رو از ماشین پیاده کریم تا ببرم پیش بقیه. ممد بیکار بود و قرار نبود جایی بره. از جعبه چندتا نارنگی برداشتم و انداختم بغلش.

- فعلا سرت رو با نارنگی و دخترای اینجا گرم کن تا بیام. تو روایات اومده که دخترای امامزاده مستقیما از بهشت نازل شدن و هر چشمک بهشون مساویه با هفتاد سال عبادت.

صداش رو از پشت سر شنیدم که گفت:

- ولی اینا که سیبیلاشون از منم بیشتره.

یاد نفیسه افتادم و خنده‌ام گرفت. بی‌شرفی نثارش کردم و بعد از تماس کوتاهی که با احمد برقرار کردم، نشونی دقیق رو گرفتم و تنهایی جعبه و کلمن آب رو تا مکان مورد نظر بردم.

گوشه دنج محوطه و در فاصله حدوداً شصت متری از ضریح امامزاده، زیر سایه چندتا درخت اقاقیای بی‌حس و حال، جمعی متشکل از چندتا خونواده‌‌ی خاندان شکیبا زیر انداز پهن کرده و به حساب خودشون مشغول تفریح بودن! یقیناً واژه‌ی تفریح لااقل برای من یه نفر معنای کاملا متفاوتی داشت. همه بودن و جای کسی خالی نبود. سلامِ بلند بالایی دادم و توجه‌شون جلبِ منی شد که هِن و هن کنان کلمن و جعبه به دست نزدیکشون می‌شدم. خاله طوبی زودتر از همه بلند شد و جلو اومد. همون‌طور که سعی می‌کرد چادرش از سرش نیفته، کلمن آب رو از دستم گرفت و با شکوائیه گفت:

- رفیق‌ رفیق که می‌گفتی همین بود؟ باید دست تنها این وسیله‌ها رو با خودت می‌آوردی؟

نمی‌شد اسمی از ممدِ مغضوبِ خونواده‌ام ببرم، همچنین از پارسا و علی‌اکبر و حتی مجید! دوستی و رفاقت به من قدغن بود. لبخندی زدم و گفتم:

- رفیقای من گُلی‌اند از گل‌های بهشت خاله! این بنده خدا عجله دا‌شت، خودم گفتم بره. وگرنه این همه راه لطف کرده تا اینجا منو رسونده.

- کی بود حالا این رفیقت؟

سوال عمه عطیه باعث شد سرم رو بچرخونم به طرفش. با سر پایین افتاده مشغول پوست کندن خیار بود. حدس می‌زدم خیارها رو برای سالاد شیرازی پوست می‌کنه. از سالاد شیرازی متنفر بودم.

- اسمش م... نه، اسمش اشکانه.

عطیه سرش رو بالا آورد و عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.

- اشکان؟!

با تأکید گفتم:

- آره، اشکان!

حالا کل محل رو شخم می‌زدی، یع نفر به اسم اشکان پیدا نمی‌شد! نمی‌دونم اين اسم از کجا به ذهن معیوبم خطور کرد.

- خونه‌شون کجاست این آقا اشکان؟ اسم پدر و مادرش چیه؟

لعنت! هيچوقت دروغ‌‌هام متقاعد کننده نبود. کوتاه گفتم:

- شما نمی‌شناسی.

نگاهم رو از چشم‌های نافذ عطیه جدا و فورا بحث رو عوض کردم. عمو مهدی رو مخاطب قرار دادم که به جای ویلچر، روی زیر انداز نشسته و تکیه‌‌اش رو به تنه یکی از درخت‌های اقاقیا داده بود.

- چطوری عمو؟ دماغت چاقه؟ رو به راهی؟ رو به رشدی؟ ما رو نمی‌بینی خوشی؟ یکم از خاطرات جنگ برامون تعریف کن بدونن کی اینجا نشسته. بگو عراقیا رو چطوری مثل جکی‌چان شَتَک می‌کردی.

- لودگی نکن عابد!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
به طرف حاج مرتضی چرخیدم و گفتم:

- مخلص حاجی. لودگی چیه؟ دارم حال و احوال می‌کنم!

مثل همیشه روی یه زانو بالای مجلس و نزدیک به آقاجون نشسته و استکان کمر باریک چایی داخل نعلبکی جلوی پاش بود. دست چپش رو روی زانوی ستون شده‌اش گذاشته بود و طبق عادت دیرینه، تسبیح شاه مقصودش رو می‌گردوند. به آقاجون نگاه کردم و کمرم رو تا انتها خم کردم.

- سلام عرض شد آقاجون. دست‌بوس هستیم! ببخشید اول سلام نکردم.

پیرمرد کلاه از سر برداشته و کچلی وسط سرش بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی چشم بود. با اون ریش و موهای سپید، پیری بیشتر از هر زمان دیگه‌ای روی چهره‌اش خودنمایی می‌کرد، با این وجود همچنان دلشاد و خنده رو بود.

- امان از دست تو! بیا بشین اینجا، بیا بشین.

با کف دست، به کنار خودش ضربه میزد. هیچوقت عادت نداشتم خودم رو پیش کسی عزیز کنم. همون لبه حصیر نشستم و گفتم:

- راحت باشین آقاجون، زحمت ندین به خودتون. ما جامون همین پایینه! خاله، چیز خوردنی تو دست و بالت نیست؟ ضعف کردم یکم.

خاله خیار پوست نگرفته‌ای به سمتم گرفت و گفت:

- خیار هست، می‌خوای؟

لب و لوچه کج و معوجم رو که دید، خندید و گفت:

- خب حالا نمی‌خوای نخواه! چرا قیافه‌ات رو اینجوری می‌کنی؟

سرم رو چرخوندم و با حاج مرتضی چشم تو چشم شدم. جوری که ابرو کج کرد و ژست صحبت گرفت، فهمیدم که می‌خواد بساط موعظه و پند و اندرز رو جلوم پهن کنه. سریع با نگاهی کوتاه به عمو مصطفی و نگاه خیره‌اش، مثلا به نشونه عرض ادب سری تکون دادم و دوباره به عمو مهدی نگاه کردم تا حاج مرتضی به هدفش نرسه.

- عمو میگم داداشت چرا اینجوری نگام می‌کنه؟ فکر کنم می‌خواد تیرم کنه!

عمو مهدی بلند خندید و در جوابم با لحن خاص خودش که معمولا وسط جمله‌هاش نفس کم می‌آورد، گفت:

- آخه تو حال و احوال پرسیدنتم مثل آدمیزاد نیست بچه!

شنیدم که حاج مرتضی زیر لب زمزمه کرد‌:

- لعنت بر شیطون!

جمله‌ای که از دهن عمو مهدی خارج شده بود ناراحتم نکرد، فقط به این دلیل که گوینده‌اش عمو مهدی بود، نه یه شخص دیگه. بالعکس من همراهش خندیدم و باز عمو بود که گفت:

- اتفاقا وقتی تو رو می‌بینم یاد جوونی‌های خودم می‌افتم. بهت غبطه می‌خورم عابد. به قول امروزی‌ها عشق می‌کنم وقتی این شور و حال رو می‌بینم. ولی تو خودت رو زندونی کردی تو خونه، مادر پدرتم به زور می‌بیننت. گهگداری یه سری به ما بزن، دم آخری خوشحالمون کن.

از حرف آخرش خاله نوچی کرد و با ناراحتی گفت:

- نزن این حرفا رو!

عمو مهدی گفت:

- حقیقته خانم. عمر دست خداست، هر وقت اراده کنه پسش می‌گیره.

با احساس سنگینی نگاهی، به کنار عمو مهدی نگاه کردم و با دیدن یه جفت چشم کشیده که سریع نگاهش رو از من دزدید، جا خوردم. متوجهش نشده بودم. بعد از آخرین دیدار و اتفاقات سمی بینمون، حتی یه کلمه‌ با هم حرف نزده بودیم. حتی سلامم نمی‌کرد! دختر بی‌شعوری بود. غرورش به اندازه خودم و حتی شاید بیشتر بود. حالم از این اخلاقش بهم می‌خورد. اما خب از موهای فرفری و همینطور چشم‌هاش خوشم می‌اومد. حالت قشنگی داشت. انگار با همون مژه‌های بسیار بلندش ته دلم رو قلقلک... . به خودم اومدم و سرم رو تند تند تکون دادم. داشتم چه غلطي می‌کردم؟ منشأ این مزخرفات کدوم قسمت از بدنم بود؟ قرار بود شبم رو با درسا بگذرونم، این دختره‌ی زشت چه می‌گفت این وسط؟ اولویت با درسا بود. این یکی اصلا عددی نبود.

- عابد عمو با شمان.

حواسم برگشت سر جاش. نگاه از چهره‌ای که احتمالا به خاطر خیرگی نگاهم سرخ شده بود کندم و با گیجی به خاله‌ای دادم که با چشم و ابرو به مصطفی اشاره می‌کرد. متوجه نگاه‌های غیر عادی دیگران شدم و عرق سردی روی تنم نشست. گند زده بودم، از اون گند‌های گُنده! پچ‌پچ‌هایی از طرف زن عمو و خاتون شنیدم. مقابل چشم این همه آدمی که لَه‌لَه می‌زدن من یه سوتی بدم تا خراب دو عالمم کنن، باید زل می‌زدم به یه دختر نامحرم؟ اونم دختری که بغل پدرش نشسته بود؟ حالا چجوری به چشم‌های عمو مهدی نگاه می‌کردم؟ آخ که چقدر من احمق بودم. با شرمزدگی به مصطفی نگاه کردم تا ببینم چی میگه.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- جانم عمو؟

پس از یه مکث طولانی و پر از حرف‌های ناگفته‌، گفت:

- کنکورت کِیه؟

- دو ماه دیگه.

- تو این دوره و زمونه هیچکی از درس خوندن به جایی نمی‌رسه. دو سال وقتت رو هدر دادی، بسه دیگه! بچسب به یه کاری، یه هنری یاد بگیر که در آینده به دردت بخوره. الان پول تو کار آزاده.

خب منم اگه بدون تحصیلات عالیه فرمانده بسیج محل می‌شدم و ماهی فلان تومن حقوق می‌گرفتم، اینجوری درباره بی‌خود بودن درس و دانشگاه نظر می‌دادم!

- حیفه آقا مصطفی. این همه درس خونده وقت گذاشته بچه، حالا که می‌خواد به نتیجه برسه ول کنه؟ بده تو خونواده یه مهندس داشته باشیم‌؟

خاله طوبی بود که جواب عمو رو داد. عمو با خلق و خویی تنگ، دستی به ریش‌های بلند مشکیش کشید و گفت:

- مهندسای الانم دیدیم زن داداش. مهندس عمرانی که نتونه چهار تا آجر رو هم بذاره که مهندس نیست، باید لای جرز دیفال کننش! بقیه‌شونم از اون یکی بدتر و بی‌سوادتر. تو این دوره و زمونه فقط دکتر پرستارا ارج و قرب دارن، از ریاضیات و خط کش و گونیا چیزی در نمیاد. چقدر گفتم عابد بیا برو رشته تجربی، ریاضی عاقبت نداره، آخر کار خودش رو کرد. انگار یاسین تو گوش خ... .

جمله رو نیمه کاره رها کرد و لا‌اله‌اللهی زیر لب گفت. حالا دردش رو می‌فهمیدم. هنوز از اینکه چندسال پیش و زمان انتخاب رشته دبیرستان، برای توصیه‌های اجبار گونه‌اش تره‌ هم خُرد نکردم از دستم شکار بود. آقاجون پشتم در اومد و گفت:

- مصطفی انقدر تلخ نباش. بذار کاری رو بکنه که دلش می‌خواد. حرف زور که راه چاره نیست.

- برای عابد بعضی وقتا فقط حرف زور جوابه!

اخمی به پیشونی پیرمرد افتاد و تشر زد:

- اون‌وقت کی همچین اُردی داده؟ خودت یا مرتضی؟

مصطفی سریع سر پایین انداخت و گفت:

- من فقط برای خیر و صلاحش میگم آقاجون، وگرنه ما کی باشیم روی حرف شما حرف بزنیم.

از این شرایط و از کنف شدن مصطفی بسیار راضی بودم، اما هنوز حوصله بحث و جدال نداشتم. هوش و حواسم همچنان پی آبرو ریزی چند دقیقه قبل بود. درحالی که همچنان آقاجون و مصطفی و خاله طوبی سر درس و دانشگاه من جر و بحث می‌کردن، بی‌سر و صدا از جا بلند شدم و برگشتم به جایی که ازش اومده بودم. خارج از محوطه، ممد درهای ماشینش رو باز گذاشته و صدای سیستم درب و داغونش رو تا ته بالا برده بود، اونم در حالتی که از اون فاصله حتی بند‌های کاشی‌های گنبد امامزاده به وضوح قابل رویت بود. نزدیکش شدم و گفتم:

- خفه‌اش کن وا مونده رو. الان یکی میاد بهمون گیر سپیچ میده. ناسلامتی اومدیم امامزاده، عروسی ننه بزرگت نیومدیم که!

با شنیدن صدا و لحن شماتت‌ گرم، نیم‌ نگاه متعجبی نثارم کرد و و پشت فرمون صاف نشست.

- باز کی زده تو برجکت که سر من خراب شدی؟

وقتی پاسخی ازم نشنید، ضبط رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. کنارم که رسید، مشتی به شونه‌ام کوبید و گفت:

- با کتفم که صحبت نمی‌کنم آقای محترم!

نزدیک‌ترین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کردم و گفتم:

- یه روز انقدر پولدار میشم که دهن همه‌شون بسته شه.

کنارم نشست و با تعجب بیشتر پرسید:

- دهن کیا؟

اون از روابط پیچیده خانوادگیم بی‌خبر بود، پس درک نمی‌کرد. چونه بالا دادم و هیچی نگفتم. پوفی کشید و گفت:

- واقعا انسان مزخرفی هستی. باید با انبر دست از زیر زبونت حرف بکشن.

همچنان زبون به کام گرفتم. مدتی به سکوت گذشت و در نهایت، ممد خودش سکوت رو شکست:

- حالا که حرف از آینده شد، منم یه روزی میشم بزرگترین دی‌ جی‌ِ زنده جهان! انقدر پولدار میشم که سه تا جت شخصی با پنج‌ تا یات دم خونه‌ام پارک باشه. محض محکم‌ کاری یدونه زیر دریایی‌‌ام می‌خرم تا اگه یه وقت جنگ هسته‌ای شد برم زیر آب در امان باشم. شاید برات سوال پیش بیاد و ازم بپرسی چطوری؟ در جواب باید بگم که ممنون، شما چطوری؟

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به محض اتمام جمله‌اش بلند خندیدم. خنده‌ام رو دید و لبخند زد.

- گوساله حتما باید دلقک بازی در بیارم تا بخندی؟

با همون خنده سر تکون دادم و گفتم:

- خداییش دلقک خوبیم هستی. یه سیگار آتیش بزن حالم میزون نیست.

- بچه پر رو!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
نیشخندی زدم و سیگار رو از دستش گرفتم. این لحظه از اون دست لحظه‌هایی بود که حتی اگه اعضای خانواده من رو تو این شرایط می‌دیدن، برام اهمیتی نداشت. تنها چیزی که لازم داشتم یکم آرامش بود. چند دقیقه دیگه‌ام تو سکوت سپری. مکان پر رفت و آمدی بود. عده‌ای از مردم به داخل امامزاده می‌رفتن و عده‌ای دیگه خارج می‌شدن. خیلی‌ها با خودشون مریض می‌آوردن تا شفا بگیرن. حالا چجوری؟ خدا عالم بود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- هنوز کسی رو برای باز کردن صندوقچه پیدا نکردین؟

- نه، انگار واقعا طلسم شده لامصب. حالا اگه دنبال مواد و آبشنگولی بگردم کرور کرور ریخته تو کوچه و خیابون.

چشمم به خبر باز شدن صندوقچه خشک شده بود اما، شبی نبود که عذاب وجدان دزدی شکنجه‌‌ام نکنه. هر شب فکرهای مختلفی به سرم میزد. اینکه شاید صاحب زمین به این پول نیاز داشته و چه‌ می‌دونم، خرج عمل یکی بدبخت‌تر از خودم باشه. یا هر دلیل دیگه‌ای. آخرش با این فکر خودم رو راضی می‌کردم که تنها قانونی که تو این خراب شده بلااستثناء برای تمام مردم و همه اقشار اجرا میشه، قانون جنگله. قانونی که به صراحت میگه اگه نخوری می‌خورنت! با نارضایتی سری به چپ و راست تکون دادم.

- کاش زودتر یکی پیدا شه. دست و بالم بدجور خالیه. چند وقت دیگه باید برم دانشگاه، هیچی ندارم.

- بابات چی پس؟

بی‌اختیار پوزخند زدم. اگه پولِ حاج مرتضی رو قبول می‌کردم، در ازاش باید نقاب به چهره میزدم و تبدیل می‌شدم به یه عروسک خیمه شب بازی چوبی که تمام سناریو‌های زندگی‌اش رو یکی دیگه نوشته. من اینجور آدمی نبودم، اصلاً در این صورت دیگه من «من» نبودم. به عبارت دیگه می‌شدم یه مجسمه گِلیِ شکل گرفته به خواست و میل اغیار. حاضر نبودم دو رو باشم، پس باید با جیب خالی می‌ساختم و می‌سوختم.

- ولی یه درصد فکر کن قفل صندوقچه باز بشه، چی بشه! همه بدبختیامون تموم میشه. من همون اول بابام رو می‌فرستم یه کمپ بهتر، بعدش خونه‌مون رو عوض می‌کنم یه آپارتمان می‌خرم که حتماً آسانسور داشته باشه، آخه مامانم زانوهاش درد می‌کنه نمی‌تونه از پله‌ها بالا بره. بعدشم یه گروه مطربی جمع می‌کنم هر شب تو عروسیا آهنگ می‌خونم.

ابرویی بالا دادم و گفتم:

- با همین هنجره طلاییت؟

انتظار داشتم از کلامم گارد بگیره اما یه مرتبه گفت:

- اوه‌ اوه، این طاووس خوش خط و خال از کجا پیداش شد؟ اینجا که فقط سیبیل داشت!

رد نگاه خیره‌اش رو گرفتم و در کمال ناباوری به تابان رسیدم که تک و تنها در حال قدم زدن تو محوطه بود و با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کرد. اون اینجا چیکار می‌کرد؟

- اینجا اونقدرام بد نیستا! لاکردار عجب اسبیه. اسب چیه بابا، آهوئه! چشمهاش رو ببین...خدا وکیلی من تا مخ این رو نزنم از اینجا نمیرم.

خیلی مصمم از جا بلند شد تا به قول خودش مخ تابان رو بزنه. دستم پیچید دور مچ دستش و اجازه‌ی رفتن نداد. ناخوآگاه، بدون اینکه دست خودم باشه.

- لقمه گنده‌تر از دهنت برندار بشین سر جات، طرف دختر عمومه.

از شنیدن حرفم چشم‌ درشت کرد و بعد از چندثانیه، نشست روی نیمکت.

- نه! ناموسا؟ دختر کدوم عموت؟ تو که دختر عمو نداشتی دهن سرویس. من رو اسکل کردی؟

چهره‌اش کاملا جا خورده بود. می‌دونستم می‌ترسه که هر لحظه رگ غیرتم روی تابان باد کنه، اما نمی‌کرد! جریان تابان و مادرش رو براش توضیح دادم و فقط برای اینکه بفهمه تابان برام اهمیتی نداره، گفتم:

- یه عینک بزن بعد می‌فهمی دختره همچین مالیم نیست.

فهمید گاردی ندارم، دوباره با چشم‌های ورقلمبیده‌اش سر تا پای تابان رو از نظر گذروند و گفت:

- پس دختر عموته، البته عموی ناتنیت! بدون هیچگونه نسبت خونی! بابا دم عموت گرم، عجب اثر هنری‌ تر و تمیزی خلق کرده.

از تأکیدش روی ناتنی بودنمون ابرو بالا دادم و سرم به نشونه تأیید بالا و پایین رفت. درست بود که تابان برام بی‌اهمیت بود، اما قرار نبود تو نقش سیب زمینی دو دستی دختر عموی هرچند ناتنیم رو تقدیم رفیقم کنم! دوباره محو تابان شد و گفت:

- حاجی جون تو خوب چیزیه، چطور میگی مالی نیست؟ کم لطفی نکن عابد!

- چون تیپ خوبی زده و لباساش خوبه تو فکر می‌کنی خوشگله. سوسمارم کت تنش کنی میشه اژدها!

- خوب شد گفتی پس، وگرنه می‌رفتم ازش شماره بگیرم.

عجب جونوری بود! اینطوری می‌گفت تا مزه دهنم رو بدونه. لُپ‌هام رو از هوا پر و خالی کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- من یه فکری دارم.

زل زدم به چشم‌های کنجکاو ممد و ادامه دادم:

- بیا ایسگاش رو بگیریم!

ممد مثل خُل و چل‌ها نگاهم کرد.

- چی‌کار کنیم؟!

بهش حق می‌دادم اینقدر تعجب کنه. براش توضیح دادم:

- می‌خوام دستش بندازم. اگه زرنگ بازی در آورد و فهمید که فبها، می‌تونی باهاش دوست شی و تموم. اما اگه طعمه رو گرفت و افتاد تو تله، اون موقع من بردم و تو باید بی‌خیالش شی.

سر تکون داد و با لبخند گل و گشادی کف دست‌هاش رو بهم مالید.

- من عاشق این برنامه‌هام. پایه‌ که هیچ، چهارپایه‌ام. چهارپایه چیه، نردبونم! بزن بریم تو کارش.

تابان کنار بوته‌های گلِ باغچه‌ی دور و دراز داخل محوطه ایستاده بود و داشت از خودش عکس می‌گرفت. با صدای بلند گفتم:

- هی، دختر خانوم!

از صدای بلندم، سر تابان به طرفم چرخید و کمی طول کشید تا من رو از لای فوج فوج آدم‌ها تشخیص بده. به وضوح از دیدن من تعجب کرد اما قبل از اینکه بهش فرصت فکر و عکس‌العمل بدم، با انگشت اشاره نقطه‌ای روی زمینِ پشت سرش رو نشون دادم و گفتم:

- کیف پولتون افتاده رو زمین.

مَنگ از جمله‌ی خبری نامتعارفم، درنگی کرد و ناخودآگاه به عقب چرخید. هنوز درست به محل مورد اشاره‌ام نگاه نکرده بود که یه نقطه‌‌ی دیگه رو نشونش دادم.

- نه اونجا نه. ببین، اونجا.

اطلاعات تو مغزش بارگیری و پردازش نشده بود. مجدد رد اشاره‌ام رو گرفت و باز به جست و جوی کیف پول خیالی پرداخت. مثل یه سگ که دنبال دمش می‌دوید هی دور خودش می‌چرخید. لبخند شیطانی روی لبم رو خوردم، با سیاه بازی نوچی گفتم بازی رو ادامه دادم.

- ای بابا. اونجا نه، اونجا رو میگم. گیراییتون چقدر ضعیفه دختر خانوم. احتمالا یکم خنگ تشریف دارین!

صدای خنده زیر زیرکی ممد رو شنیدم. یه لحظه که از گوشه چشم نگاهش کردم، متوجه شدم موبایلش رو در آورده و داره از تمام این لحظات فیلم می‌گیره.

- بی‌شعور!

این‌بار که سرم چرخید، تابان متوجه نقشه پلیدمون شده بود و دیگه گولِ بازی مسخره ما دو نفر رو نمی‌خورد. هنوز کلی براش برنامه داشتم، اما زودتر از چیزی که انتظار داشتم دستمون رو خونده بود. با نگاهی دلخور و عصبانی، دست‌هاش رو مشت کرده و من رو بی‌شعور خطاب می‌کرد. انگار که فکرش روهم نمی‌کرد از طرف من به سخره گرفته بشه. اگه واقعا اینجوری فکر می‌کرد، پس یه احمق تمام عیار بود! رو به ممد گفتم:

- مجتبی قطعش کن.

- چرا؟ بذار بگیرم هنوز، داره جالب میشه قضیه!

با نگاهی جدی و مکش مرگ‌ما، به ممد حالی کردم که باید ضبط فیلم رو متوقف کنه. جدیت نگاهم رو دید و پوفی کشید.

- باشه بابا، همچین نگاه می‌کنه انگار دختره خواهرشه!

جوابش رو ندادم و با چشم‌هایی ریز شده، حواسم رو معطوف به تابان خشمگین، ناراحت و طلبکار کردم.

- بی‌شعور چرا؟ اینا تقاص کارهای خودته دختر جون، بهش میگن کارما! بهت گفتم مراقب رفتارت با خاله طوبی باش، بهم خندیدی. حالا این فیلم رو تو اینترنت پخش می‌کنم تا کل ایران بهت بخندن! در ضمن، مگه تو کیف پول داری که دنبالش می‌گشتی؟!

از شانس من، کیف پول سفیدی از جیب مانتوش بیرون کشید و گفت:

- از اذیت کردن من چی بهت میرسه؟

خودم رو نباختم. دست به سینه شدم و با خونسردی گفتم:

- حال می‌کنم!

- امیدوارم بمیری! نه، اگه بمیری که عذاب نمی‌کشی. امیدوارم زنده بمونی و تو همین دنیا زجر بکشی.

جوابِ تمام این مزخرفاتش، یه نیمچه پوزخند روی لب‌هام بود. تنها با حرکت انگشت، انگار که بخوام یه شئ ناچیز و کم‌ارزش رو از خود برونم، اشاره کردم تا بره پی کارش.

- آهان، اوکی، باشه. حالا هِری!

با نفرتی غیرقابل انکار خیره‌ چشم‌هام شد و بعد، تو سکوتی معنادار راهش رو کشید و رفت. جای خالیش به کل هیکلم دهن کجی کرد. انگار که از ابتدا حضور نداشت. کارم درست بود یا نه؟ شاید زیاده روی کرده بودم. شاید نباید دختر عموم رو جلوی رفیقم خراب می‌کردم. ممد می‌دونست نباید سؤالی بپرسه، پس دهن گشادش رو بسته بود. کششی به دست‌هام دادم و گفتم:

- فیلمه رو پاک کن.

- نمیشه.

تای ابرویم بالا رفت و گفتم:

- چرا نشه؟

- لایو اینستاگرام بود. تا الان همه دیدن فیلمه رو.

تک خندی زدم و با ناباوری گفتم:

- شوخی می‌کنی دیگه؟

- شوخی چیه بابا؟ من از کجا می‌دونستم می‌خوای چیکار کنی؟ تو که چیزی نگفتی.

مدتی خیره نگاهش کردم و بعد، آهی کشیدم و پلک‌هام رو بهم فشار دادم. اینکه تموم رفقای عجیب و عجق وجق ممد از ساقیش بگیر تا شرخر محل فیلم مسخره شدن تابان رو دیده بودن، اصلا نمی‌تونست اتفاق جالبی با‌شه. قرار نبود کار به اینجا برسه اما، به درک! کاریه که شده بود. از دست من دیگه کاری ساخته نبود. اصلاً به من چه مربوط؟ دختره غلط کرد که با دم شیر در افتاد! با کف دست چند بار به پشت ممد کوبیدم و گفتم:

- پاشو، پاشو برو خونتون که اینجا چیزی بهت نمی‌ماسه. اگه فکر کردی ناهار گیرت میاد کور خوندی! غذا به قاعده ست، آقاجونم از اصراف بدش میاد.

از جا بلند شد و انگار که اصلا حرف‌هام رو نمی‌شنید، با نگاهی مسخ شده گفت:

- عابد، تو از این دختره بدت میاد دیگه، غیر اینه؟

ابروهام بهم نزدیک شد. جواب دادم:

- گیریم که خب. دخلش به تو چیه؟

- می‌دونم شرط رو باختم و اینم می‌دونم که طرف دختر عموته، ولی حالا که رابطتون شکرابه، لااقل بذار من یه فیضی ببرم. ثواب داره جون برار! این وسط واسه‌ی تو که فرقی نمیکنه، بذار من برم تو نخش.

ممد بره توی نخ تابان؟ جمله ساده‌ای بود، اما پشتش معانی مختلفی داشت. ممد مثل کنه بود. اگه توی نخ یه دختر می‌رفت، تا مزه‌اش رو نمی‌چشید ولش نمی‌کرد. درست مثل دختری که از محل بالایی بود و یه شب به خاطرش دعوا به پا شد. خر که نبودم. ممد به چهار تا تماس و پیامک بسنده نکرده بود، وگرنه اون همه آدم شبیه حشاشین برامون کمین نمی‌کردن. حالام چشمش به یه دختر شیک پوشِ پر زرق و برق افتاده بود و عقلش درست کار نمی‌کرد. با این همه... .

- هوم؟ چی میگی؟ مجوز صادر شد؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
نگاهم رو از چشم‌های منتظرش جدا کردم و با تمأنینه به سوی جمعیت روونه شدم. آخرین لحظه با لحن آرومی گفتم‌:

- برو دیرت نشه.

نمی‌دونم چرا نزدم تو دهنش که دیگه جرعت نکنه از تابان حرفی بزنه. حتی نمی‌دونم چرا تکلیفش رو روشن نکردم و نگفتم هر غلطی دلت می‌خواد بکن. مطمئن بودم ممد تلاشش رو می‌کنه و خودش رو به آب و آتیش میزنه، اما اینم می‌دونستم که طرف مقابلش تابانه. شناخته بودمش. سفت‌تر از این حرفها بود که با چهارتا جمله عشقولانه کلیشه‌ای از زبون جنس مخالف وا بده و با یکی مثل ممد دوست بشه. تابان سنگ بود و ممد میخ سمجی که در انتها کج میشد.

***

شب هنگام بود و قرص نصفه و نیمه‌ی ماه هر از چندگاهی زیر ابرها پنهون می‌شد. هوا رو به سردی بود و زین پس لباس‌های تابستونه کفاف نمی‌داد. منم کلاه هودیِ مشکی رو بیشتر روی سرم کشیدم، اما نه برای سردی هوا! بلکه چهره‌ام رو پوشوندم تا از گزند انظار تیزبین مردم محل در امان نگهش دارم که بدتر از هزار برف و بوران بود. با تیپ خفن خوفناک و مخوفم سرکی به سر و ته کوچه خلوت و تاریک کشیدم و با صدایی آروم و خَفه، برای مخاطب پشت خط پچ زدم:

- یعنی الان واقعا هیچکی خونتون نیست؟

دُرسا که تو اتاقِ یکی از واحد‌های طبقه پنجم آپارتمانِ پشت سرم چشم انتظارم بود، با لحنی سراسر کلافگی اسمم رو با ناز ذاتیِ خودش کشیده صدا زد.

- عابد؟ تو که انقدر ترسو نبودی. اگه نمی‌خوای بیای بهونه نیار و زودتر تکلیفم رو مشخص کن، من خوابم گرفته می‌خوام بخوابم.

درسا واقعا من رو ترسو خطاب کرد؟ ای کاش گوش‌هام عیب می‌کرد و این رو نمی‌شنیدم. البته دروغ نباشه چرا، مثل سگ می‌ترسیدم! اما ترس که مطلقا به منذله پا پس کشیدن نبود، بود؟ گفتم:

- حالا که اینطور شد با کرنومتر بگیر، پنج دقیقه دیگه پیشتم.

نذاشتم حرفی بزنه و به تماس خاتمه دادم. ثابت می‌کردم که ترسو نیستم و قد همین آپارتمان جربزه دارم! استرس زیادی داشتم اما هرگز نباید اجازه می‌دادم استرس و اضطراب مانعی بر سر راه رسیدن به هدفم بشه. حالا هدف هرچی که می‌خواست باشه! از مقابل ساختمون حرکت کردم و به پشتش رسیدم. خونواده درسا تو یکی از معدود آپارتمان‌های نوساز محل سکونت داشتن. آپارتمانی که نفوذ بهش از نفوذ به قلعه بابک خرمدین دشوارتر بود! البته میشد به راحتی از ورودی ساختمان استفاده کنم و با فشردن یه دکمه، با آسانسور به طبقه مورد نظر برسم، اما اول درسا باید می‌اومد پایین و در ورودی رو از پشت باز می‌کرد که خب کار سختی نبود و ثانیاً، اگه یکی از همسایه‌ها این موقع شب من رو می‌دید، نه! هیچ‌جوره به دردسرش نمی‌ارزید. کل محل می‌دونستن من نوه حاج حبیب شکیبا و پسر حاج مرتضی هستم، فردا روز زبونم لال گوش شیطون کر اگه خبرش به گوش حاجی می‌رسید و می‌پرسید نیمه شب تو اون آپارتمان دقیقا چه غلطي می‌کردی، چه جوابی می‌دادم؟ کم آتو نداشتم دستش. پس راهی نبود به جز مسیر خطرناک‌تر، و درعین‌حال امن‌تر. سرم رو بالا گرفتم و تو تاریکی نیمه شب، به پله‌های اظطراری پشت ساختمون نگاه کردم. اتاق درسا رو بلد بودم. از پنجره اتاقش کمی نور به بیرون می‌تابید. پنجره‌اش پنج طبقه بالاتر، و تو فاصله یک و نیم متری از پله‌ها قرار داشت. مسیر مشخص بود، اما پله‌ها از زمین فاصله داشت و دستم نمی‌رسید. دستی به دهنم کشیدم و سعی کردم مغز یخ کرده‌ام رو به کار بندازم. نمی‌شد که این فرصت طلایی رو از دست بدم. مگه چندبار پیش می‌اومد که درسا به خاطر من و به بهانه دل درد به عروسی دختر دایی مادرش نره و تو خونه تنها بموند؟ نه، نباید با حماقت این هدیه گران‌بها رو پس می‌زدم. چشم‌ تیزم سطل زباله شهرداری رو شکار کرد و درخشید. روایات درست از آب در اومده بود. آدم اگه به خدا توکل می‌کرد، خدا خودش بی‌منت گره‌ از کار می‌گشود! حالا اون کار هرچی که می‌خواست باشه. با احتیاط سطل زباله رو که مأمورين شهرداری از ترس سرقت دربش رو برداشته بودن، از کنار دیوار خونه‌ی جنب آپارتمان هل دادم و چفت دیوار کردم. با یه جهش کوتاه و به کمک دست‌ها، با کف کتونی‌های رنگ و رو رفته‌ام روی لبه‌ باریک و تا حدودی تیز سطل زباله نشستم و چندثانیه مکث کردم تا تعادلم برقرار بشه. بعد با احتیاط روی دوپا بلند شدم و به بالا نگاه کردم. فاصله زیادی با پله‌ها نداشتم. دستم رو بلند کردم و... نرسید! فقط یه وجب کم اومد. دوباره تلاش کردم و این‌بار به بدنم کش دادم. نوک انگشت‌هام لبه سرد پله‌ها رو لمس کرد، اما باز نرسید. موبایلم تو جیب شلوارم به لرزش در اومد. شک نداشتم تماس از طرف درساست. نوچی زیر لب گفتم و بی‌اهمیت به تماس، این‌بار طی یه حرکت خطرناک روی مچ پا بلند شدم و بدون هیچ دستاویزی روی لبه‌ی سطل زباله ایستادم. احتمالا اعتماد به نفس بیش از حد مجاز و پوشیدن لباس‌های تیره‌ باعث شده بود خودم رو با شخص بتمن اشتباه بگیرم، چرا که درست همون لحظه‌ای که انگشتهام در حال پیچیدن به دور میله انتهایی آخرین پله‌ بود، یه پام از لبه سطل زباله سر خورد و یه لحظه‌ بعد، احساس کردم تو یه جای تنگ و خفقان آور محبوس شدم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
حیرون و بهت زده از چشم‌هام کار کشیدم. دور و اطرافم همه تاریکی مطلق بود. شگفت زده با خودم زمزمه کردم:

- هان؟!

سرم رو که بالا گرفتم، آسمون نیلیِ شب و قسمتی از ساختمون رو توی یه چارچوب مستطیل شکل دیدم و بلافاصله یه بوی به شدت مشمئز کننده‌ و حال بهم زن تو مشامم پیچید. چرخ دنده‌های مغزم یکی یکی به کار افتادن و با این فکر که یه راست افتادم داخل سطل زباله، مثل فنر از جا پریدم. در حالی که فحش‌های جدید و نوآورانه‌ای از خودم اختراع می‌کردم، با شدت و به صورت هیستریک هر چی به بدنم چسبیده بود رو از لباسهام تمیز کردم. مور مور شده بودم. شلوارم نم گرفته و یه چیز لزجی به کف دستم چسبیده بود که اصلا دوست نداشتم بدونم چیه. باورم نمی‌شد. لعنت بهش! قضیه اصلا خنده دار نبود، برعکس خیلیم جدی بود! بوی تند و تیز داشت کاری می‌کرد تا از ته دل عُق بزنم و دل و روده‌ام رو روی آشغالا بالا بیارم. سراسیمه دست‌هام رو از لبه‌های سطل زباله گرفتم و بدون مکث، خودم رو بالا کشیدم و از قعر کثافت بیرون اومدم. در عرض چند ثانیه تموم هیکلم به گند کشیده شد. از حرص زیاد لگد محکمی به دیوار کوبیدم که بدتر، درد عمیقی تو پنجه‌های پام احساس کردم. بلند آخ گفتم و حتی عصبانی‌تر از قبل، خواستم فریادی بکشم که با گاز گرفتن انگشت اشاره‌ی خم شدم، خودم رو کنترل کردم. به سختی فریادم رو فرو خوردم و سعی کردم تمرکز کنم. از فشار زیاد رد دندون‌هام روی انگشتم مونده بود. خودخوری کردم و پوفی کشیدم و به تک و توک ستاره‌های درخشان آسمون چشم دوختم که گهگداری از پس ابرها چشمک‌های ریز و کم سو میزدن. من باید بیخیال امشب می‌شدم. باید باخت رو قبول می‌کردم اما... این همه دردسر کشیدم، نصف شبی با هزار بدبختی و عبور غیر مجاز از فیلترهای سخت‌گیرانه حاجی از خونه زده بودم بیرون و مثل ارواح نفرین شده تو کوچه‌ها راه اومده بودم تا دستم رو برسونم به میوه ممنوعه، حالا که یه قدم مونده بود ول می‌کردم می‌رفتم؟ مثل یه بازنده‌ی بی سر و پای یه لاقبا؟ نه، کم آوردن هیچوقت تو دایره لغات من جایی نداشت. با لاک غلط گیر چنان پاکش کرده بودم که دیگه هیچوقت سر و کله‌اش تو زندگیم پیدا نمیشد. مصمم‌تر از قبل روی لبه‌های سطل زباله ایستادم و این‌بار بدون ترس، با یه پرش کوتاه اما حساب شده دستم رو بند پله‌ها کردم. اين‌بار دستم رسید، بدون خطا و لغزش. خودم رو بالا کشیدم و ثانیه‌ای بعد، نشسته بودم روی پله‌ها و با پاهای آویزون، به سطل زباله زیر پام نگاه می‌کردم. خیلی سریع اتفاق افتاد. اون‌قدرها که فکر می‌کردم سخت نبود. از چی می‌ترسیدم؟ بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم. دونه به دونه پله‌ها رو پشت سر گذاشتم و کمی بعد، به طبقه پنجم رسیدم و روی پاگرد ایستادم. پنجره اتاق درسا حدود یک و نیم‌متر از پله‌ها فاصله داشت. با نوک انگشت سرم رو خاروندم و تلاش کردم این یکی پازل روهم حل کنم. درِ خروج اضطراری درست مقابلم بود. احتمال خیلی کمی وجود داشت که تو فاصله کوتاه باقی مونده تا واحدی که درسا داخلش نفس می‌کشید، کسی من رو ببینه. از طرفی تنها راه رسیدن به پنجره، راه رفتن روی لبه سنگی بیرون زده واقع تو فاصله یه متری زیر پنجره بود. کاری بسیار خطرناک‌تر از ایستادن روی لبه‌های سطل زباله. دلم می‌خواست شبم رو با درسا صبح کنم، اما نه به قیمت جونم! در کمال ناباوری عقل سلیم رو مبنای کار قرار دادم و چرخیدم تا در رو باز کنم، اما هیچ اثری از دستگیره روی در نبود. نگاه متعجبم رو در جست و جوی دستگیره یا چیزی شبیه بهش، سر تا سر درب سفید رنگ به چرخش در آوردم، اما چیزی پیدا نکردم. مثل هشت پا چسبیدم به چهارچوب در تا به زورهم که شده بازش کنم، اما چفت‌تر و محکم‌تر از این حرف‌ها بود که با زور آدمی باز بشه. تف به ذات طراحش! این چه مدلش بود دیگه؟ کدوم نخود مغزی برای در دستگیره نمی‌ذاشت؟ با دو دست موهای بلندم رو به چنگ گرفتم و به طرف بالا کشیدم. دلم می‌خواست چنان موهام رو بکشم که از ریشه در بیان. آخه چقدر دردسر؟ درسا می‌دونست داشتم به خاطرش چه بدبختی رو تحمل می‌کردم؟ دو دستی نرده‌های راه پله رو گرفتم و کمی خم شدم. اون پایین تاریک بود و مخوف. سقوط مساوی بود با مرگ حتمی. پیکر ضرب دیده و استخوان‌های شکسته. یک پایانِ دلخراش و مرموز. جوانی که به دلایل نامعلوم، خودش را از بالای ساختمان‌ شش طبقه به پایین پرت کرد! این‌ها همه افکار جولان دهنده‌ی توی سرم بودن، اما مثل همیشه نه تنها باعث عقب نشینی من نمی‌شد، بلکه برعکس من رو بیشتر جذب خودش می‌کرد. امان از هیجانات! این یه جنون نهفته توی دی‌ان‌اِی من بود. با تمام هوش و حواسم پای راستم رو بلند کردم و از روی نرده‌های راه پله عبور دادم. محتاط و با ملاحظه، نوک کفشم رو روی لبه بیرون زده سنگ‌نما شده‌ی آپارتمان گذاشتم. فاصله‌ام تا پنجره، که تو این لحظه برای جلوگیری از جا زدن به دروازه‌های بهشت تشبیهش می‌کردم به اندازه عرض دست‌های باز شده‌‌ام بود. انگشت‌های دست راستم رو توی جرز نه چندان عمیق لابلای سنگ‌ها فرو بردم و وزنم رو روی دو پا تقسیم کردم. بعد از یه درنگ کوتاه، دلم رو یکی کردم و از نرده‌های راه پله جدا شدم. حالا تو طبقه پنجم یه آپارتمان، به دیوار چسبیده بودم، انگار جدی جدی تبدیل به بتمن شده بودم! با خودم فکر کردم حتی بتمنم جرعت نمیکنه خودش رو تو این شرایط قرار بده. نفس لرزونم رو آزاد کردم و میلیمتر به میلیمتر خودم رو به سمت پنجره کشیدم. فشار روی انگشتهام زیاد بود و یه سُریدن کافی بود تا ریق رحمت رو سر بکشم. به سختی به چهارچوب پنجره نزدیک شدم. سراسیمه دست راستم رو آزاد کردم و با مشت‌های مکرر و محکم به پنجره کوبیدم. مدتی زمان برد تا پنجره باز شه و درسا با موهایی رها و چهره‌ای کاملا حیرون، گیج و بهت زده سر از پنجره بیرون بیاره. وقتی صدایی ازش بیرون نیومد، فهمیدم زبونش بند اومده. خودم پیش قدم شدم و گفتم:

- میذاری بیام تو یا بپرم پایین؟

به خودش اومد و از مقابل پنجره کنار رفت.

- تو... تو چجوری...اصلا مگه میشه... .

واسه وارد شدن به اتاقش کمرم رو خم کردم و به محض رد شدن از چهارچوب پنجره، حس خوش امنیت تو وجودم ریشه دووند. این که می‌دونستم احتمال مردنم به حداقل رسیده، از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر بود! انگار که از زبانه‌های سرخ آتیش رد شدم و و به باغ‌های سرسبز بهشت رسیدم. صفحه موبایلم رو نشونش دادم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- تایم بندی رو حال کردی؟ رأس پنج دقیقه. خار مادر برنامه ریزی.

در حالیکه درسا هنوز حضور من رو اونم اینطور سر زده و ناگهانی نپذیرفته بود، نگاهی سرتاسری به اتاقش انداختم که کاملا حال و هوای دخترونه داشت. نور آباژور اتاقش به رنگ بنفش بود و سقف و دیوار‌ها همگی بنفش به نظر می‌رسید. حتی تخت صورتی اتاقش به رنگ بنفش ملایم در اومده بود. چندتا عروسک خرس و از این مدل خنزر پنزرا روی میز آرایشش به چشم می‌خورد.

-تو دیوونه‌‌ای عابد، از جونت سیر شدی. روانی چجوری اومدی این طرف؟ اصلا تو چرا انقدر بو گند میدی؟

دست از کند و کاو اتاقش کشیدم و نگاهش کردم. بلوز و شلوار راحتی به تن داشت و روی لبه پنجره خم شده بود و به بیرون سرک می‌کشید تا از نحوه اومدنم سر در بیاره. احتمالا فکر می‌کرد با جادو و جمبل طبقه‌ها رو بالا اومدم. با دیدن شرایطش آب دهنم رو قورت دادم و به یاد آوردم که این مسیر دشوار و صعب‌العبور رو به چه خاطری طی کردم.

- یه جوری اومدم دیگه. حاجیت شعبده بازه.

کمر راست کرد و پنجره رو بست.

- نمیگی دیگه؟ خب نگو! هرچی زنگ می‌زنم جواب نميدی نگرانت شدم. نمی‌دونستم داری تارزان بازی در میاری که!

خواستم بگم تارزان نه، بتمن؛ اما فکر به اینکه با درسا توی یه اتاق تنهام، دلم رو مثل یه زلزله هشت ریشتری به لرزه می‌انداخت. لبه تخت نشستم و از نرمی و لطفاتش خوشم اومد. این نرمی و لطافت با لحظات مخاطره آمیز چند دقیقه پیش که تجربه کرده بودم کاملا در تضاد بود. خوش به حال درسا، چه دنیای منعطفی داشت! خوش رنگ و بی‌لکه.

- وقتی جواب نمیدم یعنی یا خوابم، یا در حال مرگم، یا اینکه طبقه پنجم خونه‌تون چسبیدم به دیوار! وگرنه من خر کی باشم تماس درسا بانو رو جواب ندم؟ گردنم بشکنه اگه غیر این جواب زنگت رو ندم.

لبخند شیرینی به پاچه خواریم زد و آهسته به طرفم اومد. یه مرتبه خوش‌بو کننده‌ای رو که نفهمیده بودم کی از روی میز برداشته بود به طرفم گرفت و با صدای پیس مانندی محتویاتش رو روی سر و کله‌ام خالی کرد. در حالی که نفسم بالا نمی‌اومد، با یه دست جلوی اسپری رو گرفتم و با دست دیگه سرفه‌ کردم.

- نکن نادان! خفه شدم.

- تو که نظافت رو رعایت نمی‌کنی، باید خودم دست به کار شم.

جدی جدی نمی‌تونستم نفس بکشم. نالیدم:

- نمی‌خوام... اصلا غلط کردم. شیکر خوردم! دست بردار جون مادرت.

غش غش به این حال نزارم خندید و بالاخره دست از کار مسخره‌اش کشید. با دست جلوی صورتم رو باد زدم و به سختی گفتم:

- آخ ننه! نفسم در نمیاد. کوری نمی‌بینی دارم هلاک میشم؟ حیف دختری وگرنه خدا شاهده خونت حلال بود.

- دلت میاد منو بزنی؟

نفسم که جا اومد، چند ثانیه خیره نگاهش کردم. واقعا درسا ارزشش رو داشت؟

- تا الان واسه هیچ دختری این کارها رو نکردم. تو اولین نفری.

- جون عمه‌ات!

- به جون بابام راست میگم.

می‌دونست قسمم دروغ نیست، لااقل نه این یکی! با این حال جلو اومد، نشست کنارم و به طعنه گفت:

- باوشه.

- اگه علاقه‌مند نیستی مشکلی نیست، می‌تونم برای دخترای دیگه... .

کلامم به انتها نرسیده چنان با ناخن‌های تیزش از گوشت بازوم نیشگون گرفت که احساس ضعف کردم. کلی خودم رو خوردم و سرخ و کبود شدم تا داد نزنم. مشتی به تخت کوبیدم و فکم رو فشار دادم تا فحشی از دهنم در نره. حاصل تلاشم شد این:

- آخ....ک... مادر... مادر به گریه‌ات عابد!

درسا که درد شدید رو تو صورتم خوند، با نگرانی بازوم رو گرفت و گفت:

- آخ ببخشید توروخدا. دردت گرفت؟

جای نیشگون رو مالیدم و گفتم:

- نه عزیزم، اتفاقا خیلی لذت بردم.

بعد در مقابل چهره گیجش از کوره در رفتم و با صدای بلند گفتم:

- خب معلومه درد گرفت مادمازل! اینا ناخنای میمونه یا آدمیزاد؟ اصلا به عواقب کارات فکر می‌کنی؟

دهنم رو پوشوند و گفت:

- هیش، تو رو جون هرکی دوست داری داد نزن! همسایه‌ها می‌شنون.

- لق همسایه‌ها!

- عابد؟!

چشم‌هام رو بستم و محکم بهم فشار دادم. آخ از این غمزه نهفته تو این صدا! لامصب سنگ رو آب می‌کرد. آروم شدم و گفتم:

- کوفت عابد!

- خودتو خر نکن دیگه.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا