- Jan 18, 2025
- 90
دهانم خشک شده. از این ارتفاع، همه چیز کوچکتر از حد معمول به نظر میرسد؛ اما ضربان قلبم بلندتر از همیشه در گوشم طنین میاندازد. سرم را برمیگردانم و میگویم:
- این صندلی رو بده بذارمش اونور. تو یکی دیگه از اونجا بردار.
صندلی را به دستم میدهد و من با احتیاط آن را روی زمین، در سمت دیگر دیوار، میگذارم. برای فرود آمدن آماده میشوم.
- دوربین داره همه چیو میگیره.
- به درک! وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمیخوره.
- خب، اون پرستاره که میدونه تو نیستی، به کادر امنیتی خبر میده، بعد دوربینها رو چک میکنن، رد مسیر دیوار رو میگیرن و در نهایت... پیدامون میکنن!
از بهانههایش خسته شدم. حرفهایش در گوشم میپیچد اما دیگر معنایی ندارد. آرام پایم را بر روی صندلی میگذارم، نفسم را در سینه حبس میکنم و با دعا و ذکر، خوشبختانه سالم روی زمین پا میگذارم. میگویم:
- آدونیس، اگه میخوای نیا! من مشکلی ندارم.
چند لحظه سکوت؛ و صدای بادی که در میان شاخوبرگهای انبوه این مکان میپیچد. سنگینی عجیبی قلبم را فرا گرفته است.
- باشه، خوش بگذره!
و صدای قدمهایی که دور میشود. گامهایی که لحظهبهلحظه دورتر و دورتر میشوند. ناگاه سرم را بالا میآورم. چند لحظه! چه شد؟ رفت؟
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شدهام. توان توصیف احساسم را ندارم، بهتزده، غمگین، عصبانی؟ آری، به جد عصبانیام. وای پیوند! ای وای پیوند! آخر چگونه فکر کردی میتوانی ذرهای برایش مهم باشی؟ خدایا چه بر سرت آمده؟
دستم را روی سرم میکشم، انگشتانم را در میان موهایم فرو میبرم. دستانم بیاختیار میلرزند. من باید چه کنم؟ سر بر میگردانم و به مسیر روبهرویم مینگرم. پر است از درختهای سر به فلک کشیده و حسی غریب.
کمی جلوتر از این درختها، همان جنگلیست که قصههایش تمامی ندارد. همان جنگلی که تمام عمرم ازش ترسیدهام. همان که شبهای بیشمار، کابوسهایش را دیدهام. همان که میگویند صدای جیغهایی در اعماقش پیچیده، جیغهایی که نه از حیوان است و نه از انسان.
چطور به پشت دیوار برگردم؟ راهی ندارم. در بزنم بگویم من اشتباهی سر از این طرف دیوار درآوردم؟ حتی نمیدانم مجازات این کارم چیست.
اگر دست و پایم را ببندند و در انفرادی بگذارنم چه؟ توان تصور آن اتاق را ندارم. قصههایی که از آن اتاق از گوش بیمارها شنیدم بیشتر از قصههای این جنگل جیغزن است.
حالا که دیگر برگشتن بیمعناست، سعی میکنم. از صندلی بالا میروم، دستانم را روی لبهی دیوار میگذارم و خودم را بالا میکشم. اما... قدم کافی نیست.
تا جایی که میتوانم سرم را بالا میبرم، اما طرف دیگر دیوار را نمیبینم. انگار آن دنیا، دیگر برای من وجود ندارد. انگار این دیوار، حالا دیگر دیوار بین مرگ و زندگیست.
بغض در گلویم خیمه میزند. همیشه، تنهایم میگذارند. این داستان همیشهی من است. تکراری، نخنما، پوسیده، اما هنوز هم دردناک.
او که از من شناختی ندارد، چرا ریسک کند؟ چرا خود را به دردسری بیندازد که هیچ ارزش و معنایی برایش ندارد؟
معلوم است که راه خودش را انتخاب میکند؛ و من... احمقانه، در عرض یک دقیقه، خیال کردم که انتخابی برایش هستم.
حالا من ماندم و یک جنگل بیانتها. من را باش که به بهانهی انتخاب قطعه آمدم، حال باید خودم قبرم را بِکَنَم.
- این صندلی رو بده بذارمش اونور. تو یکی دیگه از اونجا بردار.
صندلی را به دستم میدهد و من با احتیاط آن را روی زمین، در سمت دیگر دیوار، میگذارم. برای فرود آمدن آماده میشوم.
- دوربین داره همه چیو میگیره.
- به درک! وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمیخوره.
- خب، اون پرستاره که میدونه تو نیستی، به کادر امنیتی خبر میده، بعد دوربینها رو چک میکنن، رد مسیر دیوار رو میگیرن و در نهایت... پیدامون میکنن!
از بهانههایش خسته شدم. حرفهایش در گوشم میپیچد اما دیگر معنایی ندارد. آرام پایم را بر روی صندلی میگذارم، نفسم را در سینه حبس میکنم و با دعا و ذکر، خوشبختانه سالم روی زمین پا میگذارم. میگویم:
- آدونیس، اگه میخوای نیا! من مشکلی ندارم.
چند لحظه سکوت؛ و صدای بادی که در میان شاخوبرگهای انبوه این مکان میپیچد. سنگینی عجیبی قلبم را فرا گرفته است.
- باشه، خوش بگذره!
و صدای قدمهایی که دور میشود. گامهایی که لحظهبهلحظه دورتر و دورتر میشوند. ناگاه سرم را بالا میآورم. چند لحظه! چه شد؟ رفت؟
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شدهام. توان توصیف احساسم را ندارم، بهتزده، غمگین، عصبانی؟ آری، به جد عصبانیام. وای پیوند! ای وای پیوند! آخر چگونه فکر کردی میتوانی ذرهای برایش مهم باشی؟ خدایا چه بر سرت آمده؟
دستم را روی سرم میکشم، انگشتانم را در میان موهایم فرو میبرم. دستانم بیاختیار میلرزند. من باید چه کنم؟ سر بر میگردانم و به مسیر روبهرویم مینگرم. پر است از درختهای سر به فلک کشیده و حسی غریب.
کمی جلوتر از این درختها، همان جنگلیست که قصههایش تمامی ندارد. همان جنگلی که تمام عمرم ازش ترسیدهام. همان که شبهای بیشمار، کابوسهایش را دیدهام. همان که میگویند صدای جیغهایی در اعماقش پیچیده، جیغهایی که نه از حیوان است و نه از انسان.
چطور به پشت دیوار برگردم؟ راهی ندارم. در بزنم بگویم من اشتباهی سر از این طرف دیوار درآوردم؟ حتی نمیدانم مجازات این کارم چیست.
اگر دست و پایم را ببندند و در انفرادی بگذارنم چه؟ توان تصور آن اتاق را ندارم. قصههایی که از آن اتاق از گوش بیمارها شنیدم بیشتر از قصههای این جنگل جیغزن است.
حالا که دیگر برگشتن بیمعناست، سعی میکنم. از صندلی بالا میروم، دستانم را روی لبهی دیوار میگذارم و خودم را بالا میکشم. اما... قدم کافی نیست.
تا جایی که میتوانم سرم را بالا میبرم، اما طرف دیگر دیوار را نمیبینم. انگار آن دنیا، دیگر برای من وجود ندارد. انگار این دیوار، حالا دیگر دیوار بین مرگ و زندگیست.
بغض در گلویم خیمه میزند. همیشه، تنهایم میگذارند. این داستان همیشهی من است. تکراری، نخنما، پوسیده، اما هنوز هم دردناک.
او که از من شناختی ندارد، چرا ریسک کند؟ چرا خود را به دردسری بیندازد که هیچ ارزش و معنایی برایش ندارد؟
معلوم است که راه خودش را انتخاب میکند؛ و من... احمقانه، در عرض یک دقیقه، خیال کردم که انتخابی برایش هستم.
حالا من ماندم و یک جنگل بیانتها. من را باش که به بهانهی انتخاب قطعه آمدم، حال باید خودم قبرم را بِکَنَم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: