- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دایان با کج‌خندی که کنج لبانش را آراسته بود، درون اتوموبیل نقره‌گونش نشست. شک نداشت آن دخترکی که برق خورشید درون چشمانش پس از نازکشی دایان از لبانش، برای خورشید درون آسمان گردن می‌کشید؛ کلمه‌ای از سخنان او را در فهمش نگنجانده‌است. تک خنده‌ی شیطنت‌بارش را درون فضای گرم اتوموبیل رها کرد. صدای پر احترام راننده بوی لبخند را پیشکش گوش‌هایش می‌کرد:
- دستورتون برا مقصد آقا؟
گردن برافراشته‌اش را به پشتی چرم صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- آرامگاه!
چشم آرام راننده‌ی میان‌سال را شنید و نگاهش را به سردی شیشه تکیه داد. میان قدم‌های رهگذران خارج از اتوموبیل، نگاهش حواس خود را به افکارش تسلیم کرد.
امانتی‌ای که دست شیرزاد داشت در چه حالی بود؟ به آرامگاه که رسید باید از شیرزاد جویایش می‌شد و برایش تصمیم می‌گرفت. نام پسرک را که ریشه‌ی گیلکی داشت و اصالت شمالی او را به خوبی حفظ کرده بود؛ آرام برای گوش‌های خود، هجی کرد:
- دفراز آریامهر. دفراز، به معنی افراشتن!
اسم عجیب و جالبی داشت. پسری شر و شیطان که پیش از گیر افتادنش در چنگال زئوس، زندگی خود و یگانه خواهرش را با آموزش نینجوتسو در باشگاه کوچکشان می‌گذراند. نیشخندی بر لب راند، پیشینه‌ی پسرک دزد توجهش، بی‌حاشیه و آرام بود.
تبلتش را در دست گرفت و اثر انگشتش قفل آن را خنثی کرد. پوشه‌ی D2 را گشود و عکس برادر و خواهر جلوی چشمانش نمایان شدند. دوقلوهای خوش قیافه که چشم‌های شبیه به هم‌دیگرشان، حتی درون عکس نیز از شیطنت می‌درخشید.
توقف آرام اتوموبیل، توجه چشمانش را به درب نیلی، سفید سمت راستش بند کرد. زرد و نارنجی برگ‌های پهن آویزان از درب به زیبایی زیر نور کم‌جان خورشید می‌درخشیدند. درخت انگور پشت درب، آرام، آرام مهیای خواب زمستانی می‌شد.
- منتظرتون بمونم آقا؟
انگشتانش را دور دستگیره‌ی در مشت کرد و اهرم آن را کشید.
- می‌تونی بری، فردا صبح جلوی در باش.
نماند تا اطاعت راننده را بشنود و از ماشین پیاده شد. کلید را داخل لولای درب چرخاند و تصویر مأمن آرام و خزان زده‌اش، مقابل دیدگانش رقصید. اتوموبیل و راننده‌ی درونش را پشت درب جای گذاشت و سمت ساختمان پیر اما زیبای درون حیاط قدم تند کرد. حوض شش ضلعی‌ای که برگ درختان درون باغچه، روی آب داخلش شناور بودند را دور زد و برق شیشه‌های رنگی پنجره، سوک لبش را به لبخندی مهمان کرد.
درب ورودی ساختمان، با ناله‌ی آرامی گشوده شد و صدای رعدهای داخل خانه خاکستر چشمانش را برق انداخت. درب چوبی خانه را به چارچوبش سپرد و جلو رفت. مولدهای استوانه‌ای و شیشه‌ای که درونشان تازیانه‌های بی‌قرار آذرخش به هر سو سرک می‌کشیدند؛ طوفان دریای متلاطم درونش را آرام می‌کرد. اورکتش را به گوشه‌ای انداخت و تنش را به صندلی راک محبوبش که میان مولد و شومینه قرار داشت، سپرد.
تاریکی را روی چشمانش کشید و دم عمیقی از بوی رعد و چوب سوخته گرفت. بازدمش پر از آسودگی بود و چه کسی گفته بود تنها گورستان را می‌شود آرامگاه نامید؟! این هال کوچک با کتاب‌خانه و مولدهایش، در کنار شومینه و صندلی راک زیبا، محل آرامش روح غضبناکش بود.
صدای قدم‌ها را شنید و دم عمیق دیگری از آرامش خانه را نوشید.
- دیر کردی!
- عذر می‌خوام زئوس.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
خاکستر چشمانش را از سایه پلک‌هایش رهایی داد و نگاهش، مرد تنومند را نشانه رفت.
- خبرهای جدید؟
مرد، فنجان سفید قهوه را کنار دست آقایش گذاشت و قدمی عقب رفت.
- دختره امروز با همون افسر جوون ملاقات داشت و جز بحث و جدل، چیزی بینشون نگذشت. کله‌ی دختره زیادی پر باده و پلیسه خیلی محافظه‌کار، آبشون حالا حالاها تو یه جوب نمی‌ره.
رایحه‌ی قهوه را بو کشید و سفیدی فنجان، زهر نیشخندش را پوشاند.
- بذار موش کوچولو، یه قدم دیگه بیاد جلوتر.
مرد سری برای اطاعت خم کرد؛
- امر دیگه‌ای نیست آقا؟
دایان فنجان سفید را روی میز قرار داد و وزیر سیاه را روی صفحه‌ی شطرنج کنار فنجان رقصاند.
- آکام رو آماده کن، مایحتاج یه ماهشو تهیه کنین.
- چشم قربان.
از جای برخاست و انگشتانش گردی دکمه‌ی سر آستینش را پوشاندند.
- مرخصی
سر خم کردن مرد را دید و لحظه‌ای بعد همزمان با ناله‌ی لولای درب، پیراهن سفیدش را از تن بیرون کشید. پیچیدن صدای قدم‌هایش بر کف چوبین خانه، گره از کلاف کور ذهنش می‌گشود. انگشت اشاره‌اش کتاب‌خانه را چرخی زد و در لحظه‌ی بعد، آغوش دستانش پذیرای جلد دودی کتاب شد. چشمانش در پیچ و خم نام کتاب گم شدند و تنش را به تن چوبین خانه سپرد. سلوک را ورق زد و صدای نجوایش در خانه پیچید:
- مگر انسان مى‌تواند نابود شدن خودش را از بیرون بنگرد و فرو ریختن‌هاى نامرئى روح خود را تشخیص بدهد؟
زانوی راستش را تا کرد و پای چپش را روی زمین کشید. نگاهش به سرعت پستی و بلندی کلمات را می‌پیمود. لبخندی لبانش را به حصر خود درآورد، این حال را دوست داشت.
***
کش و قوسی به تنش داد و دستی به گردنش کشید. سوزش خفیف گردنش، اخم کمرنگی مهمان ابروانش کرد. عقربه‌های ساعت را نگریست و تماس را برقرار کرد. با پیچیدن صدای بوق در کوچه،پس‌کوچه‌های گوشش، روی زمین دراز کشید و نگاهش را به گچ‌کاری های سقف دوخت.
- زئوس!
- شیرزاد، چه‌خبر؟
صدای خش خش ضعیفی پس‌زمینه‌ی تماس را تصرف کرد.
- از صبح، کارمون شده سوال پرسیدن پسره و جواب ندادن من. تا کِی این وضع برقراره دایان؟
از حرص درون صدایش، کج‌خندی روانه‌ی صورتش کرد.
- غر نزن پروفسور، گفتم آکام رو آماده کنن.
می‌توانست تصور کند اخم‌های درهم گره خورده‌ی شیرزاد را از روی کنجکاوی.
- ویلای سردشت؟
آن بهشت کوچک مرز شمال غرب!
- هومم.
- چرا خود تهران نه؟
گوشه‌ی ابرویش را ناخن کشید.
- سوال زیاد می‌پرسی پروفسور.
چشم چرخاندن دکتر جوانشان را هم به تصویر کشید.
- بای.
صدای بوق آزاد درون گوشش، تیر خنده‌اش را در قلب هیولای دوست داشتنی سکوت فرو کرد. در پشت پرده‌ی رده‌ها، شیرزاد دوست عزیزش بود و کل‌کل کردن با او، عنصر حیاتی سازندگی روحیه‌اش!
بر عرشه‌ی کشتی شناور بر اقیانوس عمیق افکارش، خواب، نرم و بی‌صدا سایه‌ی شب را بر آتش خاموش خاکستر چشمانش کشید.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
پچ‌پچ گوشی، درون گوش کف خانه، اخم‌هایش را به‌هم بافت. انگشت شست و اشاره‌اش را پی فراری دادن خواب از چشمانش فرستاد و گوشی را در دست گرفت. دیدن نامش سوک لبش را بالا کشید.
- چی می‌خوای گربه سر صبح؟
صدای سرحالش، روحش را آرامش می‌داد.
- گربه خودتی آقا غوله! صبح کجا بود سر ظهره، کجایی تو این کلبه‌ی وحشت نیستی؟
چشم ریز کرد. دلبرش، خانه‌ی او بود؟
- خونه‌ی من چی‌کار؟ بانوتم که آوردم ور دلت، دیگه چی کم داشتی؟
- نمی‌دونم این بانو چی دیده ازت که ذکر شبش دایانه. دایان ال شد، دایان بل شد. خوبه یخچال قطبی‌ای تو این‌قدر طرفدارته، اه اه اه!
تند تند حرف زدنش، رخت حرص بر تن داشت. نیشخند زد:
- من همونی‌ام که براش سر و دست می‌شکنن دختره، بمونین اومدم.
جیغ تیزش را تا تحریر آخرش شنوا شد:
- بمیرر دایاان.
و بوق آزاد!
تک خنده‌ای کرد و از جای برخاست. عقربه‌های ساعت، در بزم هفت می‌رقصیدند. پیراهنش را تن زد و بدون بستن دکمه‌هایش، اورکتش را بر ساعدش آویخت.
سرمای استخوان‌سوز سحرگاه، انرژی به جانش نوشاند. نفس عمیقی کشید و پله‌ها را یکی دوتا پایین پرید. درب حیاط را گشود و اتوموبیل نقره‌گون، جلوی درب به انتظارش ایستاده بود. گرمای درون اتوموبیل، به ستیز سرمای پوستش شتافت.
- صبحتون بخیر آقا.
سر تکان داد و مقصد را تعیین کرد.
- برو عمارت.
چشم گفتن راننده، با به راه افتادن ماشین همزمان شد. کوچه، پس کوچه‌‌ها که رنگ آشنایی به خود گرفتند، پنجه‌ی قدرش را به نیت سامان دادن پریشانی موهایش بالا برد و تکه‌های سرکش موهایش را بالا کشید. توقف آرام اتوموبیل با دم عمیقش همراه بود. دری که دربان برایش گشود؛ هیبت قلعه‌ی جنگی‌اش را بیش از پیش به رخ کشید.
آرام و استوار پیاده شد و قامت راست کرد. از گوشه‌ی چشم، مربی و پزشک شهره‌ی تایماز را از نظر گذراند.
- تا یک ربع دیگه گزارشت رو میز باشه.
صدای رسا و پر احترام مرد را از پشت سرش شنید:
- رو میزتونه آقا!
بی‌تفاوت سری تکان داد و اگر سربازانش کاربلد نبودند که زئوس نام نمی‌گرفت!
گرمای درون خانه که به استقبال از گام‌های بلندش بر گونه‌هایش ب*و*سه نشاندند، ایستاد و به آوای خوش غرغر دلبرکش گوش سپرد. این صدا برای او، تنها نشانه‌ی زندگی انسانی‌اش بود.
- همه جای خونه رو انگار قیر پاشیدن. من اگه می‌دونستم چه علاقه‌ایه این آقا غوله به سیاهی داره خیلی خوب می‌شد!
با صدای آرام خنده‌ی بانو قامتش را به میدان دیدشان رساند.
- خسته نشدی از این همه غر زدن دختر؟
صدای گرمش با دیدن او خاموش ماند. پشت دلبرک به او بود و چشمان پر مهر بانو با دلتنگی خیره‌ی قامت او. انگشت اشاره‌اش را با شرارت به بینی‌اش چسباند.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
بانو با لبخند زیبایی سر جنباند و پی حرف‌هایش را گرفت:
- از صبح که اومدیم یه ریز غر زدی تا الان، ماشاللهِ اون فک و دهنت باشه که هنوز خسته نشدن!
آهسته پیش رفت. ایشی که دلایش کشید تیر لبخند بر صورتش نشاند.
- تو هم که همش طرف اونو بگیر. سر و ته همه‌ی مامانا رو بزنی آخرش همشون پسرپرستـ... .
از هراس بازویی که دایان دور گردنش پیچاند، خنجر تیز جیغش کلمه‌اش را سر برید. به تندی سمت دایان گردن کشید و مشت‌های محکمش را به بازو و گردن او کوباند.
- وای، زهره‌ام ترکید! زهرمار، کوفت، بمیر دایان. مردک بز!
صدای دایان خونسرد بود و زاینده‌ی حرص:
- فکر کنم لقب خودتو اشتباهی به من نسبت دادی دختره، اونی که خونه‌اش انگار چراگاه گاو و گوسفنده بس که از هرطرفش برگ و علف آویزونه خونه‌ی توعه!
دلا بلاخره از اسارت بازوی سنگین او بیرون جست و و همزمان که موهای آشفته‌اش را مرتب می‌کرد کلمات پرحرصش را سوی او شلیک کرد:
- مگه خونه‌ی تو کلبه‌ی وحشته، کسی صداش درمیاد جناب هیولا؟
دایان بی‌توجه به خدمتکارانی که پیش می‌آمدند، تای ابرویش را بالا داد و خیره به صورت بانو که از خنده گل انداخته بود، به حرف آمد:
- الان این خانم بزه نبود که دیزی من و خونه‌مو بار گذاشته بود با یه وجب روغن اضافه روش، بانو؟
دلانا به تندی سمت بانو چرخید و از بازوی او آویزان شد. ب*و*سه‌ای بر گونه‌ی سرخش نشاند.
- بانو تو جبهه‌ی منه آقا غوله! چی فکر کردی؟!
مرد جوان می‌دانست چگونه کفری‌اش کند! متفکر و آرام، چشم ریز کرد؛
- چند دقیقه‌ی پیش یه دختری این‌جا بود تند، تند ناز می‌اومد که مامانا پسرپرستن، تو ندیدیش کجا رفت؟
چشمان گرد شده از حرص دلبرک، میل قهقهه زدن را در او بیدار می‌کرد.
- غلط کرده هرکی بخواد برا تو ناز بیاد جز من!
سپس قامت او را از نظر گذراند و با نیم نگاهی سمت دختران خدمتکار، خرامان پیش آمد. لبخندی پرحرص و نمکین بر لب نشاند و هنگامی که دانه، دانه دکمه‌های باز پیراهن دایان را به‌هم می‌دوخت؛ با تیله‌های زمردی‌اش برایش خط و نشان کشید.
- فکر نمی‌کنی هوا سرده که با یه لا پیراهن، اونم وقتی دکمه‌هاشو باز گذاشتی، راه افتادی اومدی داداش؟
دکمه‌ی آخر را بست و با یادآوری نگاه دختران که با حظ روی بالاتنه‌ی برهنه‌ی دایان -که از میان دکمه‌های باز پیراهنش مشخص بود- بالا پایین می‌شد، دندان قروچه‌ای کرد.
- سرما می‌خوری قربونت برم!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دایان به ضرب و زور، تک سرفه‌ای کرد که رد خنده را از صدایش بزداید، چرا که می‌دانست کوچک‌ترین ارتعاشی در صدایش ملموس باشد؛ دلانا حسابش را کف دستش می‌گذارد!
- می‌دونی که به سرما عادت دارم عزیزم.
صدایش به واسطه‌ی بلعیدن قهقهه‌هایش، بم‌تر شده بود و همین مردمک‌های چشمان خدمتکاران را به شکل قلب درآورد! دلانا کم مانده بود چشم‌هایشان را از کاسه دربیاورد و دانه‌، دانه موهای دایان شرورش را بکند! پرغیظ و دست به پهلو سمت خدمتکاران برگشت.
- به چی نگاه می‌کنین؟! اسباب پذیرایی رو که آوردین و چیدین. پس برا چی هنوز وایسادین به ما زل زدین؟!
رنگ از رخشان پرید. دایان با لذت دخترکش را نگریست و او را از پشت درآغوش گرفت.
- گوشاتون سنگین شده که دستور خانم رو نشنیده می‌گیرین و هنوز این‌جایین؟ به چشماتون نیاز ندارین که چشم گرد کردین و برای پاره‌ی تن من سرکشی میکنین؟
برخلاف گرمای آغوشش برای دلایش، بوران دوباره به صدایش برگشته بود و چهره‌ی بی‌حالتش به سنگ و فولاد پوزخند می‌زد! مگر کسی بود نداند رود خنده و مهربانی این هیولایِ از جنسِ رعد، تماما برای خواهرکش جاری بود ولاغیر؟!
میان خدمتکاران ولوله افتاد و همگی سر به زیر انداختند. صدای عذرخواهی‌هایشان در سرسرا طنین انداخت و یک به یک به سرعت در گوشه، کنار عمارت غیب شدند.
دلانا با آسودگی به سینه‌ی فراخ دایانش تکیه داد و با لبخند کوچکی، به طور نمایشی دست‌هایش را بر هم کوبید و گرد و خاک را از آن‌ها تکاند.
- اون سه تا جلویی، با اون یکی که عقب‌تر از همه وایساده بود!
در حصار بازوهای دایان، سمت برادر جذابش چرخید و دستانش را بر روی شانه‌های پهن او گذاشت. دایان با محبت پنهان پشت هوای برفی چشمانش، پلکی زد و دلانا وقتی خرمن سیاه مژه‌های او را آرام نوازش می‌کرد، با همان لبخند باوقار، پرغرور ادامه داد:
- همین امروز دستور می‌دی از اینجا تسویه حساب بدن دستشون و بفرستنشون عمارت من!
تک‌خنده‌ی بلند دایان در عمارت پیچید و تن دلبرش را سخت به خود فشرد.
- الساعه بانوی من!
بانو که تمام مدت با مهر و لبخند دو جگرگوشه‎اش را تماشا می‌کرد، پیش آمد و وردی به سمتشان خواند.
- دورتون بگردم آقا، آفتاب پاییز گول زنکه. گرما نداره که، همش نور خالیه. خدایی نکرده سرما به جونتون بیوفته که اسیر تخت نمی‌شین تا خوب شین؛ پس بیشتر خودتونو بپوشونین.
دایان سری با احترام به تایید جنباند و دلانا با محبت لپ‌های دایه‌اش را چلاند.
- اوف! چقده تو مهربونی آخه با این آقا غوله بانوجونم.
بانو ابروانش را درهم کشید. با غرغر دست‌های او را پس زد و تن گرد و تپلش را هن و هن کنان سمت آشپزخانه کشاند:
- صدبار گفتم صورت منو این‌طوری نچلون. خودش کم چروک داره تو هم مثل لُنگ مشدی ممدلی هی بیشتر چروک بنداز روش.
این‌بار صدای قهقهه‌ی دایان و دلانا همزمان به عمارت تاریک دایان رنگ حیات پاشید و برای چندمین بار در آن ساعت، لبخند و شکرگزاری بانو را تجدید کرد. این خواهر و برادری که در دامان خود پرورششان داده بود و قد خم کرده بود تا قد بکشند، امیدهای او به زندگی بودند.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دلانا روی آیکون استپ کلیک کرد و نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاپ به قامت بلند دایان کشید. بیشتر در آغوش گرم و نرم پتوی طوسی رنگ و پشمینی که دور خود پیچیده بود فرو رفت و به تماشای برادرش نشست. گویا سرما واقعا، هیچ حسی در او برنمی‌انگیخت که بی‌اهمیت به در باز تراس و بادی که وحشیانه پرده‌ها را می‌رقصاند، پلیور سفیدش را از تن بیرون کشید و دوباره به برگه‌های روی میز چشم دوخت.
دلانا زبانش را روی لب‌هایش کشید. طعم انار درون دهانش پخش شد.
- میگم، دایان؟
نیم نگاهی منتظر، سویش پرتاب کرد و دوباره نگاهش را به نوشته‌های مقابلش بخشید.
- از اون پسری که تو مهمونی اصلانی‌ها بودش، چه‌خبر؟
دایان به صندلی‌اش تکیه زد و بی‌حالت نگاهش کرد.
- مسئولیتش با شیرزاده ولی سپردم آکام رو آماده کنن، وقتشه ببینمش.
- شیرزاد می‌گفت یه خواهر داره.
هومی کرد و از پشت میز برخاست. ماگ قهوه‌اش را در دست گرفت و سمت دلانا قدم برداشت.
- شیرزاد دیگه چیا می‌گفت؟
دلانا لپ‌تاپ را به گوشه‌ای فرستاد تا جا برای دایان کنارش باز کند. با ناز و غمزه لب برچید و ناز آمد برای آن یخبندان نگاهش.
- خب کنجکاو بودم درموردش.
دایان سر بر ران دلانا گذاشت و پلک بست. دم عمیقی از عطر تنش گرفت.
- پس باید غزل خداحافظی رو بخونه ها؟
ابروان خوش حالت دلانا به سرعت درهم پیچید و مشتی به شانه‌ی دایان کوباند.
- دایان، دارم جدی حرف می‌زنم!
نگاه افسارگسیخته‌ی دایان، خیره‌ی چهره‌ی زیبارویش ماند.
- منم دارم جدی صحبت می‌کنم. کی باشه که توجه رز وحشی زئوس رو دزدیده باشه؟
خنده‌ی شیرینی از ناز کشیدن‌های خشن دایان لبان دلانا را بوسید. انگشتانش نوازش‌وار موهای روی پیشانی آرام جانش را پیمود و خیره به تصویر آتش شومینه در خاکستر شعله‌ور نگاه دایان، صدا بلند کرد:
- قربونت برم!
نگاهش تیره‌تر شد و دلانا می‌پرستید لذت خفته‌ی درون چشمانش را.
- فکر کنم اگه خواهر پسره هم این‌طوری شیفته بهش نگاه می‌کرده پسره الان بهش نیاز داشته باشه نه؟
خندید و دایان پلک بست.
- از اون‌جایی که همه دلای تو نمی‌شن پس نه‌خیر.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
از نیشخند دایان می‌خواند که قرار است دوباره حرص و غضب را میزبان باشد!
- باید بگیم از اون‌جایی که همه دایان جذاب تو نمی‌شن پس علنا پرونده‌ی نگاه شیفته و این چرت و پرتا منتفیه.
چشم در حدقه چرخاند.
- بله بله شما درست می‌گی، اصلا هم با بحث خودشیفتگی و این قضایا آشنایی نداری.
پوزخند مغروری بر لبان دایان نشست و سکوت را برگزید. دلانا در دل قربان صدقه‌اش کرد و به حرف آمد:
- وضعیت تایماز بهتر شده؟ دیدم داشتی گزارش مربیشو می‌خوندی.
- سرحال‌تر از همیشه
دلانا لبخندی از سر آسودگی زد. آن هیولای وهم‌آور و محبوب دایان، برای او هم بسیار دوست داشتنی بود.
- نگران بودم آسیب دیدگی پاش براش مشکل جدی درست کنه.
چهره‌ی بی‌حالت دایان پذیرای اخم کمرنگی شد.
- نه تا وقتی من مراقبشم.
- اوفِی، زئوس بزرگ!
اخم جایش را به لبخند کجی در صورت دایان سپرد. دلانا چنگی به موهایش زد.
- فکر نکن نفهمیدم بحث دفراز رو پیچوندی ها!
پلک گشود و با تک خنده‌ای به حرف آمد:
- د آخه گربه، من که می‌دونم تا شجره نامه‌ی هفت جد و آبادشو از شیرزاد کشیدی بیرون، دیگه تخلیه‌ی اطلاعاتی من چند من؟
خیر، گویا هیچ جوره نمی‌شد از زیر ذره بین دایان گریخت!
- سطح اطلاعات تو با اطلاعات شیرزاد یکیه آخه؟ شرط می‌بندم تا سایز کفششم خبر داری!
صدای پیامک تلفن دایان، سد سکوت را میان خواهر و برادر کشید. دایان پس از لحظه‌ای سکوت و با نگاهی که خیره‌ی محتوای پیام بود، صدا بلند کرد:
- می‌سپرم وسیله‌های تو و بانو رو برای یه ماه جمع کنن، باید بریم سردشت.
ابروهای دلانا بالا پرید. دایان هرگز او و بانو را همراه خود و کارهایش نمی‌کرد! مگر این‌که... .
- مشکلی پیش اومده دایان؟
- نه.
نگاه دایان آرام و خونسرد بود اما دلانا می‌توانست خشم و کینه را از شعله‌های زیر خاکستر نگاهش بخواند. طوفانی در راه بود؟!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
بی‌قرار و آشفته دستی به پیراهنش کشید و از ون طوسی بیرون پرید. وقتی دود و دم پایتخت و شهر‌های اطرافش اندک، اندک جای خود را به سرمای کردستان سپرد؛ بی‌قراری و آشفتگی درونی‌اش نیز سر به فلک کشید و اکنون این‌جا بود، سردشت سفیدپوش آذربایجان!
به‌راستی او در این جهنم سفید و برفین چه می‌کرد؟ به کجا آمده بود؟ خواهرکش چه می‌شد؟ اصلا در همین لحظه، در چه حالی به سر می‌برد؟
کلافه موهایش را چنگ زد. دستی روی شانه‌اش نشست و ندیده می‌دانست آن دکتر دیوانه‌ی خوش‌خنده است.
- من دقیقا این‌جا چه غلطی می‌کنم؟
- آروم باش و بهم اعتماد کن، تا چند دقیقه‌ی دیگه جواب سوالاتت رو می‌گیری. نه از من، از صاحب جوابات!
صدای خونسرد و آرامش، همان اندک کنترلی که دفراز بر خود داشت را هم ربود. با خشم سمت شیرزاد برگشت و دستش را بند یقه‌ی او کرد. صدای عربده‌اش جنگل و دره‌ی سفیدپوش را فراگرفت:
- گور بابای تو و اربابت! لعنتی من این‌جا و دور از خواهرم چه غلطی می‌کنم؟ شماها کی هستین؟ از جون من چی می‌خواین؟
شیرزاد نگاهش را از پرندگانی که با هوار دفراز هراسیده و پریده بودند گرفت و به او خیره شد. اخم کمرنگی میان ابروانش جا خوش کرد و دست دفراز را از یقه‌اش پس زد. او را کنار زد و پیش افتاد. صدای جدی‌اش فرمان داد:
- بیارینش تو!
بازوهایش که در دستان نگهبانان به دام افتاد، تقلاهای پرزورش نیز آغاز شد. به هر ضرب و زوری بود، چهار نگهبان او را کنترل کرده و بر زانو روی سنگ‌فرش سفید و مرمرین سرسرا، رها کردند. نیم‌خیز که شد تا برخیزد، صدای رسا و پرتحکمی او را بر جای خود میخ کرد.
- بشین.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دفراز نفس زنان، دستی زیر بینی‌اش کشید و خون آن را زدود. گردنش را سمتی که آوای قدم‌های محکم و سنگینی را بازتاب می‌داد چرخاند و اولین چیزی که به چشمانش آمد، نگاه نافذ و سوزانی بود که با جدیت به او دوخته شده بود. مردی جوان با یک دست درون جیب شلوار پارچه‌ای‌اش، با غرور و ابهتی بی‌کران مقابلش ایستاده و سگی عظیم الجثه و مشکی رنگ از نژاد دوبرمن پینشر با نگاهی تیز کنار او آماده‌ی دریدن بود.
دفراز پرخاش کرد:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟
هیولای کنار آن مرد، با غرش خشونت‌باری سمت دفراز خیز برداشت.
- تایماز!
سگ با صدای هشدار دهنده‌ی مرد، میخکوب بر جایش ایستاد و رام و آرام صاحبش را تماشا کرد. دفراز نگاهش را از سگ یک قدمی‌اش گرفت و به جوان مقابلش بخشید. مردک، خیره نگاهش می‌کرد و دیوانه بود که لبخند کجی گوشه‌ی لبش را آراسته بود؟!
دایان نگاه گرفت و پر آرامش اما محکم و مغرور، سمت میز بار گوشه‌ی سرسرا قدم برداشت. صدای شرشر نوشیدنی در جام شیشه‌ای، مانند مته‌ای عصب‌های مغز دفراز را سوراخ می‌کرد. به میز بار تکیه زد و چشمانش بار دیگر پسرک مقابلش را رصد کردند؛ موهایی پریشان، چشمانی خشمگین و نگاهی وحشی! نگاهش تا قفسه‌ی سینه‌‌ی دفراز که از غضب بالا، پایین می‌شد، پایین آمد. نیم نگاهی به بینی خونینش انداخت و دوباره راه رفته را تا چشمانش بازگشت. خیره به چشمان یخی و سرکش پسرک، جرعه‌ای نوشید. می‌دانست با اعصاب و روان پسرک، بازی‌ای شروع کرده دیدنی!
- لعنتی چرا حرف نمی‌زنی؟!
از صدای عربده‌ی دفراز با بی‌خیالی، تک خنده‌ای سر داد. محتوای عسلی رنگ شیشه‌ی درون دستش را تکانی داد و قدمی سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی سرسرا برداشت.
- صدات زیاد از حدت روی من بلنده دفراز.
دفراز گیج و هوشیار به او چشم دوخت. مرد مقابلش که بود که اسمش را می‌دانست و بی‌مهابا او را تهدید می‌کرد؟ چهره‌ی بی‌تفاوت و خونسرد، نگاهی یخبندان و نافذ که تیره‌ی کمر مخاطبش را می‌لرزاند و رایحه‌ی تلخ و سرد کوبیسمی که از تنش به مشام می‌رسید. ثانیه‌ای متفکر سر به زیر انداخت و سپس به تندی چانه بالا کشید. کوبیسم؟! این مرد همان صاحب کوبیسم بود؟ اخم کرد.
- صبر کن ببینم، من تورو قبلا دیدم! خونه‌ی همون دکتره‌ی دیوونه، موقعی که بی‌هوش بودم، بالای سرم نشسته بودی!
دایان دستی به گردن و گوش‌های تایمازی که سر بر رانش گذاشته بود، کشید و نیشخندی زد.
- زودتر از این‌ها منتظر بروز هوشت بودم، دیگه کجا منو دیدی دفراز؟
مردک مقابلش، نامش را مالکانه و شاهانه بر لب می‌آورد. گویی شاهی باشد و دفراز برده‌اش! از تلفظ خاص و کلافه کننده‌ی الف نامش توسط او، دندان قروچه‌ای کرد. دست مشت کرد و باری دیگر با صدای بلندی غرید:
- با من بازی نکن!
دایان گردنش را روی شانه کج کرد و نگاه نفس‌گیرش سردتر از قبل چشمان دفراز را نشانه رفت. کج‌خند دیگری لبانش را احاطه کرد و دفراز هیچ حس خوبی از شرارت نشسته بر لبخندش نداشت.
- نمی‌خوای دنیز رو ببینی که این‌طوری سرکشی می‌کنی؟
دنیزش؟ جگرگوشه‌اش؟ خواهرک عزیزش؟ تنش لرزید و نفسش در سینه اسیر شد. عربده‌ی بلندی کشید.
- عوضی!
سمت دایان هجوم برد اما نرسیده به او، این خود دفراز بود که بر پشت روی زمین افتاد.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
پنجه‌های تیز تایماز در قفسه‌ی سینه‌ی دفراز فرو رفته بودند و نفس‌های داغ و وحشی سگ، روی صورت او پخش می‌شدند. تقلا کنان و هوار کشان سعی کرد تایماز را از روی خود کنار بزند اما حیوان آموزش دیده، به خوبی می‌دانست چگونه دفراز را کنترل کند و زیر سلطه‌ی خود نگه دارد.
دایان قدم زنان بالای سر دفراز رسید و شانه بالا انداخت. با چهره‌ای بی‌تفاوت و نگاهی تیره و سرد، زمزمه کرد:
- یه تکونت که حیوون ازش احساس خطر کنه، سه دنده‌ی قفسه‌ی سینتو خورد می‌کنه؛ یه نگاه من، پنجه‌های تیز تایمازو مستقیم تا توی قلبت فرو می‌بره و یه کلمه‌ی من، دستور دریدن شاهرگتو به دندوناش می‌ده.
صدایش در پس آرامش و بی‌خیالی، وحشتی عظیم در فضا می‌پراکند. نیشخندی که بر صورتش نقش بست مانند خنجری تیز در چشمان دفراز فرو رفت.
- به نفع خودته آروم بگیری و به حرفم باشی تا دنیز به لب ساحل خوشبختی نرسیده باز تو دریای غم و بدبختی غرق نشه.
دفراز دندان‌هایش را روی هم فشرد و لحظه‌ای پلک بست. این عوضی حیوان‌صفت، به خوبی فهمیده بود افسار بستن به وحشی‌گری‌های دفراز تنها با نام دنیز میسر می‌شود و بس!
راه گرفتن قطره‌های خون از جای پنجه‌های تایماز را بر روی تنش به خوبی حس می‌کرد.
- بگو این هیولات از روی من بره کنار.
دایان سر بر روی شانه کج کرد، صدای خش‌دار و گرفته‌ی پسرک با وجود خشم در تار و پودش، آرام بود.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 37) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا