کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
انگار نه انگار خودم مدیر تالار ویراستاری اشتباه تایپی زیاد دارم... .
حتما؛ تیکه دوم رو تغییر بدم و خواننده رو کنجکاو کنم؟!
میخواین با همین خلاصه و عنوان شروع کنید
تاپیکتون بزنین
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
خلاصه:
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که خیلی از خانواده‌ها را داغدار کرد و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند، دیاکو و دایان جزو همان کودکانی بودند که در سن شش سالگی و یک سالگی بی‌پدر و مادر شدند، دیاکو در سن پانزده سالگی برای تأمین مالی کولبر می‌شود و بعد از چند سال دیگر دایان نیز کولبر می‌شود و در نهایت بعد از پنج سال دیاکو دبیری قبول می‌شود و از کولبری دست نگه می‌دارند!
اسمش هم یل لیلاخ هستش یا به‌رزه کولیله
سلام خلاصتون خیلی واضحه
یعنی داستان لو میده
مثلا خط اول خوبه
بعدش طوری بگین که انگار وقتی کسی سرپرستی نداشته باشه یا پدر و مادر نداشته باشه سرنوشت بچه ها تغیر میکنه و دست به هرکاری برای بقای زندگی حتی کولبری میزنن چه دختر چه پسر
جنسیت مهم نیست این وسط
این جملات من به سبک خودتون بنویسین ولی محوریتش همینطوری باشه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تصویر نویسی.
دخترک آن شومیز شیری رنگی که در تولد بیست‌سالگی از بهترین دوستش هدیه گرقته بود را با دامن شکلاتی رنگش ست کرد، چکمه‌های قهوه‌ای رنگش را به پا کرد؛ موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بست، دو طره از جلوی موهای قوه فانش را این طرف و آن طرف موهایش رها کرد، دفترچه‌ی جلد چرمی‌اش را برداشت و از کلبه‌ی چوبی باغ بزرگ مامان‌بزرگش که کمی دور‌تر از روستا بود بیرون زد.

هوای خنک، بوی خاک نم خورده بینی دخترک را قلقلک داد، نفسی تازه کرد و به سمت جاده‌ی اصلی رفت، چکمه‌هایش کمی پاشنه داشت تا رسید به جاده آسفالت، پاشنه‌هایش کمی در سنگ‌ریزه‌های جاده خاکی چپ و راست میشد.

چقدر که آن دخترک عاشق بوی خاک نم‌خورده بود، عاشق بوی خاک بعد از باران... .

نسیم آرامی وزید و دو طره از موهایش در هوا چرخید، دامنش هم در باد رقصید، آستین شونیزش را کمی بالا زد به سمت تخته سنگی که یک‌طرف جاده بود رفت و کمی با دستش روی سنگ را تمیز کرد، گویا باران آن را تمیز کرده بود، جز سردی سنگ، چیزی روی دستش اثر باقی نگذاشت، روی تخته سنگ نشست و پا روی پا انداخت، چشم به جاده انداخت و سعی کرد مثل هرروز تعداد ماشین‌هایی که می‌بیند و تعداد ماشین‌هايي که می‌شناسد را یادداشت کند، تنها سرگرمی که دوستش داشت همین بود، دفترچه را باز کرد ورق زد تا رسید به بیست و ششمین صفحه، نگاهش را به جاده داد و اولین ماشینی که دید یک پیکان مدل هشتاد و پنج شیری رنگ بود، يادداشت کرد، نوشت و نوشت، تا هوا رو به غروب خورشید رفا، به غروب خورشید خیره شد و از روی تخته سنگ بلند شد و جاده‌ی آسفالت را تا جاده خاکی را قدم‌زنان رفت و راه کلبه‌ی چوبی باغ مادربزرگش را در پیش گرفت
خیلی خوب نوشتید
توصیفات عالی
و کاملا تو زمان حال هستیم

شما تاپیک داستانتون زودتر بزنین
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف پنجم یا ششم: نوشتن در مورد یکی از سه تصویر
**********************************************
گرمای شدید هوا دهان دختر را خشک کرده است، شاخه‌های بلند و زرد‌ رنگ خوشه‌های گندم در زیر وزش باد ملایم به آرامی و در جهت خاصی به حرکت درآمده‌اند.
چند متر آن طرف‌تر کلبه‌ای بزرگ در زیر نور خورشید برای دختر‌بچه دست تکان می‌دهد.
دختر‌‌بچه با قدم‌های تند و آرامی از مادر و خواهرش فاصله می‌گیرد، از کنار مترسگ چوبی می‌گذرد و در نزدیکی‌ام می‌ایستد.
کلنگ را به گوشه‌ای می‌اندازم، با قدم‌های آرامی به او نزدیک می‌شوم اما به محض رسیدنم به او همه‌‌جای محیط اطرافم تغییر می‌کند.
به محض این اتفاق دختر‌بچه و مادرش به سرعت نا‌پدید می‌شوند و مترسگ چوبی قطع شده و خونین در حالی که از وسط با ضربه‌ای محکم قطع شده و روی زمین افتاده است برایم به آرامی دست تکان می‌دهد.
تاریکی و لکه‌ بزرگ خون آسمان را در خود می‌بلعد و خورشید به آرامی در زیر ابر‌های سیاه رنگ نا‌پدید می‌گردد‌!
وزش باد به شدت طوفانی می‌شود و دلم را خالی می‌کند.
صدای جیغ‌های گوش‌خراش در کنار درخواست‌های کمک آن را بدتر می‌کند.
حس عجیب و وحشت‌آوری به دلم چنگ می‌زند، با چرخاندن سرم کلبه سیاه و لکه‌های خونین بدنه‌اش در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و... .
***
وحشت زده چشمان خواب‌آلودم را باز می‌کنم، فریاد بلندی می‌کشم و از روی تخت چوبی بزرگی که روی آن خوابیده بودم بلند می‌شوم.
نفس‌نفس می‌زنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، بارکه کوچک نور خورشید از میله‌های فلزی پنجره عبور کرده و تا بخشی از محیط داخل سالن خانه کشیده شده است.
چشمانم از شدت بی‌خوابی می‌سوزند، به کمک انگشتان دستم آن‌ها را با فریاد کوتاهی مالش می‌دهم و با خمیازه کوتاهی از روی تخت چوبی بلند می‌شوم.
***
لباس و شلوار مخصوص کشاوزی‌ام را می‌پوشم، چکمه‌های گلی را پا می‌کنم، کلنگ را از روی زمین بر می‌دارم و به طرف در خروجی می‌روم.
با باز کردن درب چوبی و خارج شدنم از داخل کلبه وَن آبی‌ رنگ و خاک‌خورده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
چند متر عقب‌تر دختر بچه‌ای با خنده از لای خوشه‌های زرد‌ رنگ گندم دوان‌دوان عبور می‌کند و به مادر و خواهر کوچک‌ترش نزدیک می‌شود.
مادرش با تک‌خنده‌ای او را در آغوش می‌کشد و با دست نوازشش می‌کند.
خیلی عالیه
توصیفات عالی هست
میتونین بذارین دفترکار

شمام بذارین دفترکار @ئافڕودیت؛
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
هوای ابری‌ست و بارانی، جاده گِلی و لغزنده و این مرا می‌ترساند!
به سراشیبی که می‌رسم ماشین از حرکت می‌ایستاد، دست ترمز را کشیدم و از ماشین بیرون می‌آیم، دست به کمر به تایر ماشین خیره می‌شوم.
با نوک کفشم گِل سنگین را کنار می‌زنم سعی می‌کنم کمی مشکلم را حل کنم ولی مشکلم وسط سراشیبی حل نمی‌شود، نمی‌توانم تایرش را عوض کنم، بد جایست برای تعویض تایر، ماشینی که در جاده گِلی‌ست و تایر تا پنج سانت در گِل فرو رفته است، سوار ماشین می‌شوم؛ کیفم را برمی‌دارم و از ماشین خارج می‌شوم و قفلش را که می‌زنم و بعد از شنیدن صدای قفل ماشین به سمت راهی باریک که میان بوته‌های شاتوت است می‌روم، باد در تلاش است موهایم را بهم بریزد ولی گوجه‌ی پایین موهایم مقاومت می‌کند، کنون که فکرش را می‌کنم می‌دانم پوشیدن این دامن چندان ایده‌ی جالبی نبود، با کوچک‌ترین حرکت باد تکان می‌خورد، خانه‌ی کوچک روبه‌روایم توجه‌ام را جلب می‌کند، کمی قدم برداشتن در این راه گِلی سخت است، باران آرام‌آرام شروع به باریدن می‌کند با فرود آمدن قطره‌ی اول باران بر روی پیرهن سفیدفامم، به آسمان نگاهی می‌اندازم، احتمال دارد کم‌کم باران شدید‌تر شود، از فکری که در سرم خطور کرد خنده‌ام می‌گیرد، با خود گفتم:
- الان باید سریع بدوم که زیر باران خیس نشوم یا آرام بدوم؟
و من می‌دانم در نهایت خیس می‌شوم... .
خیلی عالی
توصیفات عالی
بذارین دفترکار
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
خلاصه:
تارهای افسون و جادو لحظه‌به‌لحظه در زندگی آدم‌های این قصه تنیده. قدم می‌گذاریم در پیله‌ی جادویی پر رمزوراز، که دخترکی ناخواسته وارد آن شده. ماجراهای به دست آوردن کتابِ افسونی که ساخته‌ی دستِ جادوگری‌ست که عمر خود را صرفِ سحر و جادو کرده. کتاب ریشه دوانده در دل خاکِ طبیعت و جماعتی در پیِ یافتنِ آن و دخترکی که یکه و تنها به جنگی با پایانِ نامشخص می‌رود. اما آیا این دختر پیروز می‌شود؟ چه سحری کتاب را احاطه کرده؟
خیلی عالیه
تاپیک داستانتون زودتر بزنین
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سلام خلاصتون خیلی واضحه
یعنی داستان لو میده
مثلا خط اول خوبه
بعدش طوری بگین که انگار وقتی کسی سرپرستی نداشته باشه یا پدر و مادر نداشته باشه سرنوشت بچه ها تغیر میکنه و دست به هرکاری برای بقای زندگی حتی کولبری میزنن چه دختر چه پسر
جنسیت مهم نیست این وسط
این جملات من به سبک خودتون بنویسین ولی محوریتش همینطوری باشه
ظهر بخیر!
خلاصه:
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که خیلی از خانواده‌ها را داغدار کرد و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند و وقت ورق زدن دیگری در زندگی‌شان شد، سرنوشت چیز دیگری برای آن‌ها نوشته است، برای بقای زندگی حتی کولبر هم می‌شوند چه دختر باشد باشد چه پسر؛ زندگی و زنده ماندن جنسیت نمی‌شناسد.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
ظهر بخیر!
خلاصه:
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که خیلی از خانواده‌ها را داغدار کرد و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند و وقت ورق زدن دیگری در زندگی‌شان شد، سرنوشت چیز دیگری برای آن‌ها نوشته است، برای بقای زندگی حتی کولبر هم می‌شوند چه دختر باشد باشد چه پسر؛ زندگی و زنده ماندن جنسیت نمی‌شناسد.
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که در آن بسیاری از خانواده‌ها داغدار و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند و وقت ورق زدن دیگری در زندگی‌شان شد، سرنوشت چیز دیگری برای آن‌ها نوشته بود، از جنگیدن برای انکار واقعیت تا کولبری برای بقای زندگی، ورق جدیدی از زندگی که نه جنسیت می‌شناسد و نه سن و سال
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا