کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک همگانی دفترکار تمرین

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف سوم: نوشتن پیرنگ بر‌ای ایده مورد نظر
**********************************************
۱) شخصیت اصلی در حین بی‌هوشی و خواب و بیداری نا‌خودآگاه وارد روستای نابود و متروکه‌ای می‌شود.
۲) پس از به هوش آمدن توسط تعدادی گرگ درنده و وحشی مورد حمله قرار می‌گیرد.
۳) پیش از آن که توسط آن‌ها کشته شود یک مرد روستایی او را از مرگ نجات می‌دهد.
۴) شخصیت اصلی پس از چند روز در خانه شخصی که او را نجات داده بود به هوش می‌آید.
۵) شخصیت اصلی که نام و هویتش را فراموش کرده است کمی شوکه می‌شود و مکالمه‌ای میان او و مرد روستایی شکل می‌گیرد‌.
۶) مرد روستایی در ازای انجام کار‌ها و ماموریت مهمی از شخصیت اصلی می‌خواهد تا برای یافتن هویتش به سمت شهری بزرگ برود و از کتابخانه مخفی آن برای پی بردن به گذشته‌اش استفاده کند.
۷) شخصیت اصلی در میانه راه با تعدادی بازمانده و کسانی که از شهر و دیار خود تبعید یا اخراج شده‌اند مواجه و در رسیدن به مقصد مورد نظر با آن‌ها همراه می‌شود.
۸) در میانه راه از غار بزرگی عبور و با خطرات گوناگونی درگیر می‌شود.
۹) در حین خواب و استراحت خاطراتی از اتفاقات گذشته را می‌بیند.
۱۰) پس از مدتی وارد شهر بندری کوچکی می‌شود.
۱۱) تعدادی مزدور برای کشتن او اجیر می‌‌شوند اما در درگیری با او و همراهانش کشته می‌شوند.
۱۲) برادر یکی از مزدوران کشته شده از درگیری جان سالم به در برده و به قصد انتقام به تعقیب شخصیت اصلی و همراهانش می‌پردازد.
۱۳) شخصیت اصلی و همراهانش با کشتی کوچکی به طرف مقصد مورد نظرشان حرکت می‌کنند.
۱۴) در میانه راه کشتی مورد حمله دزد‌های دریایی قرار می‌گیرد، میان طوفان گیر می‌کند و پس از آن نیز از بین می‌رود.
۱۵) شخصیت اصلی پس از به هوش آمدن در ساحل جزیره‌ای توسط عده‌ای مرزبان مورد حمله قرار می‌گیرد و با کشتن تعدادی از آن‌ها دست به فرار می‌زند.
۱۶) پس از چند روز گشت و گذار با تعدادی از همراهانش که توسط مرزبان‌ها اسیر شده‌اند مواجه می‌شود و در تعقیب آن‌ها به دژ بزرگی می‌رسد.
۱۷) شخصیت اصلی با نقشه‌ای وارد دژ می‌شود و با زحمت زیادی همراهانش را آزاد می‌کند.
۱۸) در حین درگیری با مرز‌بان‌ها و نگهبانان، دژ مورد حمله تعدادی اژدها و هیولا قرار می‌گیرد.
۱۹) شخصیت اصلی با کمک همراهانش دژ را ترک می‌کند و به قصد رسیدن به مقصد مورد نظر وارد جنگل بزرگی می‌شود.
۲۰) در حین استراحت و خواب خاطراتی از گذشته‌اش می‌بیند.
۲۱) پس از بیداری مورد حمله تعدادی غارتگر قرار می‌گیرد و همراه با همراهانش در حین فرار وارد قلعه متروکه‌ای می‌شود.
۲۲) در داخل تالار‌های قلعه مورد حمله تعدادی روح، عنکبوت و هیولا قرار می‌گیرد و با موجود عجیبی که خودش را خدمت‌گذار خدایان می‌داند مواجه می‌شود.
۲۳) شخصیت اصلی با زحمت زیادی همراه با همراهانش از طریق راه مخفی از قلعه متروکه خارج می‌شود و به مسیر ادامه می‌دهد.
۲۴) سر‌انجام پس از چند ماه گشت و گذار در داخل جنگل از آن خارج می‌شود و به شهر مورد نظر می‌رسد.
۲۵) شخصیت اصلی با کمک یکی از همراهانش با تغییر چهره و هویت خود وارد شهر می‌شود و داخل خانه مخفی با کمک رئیس نگهبانان دربار از طریق راه مخفی قصر وارد کتابخانه می‌گردد و به قصد آگاهی از هویتش کتاب مخصوصی را می‌خواند.
۲۶) در حین این کار خاطره‌ای از گذشته‌اش را می‌بیند و به بخشی از هویتش پی می‌برد.
۲۷) پس از دیدن خاطره از شدت سردرد بی‌هوش می‌شود.
۲۷/۱) در حین خواب و بی‌هوشی پرنده‌ اژدها‌مانند عظیمی را می‌بیند که با نگرانی در حال حرکت کردن به سمت شهریست که وارد آن شده است.
۲۸) پس از به هوش آمدن توسط حاکم شهر که یک زن و فرمانده نظامی است به قصر فراخوانده می‌شود.
۲۹) حاکم شهر به محض ورود شخصیت اصلی به تالار قصر سعی می‌کند تا با زهر شخصیت اصلی را مسموم کند اما پس از ناکامی در این کار نگهبانان و افراد و مزدورانش را به جان شخصیت اصلی می‌اندازد.
۳۰) شخصیت اصلی پس از کشتن نگهبانان، درگیری با مزدوران و افراد خاص و خدمت‌گذار، با خود حاکم شهر درگیر می‌شود.
۳۱) حاکم شهر سوار بر اژدهای عظیمی به جان شخصیت اصلی می‌افتد.
۳۲) شخصیت اصلی پس از درگیری شدیدی اژدها را سرنگون می‌کند و حاکم شهر را برای حفظ جانش به ناچار می‌کشد.
۳۳) شخصیت اصلی پس از این اتفاقات پی‌ می‌برد که حاکم شهر در حقیقت خواهر بزرگ‌تر او و کسی بوده که در خاطره گذشته او را به هیولا تبدیل کرده است.
۳۳/۱) حاکم شهر پیش از آن که کشته شود حقایقی را راجب همراهان شخصیت اصلی برملا می‌کند( این‌که آمدن و ورود شخصیت اصلی به شهر از قبل یک نقشه بوده و اغلب همراهانش در فریب دادن شخصیت اصلی نقش داشته‌اند)
۳۴) شخصیت اصلی خشمگینانه با بدنی زخمی و ضعیف و حال و وضع بدی به زحمت خودش را از شهر خارج می‌کند و بیرون از شهر در نزدیکی جنگل با یکی از همراهانش که او را تشویق و ترغیب به ورود به داخل شهر کرده بود مواجه می‌شود.
۳۵) مکالمه‌ای طولانی میان شخصیت اصلی و همراهش( به اصطلاح یاری‌دهنده‌اش) شکل می‌گیرد.
۳۶) همراهش که نامش امیلی است پس از کش مکش، درگیری و مکالمه کوتاهی از دست شخصیت اصلی به خاطر ملامت شدنش عصبانی می‌شود و خشمگینانه هویت واقعی‌اش را برملا می‌کند.( این‌که حاکم شهر بدلی از خود او بوده، خواهر بزرگ‌تر شخصیت اصلی است و در حقیقت عامل اصلی تمام بلا‌هایی است که سر شخصیت اصلی آمده.)
۳۷) امیلی تعدادی هیولای عجیب که خدمت‌گذار او هستند را احضار می‌کند و با آن‌ها به قصد کشتن شخصیت اصلی به او با نا‌سزاگویی حمله‌ور می‌شود.
۳۸) شخصیت اصلی به خاطر ضعف شدید بدنش در مقابل حملات و ضربه‌های مرگبار مخالفش چندان مقاومتی نمی‌کند و نیمه‌جان به گوشه‌ای می‌افتد.
۳۹) امیلی شخصیت اصلی را به زور به داخل جنگل می‌برد تا او را همان‌جا بسوزاند و زیر خاک دفن کند( کاری که دفعه پیش انجام داد را با روش کامل‌تری تکرار کند)
۴۰)شخصیت اصلی تلاش می‌کند مقاومت کند و برای رهایی از او دست و پا می‌زند اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسد.
۴۱) در آخرین لحظه و پیش از آن که توسط امیلی به داخل چاه یا قبری که برای او کنده شده است بیافتد توسط پرنده‌ اژدها‌مانند بزرگی که در خواب دیده بود نجات داده می‌شود.
۴۲) امیلی و هیولا‌های مطیع او به همراه چند تن از همراهان شخصیت اصلی که دست به خیانت زده‌ بودند توسط پرنده اژدها‌مانند که خدمت‌گذار شخصیت اصلی است همگی زخمی یا کشته می‌شوند.
۴۳) پس از پایان درگیری مکالمه کوتاهی میان شخصیت اصلی و امیلی شکل می‌گیرد.
۴۴) امیلی پیش از مرگ هشدار می‌دهد که چیزی تمام نشده و به موقعش برای گرفتن انتقام به سراغ شخصیت اصلی می‌آید.
۴۵) شخصیت اصلی با تمام شدن مکالمه با ضربات تبر خشمگینانه امیلی را می‌کشد، او را به داخل گودال یا قبری که امیلی برایش کنده بود می‌اندازد و همان‌جا دفنش می‌کند.
۴۶) پرنده اژدها‌مانند خودش را به شخصیت اصلی معرفی می‌کند.
۴۷) شخصیت اصلی پس از پایان ماجرا بی‌هدف و خشمگینانه بقیه همراهانش را که نقشی در خیانت یا فریب به او نداشته‌اند رها می‌کند و مسیر نا‌مشخصی را در هوایی بارانی و تاریک در پیش می‌گیرد.
۴۸) پس از مدتی از بالای تپه‌ای دژ بزرگ و متروکه‌ای را می‌بیند و با مشاهده دژ و اژدهای سه شاخ بزرگی که در بالای آن مشغول پرواز کردن است به یاد خواب عجیبی که در حین استراحت دید می‌افتد و تصمیم می‌گیرد برای آگاهی از بقیه هویتش به سمت دژ متروکه و جنگ‌زده حرکت کند.
۴۹) با پایین رفتنش از تپه و حرکت به طرف دژ داستان فصل اول به پایان می‌رسد.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف چهارم: صحنه‌سازی سازی و فضا‌سازی
*******************************************
با توقف اسب‌ها صدای زنانه و خشنی را می‌شنوم که خطاب به نگهبان می‌گوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین می‌اندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژ‌قیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار می‌دهد.
دستان شلاق‌خورده، سفت، خشکیده و زخمی‌ام را سپر چشمان ضعیف و خواب‌آلودم می‌کنم، پا‌هایم که در زیر قل‌ و زنجیر‌های طناب‌‌مانندی گرفتار شده‌اند را در هم جمع و آن‌ها را به شکمم نزدیک می‌کنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم می‌کشم و با صورت سرخ، اخم‌کرده و بر‌افروخته‌ام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره‌ و کلاه‌خود فولادین، سفید و براقی پنهان شده‌ است نگاه تندی می‌اندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نا‌مفهوم نشان می‌دهند.
به سختی می‌توانم دست‌ها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کرده‌اند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمی‌ام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌های شخص مقابلم را می‌توانم احساس کنم‌!
نعره هیولا‌مانندی می‌کشم، برای لحظه‌ای حسی وحشی من را وسوسه می‌کند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیر‌های فولادین و براق بسته شده به دست و پا‌هایم من را از انجام این کار دل‌سرد و منصرف می‌‌کنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخر‌آمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون می‌کشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم می‌گیرد و با صدایی که بی‌رحمی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل می‌زنم، شخص مدتی تعلل می‌کند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفر‌آمیز‌تر و خشن‌تر از قبل تکرار می‌کند.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند با حالت گارد گرفته‌اش به من نزدیک می‌شود، زنجیر‌های دراز قلاده‌ای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر می‌دارد و آن را محکم به طرف خودش می‌کشد.
بی‌اراده به سمتش کشیده می‌شوم و بدن نیمه‌جانم با آه و ناله کف زمین خیس، گل‌آلود، خاکی‌رنگ و کثیف را لمس می‌کند.
صدای خشن و تمسخر‌آمیز نگهبان را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته این‌جا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یاد‌آوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن می‌گوید؟ شاید بهتر باشد... حرف‌های نیش‌دارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم می‌ریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمی‌کردی انقدر ادای آدم‌های ساده‌لوح و مهربون رو در بیاری شاید به هم‌‌چین اتفاقی دچار نمی‌شدی! دلم به حال مادر بد‌بختت می‌سوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! می‌دونستم که براش بد‌شانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهین‌ها و حرف‌های احمقانه‌اش را ندارم، با صدای بلندی او را به نا‌سزا می‌گیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حمله‌ور می‌شوم اما قُل‌ و زنجیر‌ها سرعتم را کم و حمله‌ام را دفع می‌کنند.
صدای گز‌گز دست و پا‌هایم به آرامی در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازند، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که از داخل درشکه بیرون افتاده‌ام، صورت و چشم‌هایم روبه آسمان تاریک و ابر‌های سیاه قرار دارد.
هوای گرگ و میش به همراه سرخی شدید آسمان تاریک از لای ابر‌های سیاه رنگ دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
با چرخاندن سر زخمی و خونینم به چپ و راست درختان سیاه و خشکیده با شاخه‌های تکانده و خیسشان برایم به آرامی با آه و ناله دست تکان می‌دهند.
صدای باز شدن قل و زنجیر‌های دست و پا‌یم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوش‌های زخمی و خاک‌آلودم تکرار می‌شوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار می‌دهد، مشت‌ محکمی به صورتم می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس‌ راحتی می‌کشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- بله قربان!
صدای دو‌رگه و خشن زن را می‌شنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف می‌زنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگه‌ای جایگاهت رو بهت یاد‌آوری می‌کنم!
هنری گلویم را رها می‌کند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی می‌گوید:
- معذرت می‌خوام... دیگه تکرار نمی‌شه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد می‌کشد، او را به ناسزا می‌بندد و می‌گوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشت‌های گره‌کرده‌اش از من دور می‌شود، به محض نا‌پدید شدن صدای قدم‌هایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاه‌رنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار می‌شود.
نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیده‌ام! اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
زن خشمگینانه خنده‌های شیطانی و تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، سپس یقه‌ام را می‌گیرد و در حالی که من را روی زمین صاف، خزه‌زده و گِلی همراه خود می‌کشد با صدای تحقیر‌آمیزی می‌گوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سال‌ها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمی‌تونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقه‌ای ذهنم را تکان می‌دهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه می‌روند، شکنجه‌هایی که کشیدم، شلاق‌هایی که خوردم و دارو‌هایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمی‌توانم... نمی‌‌توانم باور کنم که انقدر راحت فریب خو‌ردم!
حسی عجیب بدنم را مور‌مور می‌کند، شکمم مدام بالا و پایین می‌شود و شدیداً درد می‌گیرد، انگار چیزی می‌خواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظه‌ای با مشاهده کف دستم شوکه می‌شوم، انگشت‌ها و پوست درخت‌شکل، قهوه‌ای، خشک و خزه‌مانند دلم را خالی می‌کند! کف دستم با لرزش‌های شدیدی به آرامی تغییر شکل می‌دهد! انگشتان دست‌هایم به آرامی بلند و هم‌زمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیا‌ه رنگ می‌شوند، رگه‌های قهوه‌ای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان می‌دهند!
به جای خون سرخ‌رنگ مایعی شبیه به آب از لای زخم‌های بدنم به بیرون سرازیر می‌شوند! چه اتفاقی دارد می‌افتد! چرا بدنم؟!
فریاد غضبناکی می‌کشم.
با زحمت و سرفه‌های خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون می‌کنم، گلو و سینه‌ام خز‌خز کنان به آه و ناله می‌افتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ می‌چرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد می‌کشم:
- ت... ت... تو... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با لحن غمگین و خشنی می‌گویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید باز‌تری به آدم‌ها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظه‌ای در گلویم خفه می‌شود، نمی‌توانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود می‌دانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئ‌استفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلز‌مانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چاله‌ای که داخل آن گرفتار شده‌ام می‌ریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم می‌افتد، زن لبخند تلخی به من می‌زند و می‌گوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشه‌ها و اهدافم استفاده می‌کنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشه‌ها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، دلم می‌خواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایده‌ای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج‌ می‌زند فریاد می‌کشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمی‌تونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمی‌تونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمی‌تونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بی‌توجه به اِختار‌ها، زجه‌ها و داد و فریاد‌هایم پوزخند کوتاهی می‌زند و با خنده‌های تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- باشه... هر چی تو بگی! هم‌نشینی با مرده‌ها بهت خوش‌ بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش می‌شوند... .
 
آخرین ویرایش:

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
تکلیف صحنه سازی
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. از آن ارتفاع بلند میشد روستایی که در دامنه‌ی تپه، بین انبوهی از درختان کاج و صنوبر قرار داشت را ببیند. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. صدای قارقار یک کلاغ پر زغالی که روی تک درخت توتِ تپه نشسته بود، حواسش را پرت کرد با کلافگی نفسش را بیرون داد و یکی از چشمان سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
قید صید شکارش را زد و بند تفنگ را روی دوشش انداخت و از جاده‌ی باریک مال‌رو به‌طرف پایین سرازیر شد. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف برادرش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنند، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت. صدای شکسته شدنِ چوب‌های ریزِ زیر قدم‌های محکمش به گوش یارمحمدی که از غضب خان‌زاده هراس داشت می‌خورد و تندتند پشت خان‌زاده‌اش گام بر می‌داشت. @.DocToR.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
فضا سازی:
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد باز کابوس‌هایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوس‌هایش نمی‌ترسید، انگار به‌راحتی قبل از پا در نمی‌آمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پنجره‌ی پشت سرش باز بود باد پرده را به رقص در آورده بود، پتوی مشکی رنگش را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپایی‌های خز مشکی رنگی که سال‌ها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپایی‌ها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید طلایی رنگ برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد، کم‌کم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی روبه‌روی آینه کنار تختش بود را با دستانی که می‌لرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خسته‌ی قهوه‌ای رنگش که دیگر بی‌روح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طره‌ای از موهای موج‌دار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سعی کرد آرام‌آرام عمیق نفس بکشد، سرش را به تاج‌تختش تکیه داد کمی چشمانش را بست و بعد باز کرد و نگاهی گذرا به اتاق انداخت، با این‌که با اتاقش از نظر کوچک بودن مشول داشت اما اتاقی تر و تمیز بود، کمد مشکی ریلی‌ش روبه‌روی تختش بود یکی از در‌هایش را آینه زده بودند، پشت تختش پنجره‌ای بزرگ که کل دیوار پشت سرش را در بر گرفته بود و اتاقش به دلیل اینکه در پشت خانه معمار شده بود پنجره نیاز به آفتاب گیر نداشت فقط یک پرده‌ی حریر مشکی حریر آویزان بود که الان به در باد در آمده بود داشت اتاقش را از بیکاری آنالیز می‌کرد، که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بی‌جانی به پدرش زد.
 

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
فضاسازی
وارد خیابون خونه چوبی میشوم دو طرف خیابون پر از ی درختهای سر به فلک کشیده ی چناره که شاخ و برگهاش توی هم تنیده و تقریباً چیزی از آسمون پیدا نیست اینجا قطعاً بهار زیبا تراست نور از لای شاخ و برگان لخت درختها به کف آسفالت تابیده و من با دیدن در باز وارد حیاط میشوم.
نگاهم روی حوضچه ی سنگی پر از ماهی های قرمز قفل می‌شود کاش هوا اینقدر سرد نبود تا بتوانم بار دیگر انواع گل هایی که اینجا کاشتیم رو ببینم .
کنار تک پله ی ورودی چشمم به بوته ی رزی که بابا کاشته بود می افتد سینه م سنگین می‌شود و کنارش زانو میزنم کنار برگهای ریخته شده به غنچه ی ضعیف و با چند تا گلبرگ روش خودنمایی میکنه و من لمسش میکنم اون روز توی ذهنم نقش میبندد روی همین تک پله نشسته بودم و بابا حین کاشتنش با لبخند گفته بود.
- این گل و به عشق مادرت میکارم من همه ی زندگیم و به عشق مادرت گذروندم.
وارد خانه می‌شوم مرور خاطرات خانوادگی چقدر برایم لذت بخش است اما در عین حال تلخ...
وارد خانه می‌شوم.
در چوبی قهوه ای رنگ رو باز میکنم و وارد میشوم هنوز بوی چوب و روغن جلایی که با ظرافت روی همه ی چوبهای به کار رفته توی این خونه ازش استفاده کردیم تو اتاق مونده است.
همه چیز دست نخورده ست تخت دونفره ای که سمت راست اتاق گذاشته شده و رو تختی مشکی که به خاطرش کلی حرف شنیدم چون اعتقاد داشتن مشکی انتخاب کردم که اگه کثیف بشه متوجه نشم در صورتی که همه میدونن من چقدر به تمیزی اهمیت می دم.
پنجره ی قدی با عرض کم گوشه ی سمت چپ اتاق و پرده های طلایی رنگی که اینبار سلیقه ی مامان بود و منم فقط چشم گفتم و هیچوقت فکر نمی کردم بعد نصب این پرده ها دیگه پام به این اتاق باز نشود.
سرم رو تکون میدم و جلو می‌روم.
دقیقاً بالای تخت به تابلو با شمایل به زن سیاه پوست و به دیوار کوبیده شده با پس زمینه ی مشکی وتنها چیز واضحی که به چشم میخوره چشمهای سفید زن و گردنبندی که توی گردنش است.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تمرین فضاسازی
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع می‌کنم به باد زدن خود؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. مغازه‌های دور و بر همه در حال بستن و راهی شدن به خانه‌هایشان هستند. ماشین‌ها با پنجره‌های بالا کشیده‌یشان به رویم پوزخند می‌زنند. موتور سوارانِ بدون کلاه هم برای خودشان حالی می‌کنند، هر چه نباشد از یک جا ایستادن بهتر است. کم‌کم می‌توان گفت در خیابان مگس پر نمی‌زند. تنها صدای حاکم بر فضا، صدای رفت و آمدِ گه‌گاهِ ماشین‌هاست. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بینمان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانوما مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
پیرنگ
مقدمه‌چینی که میشه همون تکلیف فضا سازی شخصیت اصلی داستان‌م با کابوس از خواب بیدار میشه .
مرحله‌ی دوم میشه وقتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام میکنه،اقدام به درمان به دلیل اسیب‌های روحی روانی خودش و اسیب‌ دیدن خانواده‌اش... .
مرحله‌ی سوم میشه اون قسمتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام کرده رو به بهبود بوده که فردی وارد زندگیش میشه و عاشقش میشه این فرد با ورود به زندگی زریان، باعث میشه که زریان برای مدت کوتاهی دست از درمان برداره و همین دست از درمان برداشتن برای زریان خوب تموم نمیشه و یکی از قطب‌های شخصیتی‌ش به بدترین شکل ممکن عود میکنه.
مرحله‌ی چهارم، زریان با کمک اون فرد باز درمانش رو شروع میکنه، اون فرد باعث میشه که حال زریان خوب شه ولی اونطور پیش نمیره.
در آخر مرحله‌ی پنجم فعلا برای پایان ایده‌ای ندارم ولی احتمالا پایان تلخ باشه
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
پیرنگ

بازگو کردن اتفاقات افتاده و سرگذشت دیاکو و دایان!
شنیدن خبر ازدواج بژوین معشوق دیاکو!
کنار آمدن دیاکو با این موضوع!
مشکلات جسمی جدی برای دایان پیش میاد.
درگیری دیاکو و دایان با مشکلاتش!
در این بین دیاکو به یه دختری که دوست دایانه احساس عاطفی پیدا می‌کنه!
دایان برای یه مدت کوتاهی عازم ترکیه می‌شود!
بعد از برگشت از ترکیه دایان ازدواج می‌کنه.
دیاکو شرکت کوچکی که هیچ درآمدی از آن کسب نمی‌کند را جمع می‌کند و به دبیری خود ادامه می‌دهد!
با دختری که احساس عاطفی پیدا کرده ازدواج می‌کند.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
پیرنگ:
۱- بخش اول مربوط میشه به یه مدتی توی کتابخونه و مریضی صاحب کتابخونه. اتفاقات روزانه‌ی اونجا و اینکه صاحب کتابخونه کم‌کم لال میشه و نمیتونه صحبت کنه.
۲- اینجا صاحب کتابخونه میمیره، و تو این مدت دختر خیلی سردرگم میشه و نمیدونه می‌تونه اونجا رو اداره کنه یا نه. اون دختر خیلی کتاب می‌خوند و به اون پیرزن که صاحب کتابخونه بود خیلی علاقه داشت و بعد از مرگ زن به شدت ناراحت میشه و سعی می‌کنه با کتاب خوندن آروم کنه خودش رو. فکری به ذهنش میرسه و می‌ره محبوب ترین کتابِ صاحب کتابخونه رو پیدا می‌کنه تا با خوندنش کمی از درد و غمش کم بشه و تسلی پیدا کنه. توی اون کتاب یه نامه پیدا می‌کنه که هم وصیت نامه‌ی اون پیرزنه و هم جای مهم ترین کتاب کتابخونه رو بهش میگه. اون کتاب یه کتاب جادوگریه که خیلیا دنبالشن ولی اون دختر فقط می‌دونه که کتاب مهمیه اما از چراش سردر نمیاره و فقط به حرف صاحب کتابخونه گوش میده.
بعد از یک مدت متوجه می‌شه که یه سری افراد خیلی عجیب میان کتابخونه و مدام بین قفسه ها دنبال کتاب میگردن. ظاهر اون ها عادی بوده اما رفتارشون عجیب بوده. رفته رفته شک دختر بیشتر میشه. اون دختر کتاب رو زیرِ پارکتِ شلی که زیر میزشه قایم کرده(توی جعبه). تصمیم میگیره که اون رو به یه جای بهتر ببره اما نمیدونه کجا. تو این مرحله یک مرد میاد سراغ اون دختر که از قضا شوهرِ صاحب کتابخونه بوده. اون مرد نویسنده‌ی اصلی کتاب بوده، و طی سال‌ها به دلیل بی‌لیاقتی از خانواده‌اش دور می‌مونه و روی علم جادوگری به صورت پنهانی کار می‌کنه. وقتی میاد ادعا می‌کنه که نویسنده‌ی اون کتابه و از دختر اون کتاب رو می‌خواد. دختر که نمی‌دونه باید چیکار کنه بهش میگه که همچین کتابی نداره. مرد تسلیم نمیشه و شروع به تعقیبش می‌کنه.
۳- جادوگرها اعلام جنگ با اون دختر رو می‌کنن و دیگه به صورت پنهانی دنبال کتاب نمی‌گردن. کتابخونه برای مدتی بسته میشه و دختر می‌ره تو روستای بچگیش تا آب‌ها از آسیاب بیفته. از طرفی اون پیرزن(صاحب کتابخونه) بهش وصیت کرده بود که دختر گمشده‌اش رو پیدا کنه با آدرسی که بهش داده و بعد از پیدا کردنش تنها خونه‌ای که داره رو بهش بده. آدرس یه یتیم خونه تو بهترین جای شهره. پس دختر دوباره راهی سفری میشه که خبر نداره چه اتفاقاتی قراره براش بیفته. تا اینجا شوهر صاحب کتابخونه تعقیبش می‌کنه و چندین بار سعی می‌کنه به وسایلش دست‌برد بزنه اما چون اون روستا خیلی کوچیک بوده و تقریبا همه همدیگه رو می‌شناسن نمی‌تونه ریسک کنه. پس تو زیرزمین قدیمی اون روستا منتظر میمونه تا فرصت مناسب پیش بیاد.
۴- بعد از مدت‌ها اون مرد یه فرصت مناسب پیدا می‌کنه و می‌ره سراغ وسیله‌های اون دختر. تو وسیله‌ها وصیت نامه‌ی همسرش رو پیدا می‌کنه و متوجه می‌شه که اونها یه دختر دارن. اول توجهی نمی‌کنه و دنبال کتاب می‌گرده ولی پیداش نمی‌کنه و می‌ره. تو این مرحله اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) رو پیدا می‌کنه همه چیز رو بهش میگه وصیت نامه رو بهش نشون میده و ازش می‌خواد که کمکش کنه. اما دختر قبول نمی‌کنه؛ اما جادوگرها که دنبال اون کتاب بودن تعقیبش میکنن و برای اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) مزاحمت ایجاد میکنن و دختر(دختر صاحب کتابخونه) مجبور میشه باهاش همکاری کنه. اما یه شب صاحب اصلی کتاب طی غفلت اون دو دختر کتاب رو ازشون می‌دزده. حالا جادوگرها دنبال این دوتا دخترن و این دو دختر دنبال دزد کتاب‌ها(😂😭). بعد از تلاش‌ها فراوان و پیدا کردن ردی از دزد که همون صاحب کتابه میرن سراغش و تلاش می‌کنن که متقاعدش کنن. اونجا رازهای زیادی برای دو دختر فاش میشه. یک شب رو به صبح می‌رسونن و تصمیم می‌گیرن که برن اما اون مرد دلش می‌خواد که وقتش رو با دخترش بگذرونه و از این همه سال که کارش رو به خانواده‌اش ترجیح داده خسته می‌شه پس کتاب رو بهشون تحویل می‌ده ولی با اونها همراه میشه.
جادوگرها با حیله اونها رو به مقر خودشون میکشونن و باعث میشن که اونها هیچ راه فراری نداشته باشن. کتاب به دستشون میفته اما نصف نوشته‌هاش سفیده و خونده نمیشه. اونها عصبی میشن و می‌خوان کتاب رو آتیش بزنن. اون کتاب جادویی داشته که هر کس اگر خواست بهش آسیب بزنه توسط الهه‌ی جنگل به اسارت گرفته بشن و آتیش بگیرن و به خاکستر تبدیل بشن پس اونایی که میخواستن کتاب رو از بین ببرند سرنوشتشون اینطوری میشه. بقیه‌اشون که ناراضی بودن اون دو تا دختر رو آزاد میکنن و با هم پیمان می‌بندند که از اون کتاب استفاده‌ی درست بشه و در جایی مشخص نگهداری بشه.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
تصویر نویسی.
دخترک آن شومیز شیری رنگی که در تولد بیست‌سالگی از بهترین دوستش هدیه گرقته بود را با دامن شکلاتی رنگش ست کرد، چکمه‌های قهوه‌ای رنگش را به پا کرد؛ موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بست، دو طره از جلوی موهای قوه فانش را این طرف و آن طرف موهایش رها کرد، دفترچه‌ی جلد چرمی‌اش را برداشت و از کلبه‌ی چوبی باغ بزرگ مامان‌بزرگش که کمی دور‌تر از روستا بود بیرون زد.

هوای خنک، بوی خاک نم خورده بینی دخترک را قلقلک داد، نفسی تازه کرد و به سمت جاده‌ی اصلی رفت، چکمه‌هایش کمی پاشنه داشت تا رسید به جاده آسفالت، پاشنه‌هایش کمی در سنگ‌ریزه‌های جاده خاکی چپ و راست میشد.

چقدر که آن دخترک عاشق بوی خاک نم‌خورده بود، عاشق بوی خاک بعد از باران... .

نسیم آرامی وزید و دو طره از موهایش در هوا چرخید، دامنش هم در باد رقصید، آستین شونیزش را کمی بالا زد به سمت تخته سنگی که یک‌طرف جاده بود رفت و کمی با دستش روی سنگ را تمیز کرد، گویا باران آن را تمیز کرده بود، جز سردی سنگ، چیزی روی دستش اثر باقی نگذاشت، روی تخته سنگ نشست و پا روی پا انداخت، چشم به جاده انداخت و سعی کرد مثل هرروز تعداد ماشین‌هایی که می‌بیند و تعداد ماشین‌هايي که می‌شناسد را یادداشت کند، تنها سرگرمی که دوستش داشت همین بود، دفترچه را باز کرد ورق زد تا رسید به بیست و ششمین صفحه، نگاهش را به جاده داد و اولین ماشینی که دید یک پیکان مدل هشتاد و پنج شیری رنگ بود، يادداشت کرد، نوشت و نوشت، تا هوا رو به غروب خورشید رفا، به غروب خورشید خیره شد و از روی تخته سنگ بلند شد و جاده‌ی آسفالت را تا جاده خاکی را قدم‌زنان رفت و راه کلبه‌ی چوبی باغ مادربزرگش را در پیش گرفت
 
  • عالی
واکنش‌ها[ی پسندها]: ahura.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا