- Apr 29, 2024
- 341
می گفت با غرور
اين چشم ھا که ريخته در چشم ھای تو
گرد نگاه را
اين چشم ھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشم ھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشم ھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشم ھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشم ھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگ ھای سبز که در آب ھا دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از ب*و*سه ها که در ته ل بھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم:دريغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟
کوبم به روی بی بی چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشم ھای تو
اين شعرهای من
اين چشم ھا که ريخته در چشم ھای تو
گرد نگاه را
اين چشم ھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشم ھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشم ھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشم ھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشم ھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگ ھای سبز که در آب ھا دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از ب*و*سه ها که در ته ل بھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم:دريغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟
کوبم به روی بی بی چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشم ھای تو
اين شعرهای من