در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند بتن من
با خنده بگوید كه چه زیبا شده ای باز
او نیست كه در مردمك چشم سیاهم
تا خیره شود عكس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه كار آیدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزیند
او نیست كه بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست كه بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كنی این مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم، كه شكستی دل ما را