Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
کد: 01
ناظر: @KIAN


به نام او
نام مجموعه داستان: دپاکین
نویسنده: قسم همدم (نیلوفر آبی)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
مقدمه:
بهم میگفت دِپاکینِ من...
پرسیدم یعنی چی؟!
گفت یعنی قرص ضدِ جنون!
یعنی اگه اون روزایی که زیرِ آوار حرف و غم و تنهایی پر از خودخوریم نبودی، یعنی اگه همون‌جایی که خودم رو مقصرِ هرچی اتفاقه می‌دونستم، نبودی؛
الان یه دیوونه بودم که باید می‌اومدی تیمارستان ملاقاتش و براش لیلی و مجنون می خوندی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HADIS

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 23, 2023
598
بسم تعالی

1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg


نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار |

پس از گذشت 5 پارت از فن فیکشن/ 10 پارت داستان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 10 پست از اثر خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح اثر خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن اثر خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
کادر ارشد انجمن چری بوک
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک اول
نام داستان: سپهر
ژانر: تراژدی

هوای سرد زمستان سوز داشت. نیش به پوستم می‌زد و رد اشک‌هایی که روی صورتم خشک شده بود را می‌سوزاند. خورشید کم‌کم رنگ می‌باخت و من با خود فکر می‌کردم آن روز مگر جمعه است که غروبی به این حد دلگیر داشت؟! فرقی هم نمی‌کرد. از یک ساعت پیش تا تمام عمرم حال و هوایم بدتر از غروب جمعه می‌بود.
چشمه‌ی اشک‌هایم خشکیده بود. انگار که دیگر آبی در تنم برای اشک شدن نمانده بود! بی اختیار، به تنه‌ی درخت زمختی که جلویم بود چشم دوخته بودم. نگاهم تو خالی شده بود، قلبم هم همین‌طور. این تنِ بی‌جان دیگر حسی نداشت. فقط و فقط درد بود که ته مانده‌ی احساسم شده بود و در سلول به سلول تنم جولان می‌داد. تنم درد می‌کرد، روحم درد می‌کرد، قلبم درد می‌کرد...
ای کاش کسی تنم را میان تنش جا می‌داد و مأمنم می‌شد و من هق می‌زدم. به که پناه می‌بردم وقتی پناهم، دشمن جانم شده بود؟! عشق با من چنین می‌کرد و من چه انتظاری می‌توانستم از دیگران داشته باشم؟
نگاهم پایین آمد و روی ناخن‌های لاک خورده‌ام نشست. ناخن‌های آن دختر با موهای بلند شرابی‌اش هم فرنچ شده بود. یعنی شیشه‌ی عمرِ من، از موهای مشکی و فرفری‌ام بیزار بود؟ همیشه موهای صاف و شرابی را ترجیح می‌داد؟ اویی که می‌گفت دلش گیر فرفری‌هایم افتاده؟!
از ناخن‌ها به حلقه‌ای که در انگشت حلقه‌ی دست چپم جا خوش کرده بود رسیدم. پوزخندی لبم را آرایش داد. چرا هنوز این حلقه‌ای که با عشق انتخاب شده بود، میان انگشتم جا داشت وقتی دیگر بی‌حس بودم؟! چرا همان‌لحظه این حلقه‌ی لعنتی را به سمت سینه‌ی ستبرش پرت نکرده بودم؟! همان سینه‌ای که سندش به نامم بود و با دست و دلبازی از زنی با موهای شرابی پذیرایی می‌کرد! چرا فقط داد و بی‌داد و تهدید کرده بودم و بعد از خانه رفته بودم؟ چرا حقم را نگرفتم؟ چرا آفت زندگیمان را از خانه‌ام بیرون نینداخته بودم؟!
پوزخند دیگری روی لبم نقش گرفت. تقصیر مادر بی‌نوایم بود، نه؟ تقصیر او بود که از بچگی‌هایم هیچ وقت نگذاشت حقم را بگیرم. همیشه حقم را او گرفت و متکی‌ام کرد به دیگران. چرا از مَردَم متنفر نبودم؟ من فقط بی‌حس بودم. یک بی‌حسی مطلق در وجودم فرمانروایی می‌کرد.
چهره‌ی حق به جانب دخترک در ذهنم جان گرفت. زیبا بود؛ ولی نه زیباتر از من. شاید هر دو در یک سطح بودیم. من از او کم نبودم! تیله‌های آبی رنگم چیزی از وحشی‌گری‌های نگاه شکلاتی‌اش کم نداشت! پس چرا او ترجیح داده شد؟! آهی عمیق راه خود را از میان سینه‌ام پیدا کرد و خود را به لب‌هایم رساند. نگاهش پر از طلب‌کاری بود. انگار که او همسرِ شوهر من بود و من مزاحمی که میان رابطه‌شان پا گذاشته‌ام!
قار قار کلاغ‌ها به سان ناخن بود و اعصاب من تخته سیاه مدرسه. ناخن می‌کشید بر اعصاب نداشته‌ام و صدای دلخراشش، روانم را به بازی می‌گرفت. سرمای هوا به صورت مات مانده‌ام شلاق می‌زد. بیشتر در خود جمع شدم و چشم به آسمانی دوختم که حالا دیگر نشانی از روشنایی خورشید نداشت. این ابر‌ها و این سرما، خبر از در راه بودن برفی سنگین می‌داد و ای کاش که همان برف، کفنم می‌شد! نگاهم در آسمان می‌چرخید و نام همسر بی غیرتم سپهر بود. با درد چشم روی هم فشردم. لعنت به کائناتی که اراده کرده بود هر دم چهره‌ی نحسش را برایم یادآور شود!
با حرص چشم از آسمان گرفتم و نگاهم به چمدان کوچک کنار پایم افتاد. تور لیدری هم شغل بود مثلاً؟! خدا مرده شور من با این علاقه‌ام را ببر که دلبرم را از من گرفت. سفرم را کنسل کرده بودم تا دو روز زودتر خودم را به آرامش آغوشش برسانم. خوب به شیرینی غافلگیری‌ام طعم تلخ زهر پاشیده بود!
قلبم درد داشت و من درمان نمی‌شناختم. جز او درمانی سراغ نداشتم! اسمش که روی صفحه‌ی گوشی‌ام ظاهر شد، بغض گلویم را به تاراج برد و هق‌هق کردن را از سر گرفتم. محتاج صدایش بودم و با بی‌رحمی از خودم دریغ می‌کردم. دکمه‌ی قرمز را لمس کردم. وارد مخاطبینم شدم و چه درد داشت وقتی کسی را برای پناه شدن نیافتم!
با گریه‌ای که رفته رفته شدتش بیشتر می‌شد برخواستم و چمدانم را در دست گرفتم. زیر برفی که تازه باریدن گرفته بود، قدم‌های سست و لرزان برداشتم و رفتم. از خودم هم گریختم و رفتم. باید منِ جدیدی می‌شدم. منی که عاشق نبود، منی که گرفتن حقش را بلد بود. باید می‌رفتم. منِ قدیم با دیدن خیانت هم‌نفسش مرده بود و باید ته مانده‌هایش را هم چال می‌کردم!
*پایان*
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک دوم
نام داستان: بوته‌ی یاس رویایم
ژانر: عاشقانه، تراژدی

همیشه بوی گل یاس می‌داد، نمی‌دانستم عطر می‌زد یا قبل از آمدن به سرکار در کوهی از گل یاس غلت می‌خورد که با ورودش به اتاق، مشامم پر می‌شد از بوی شیرینش!
همیشه نگاهش به پایین بود و نگاه من؟ امان از این چشمان نافرمان که همیشه خیره می‌شد به این بوته گل متحرک! اوایل که نگاه‌ام را خیره به خودش می‌دید اخم می‌کرد، کمی که گذشت گونه‌هایش سرخ می‌شد و بعد از حدود یک سال او هم به من خیره می‌شد، با لبخند! بعد از آن روز که تمام جرعت و جسارت خودم را جمع کرده و به "مریم" ابراز علاقه کردم، اولین سوالی که از او پرسیدم این بود که چرا همیشه بوی گل یاس می‌دهی؟ خندید و گفت گل مورد علاقه‌اش است و دوست داشت اسمش به جای مریم، یاس می‌بود. اما من اسمش را دوست داشتم. در واقع، هرچه که به او مربوط می‌شد را دوست داشتم؛ مریم، گل یاس، موهای فر و وزوزی، چشم‌های خمار قهوه‌ای، مقنعه‌ی مشکی و مانتوی بلند، لیوان نیم خورده‌ی چای، برگه‌های آ-چهاری که با دست خط زیبایی پر شده و گاهی در حاشیه‌ی آنها شکلک‌هایی کشیده شده بود. زندگی را دوست داشتم؛ زندگی‌ام، بوی یاس گرفته بود.
یک روز که آمد سر کار بوی یاس نمی‌داد، نفس کم آوردم؛ اما مثل هر روز با عشق سلام کردم اما جواب‌اش مثل هر روز عاشقانه نبود. قلبم فشرده شد و بی‌توجه گذشتم. حال آن روزش را پرسیدم؛ ولی جوابش، چشمه‌ی لبخندم را خشکاند.
- دکتر که نیستی، پس خوب و بد حالم به تو چه مربوطه؟!
تند نگفت، عصبی نگفت، پر از غم گفت. لحنش برایم همان کوه یخ معروف کشتی تایتانیک را تداعی می‌کرد که مه‌ای از جنس حزن، احاطه‌اش کرده بود. روی صندلی‌اش که نشست، تازه به خود آمدم. با قدم‌های نامطمئن و دست‌هایی لرزان، راه میزش را در پیش گرفتم. من ترسیده بودم، من از از دست دادن گلِ یاسِ گلدان زندگی‌ام ترسیده بودم. جلوی میزش که رسیدم، بی محلی‌هایش شروع شد. مشغول کار خود بود و نبود. خط‌هایی نامفهوم روی کاغذ پیشِ رویش می‌کشید. مثلا می‌خواست بگوید که سرش شلوغ است؟ سرش شلوغ نبود، فکرش شلوغ بود!
از حالش پرسیدم و هر بار سردی کرد. نمی‌توانستم بی‌خیالش شوم. خود زمستان هم نمی‌توانست آتش ترس و نگرانی را در دلم خاموش کند، چه رسد به این سردی‌های کم جان که به نسیم بهاری می‌مانست! باز هم پافشاری کردم. شده بودم همان پسربچه‌ی هفت، هشت ساله که برای بازی گل کوچیک در کوچه، سرتق می‌شد و دست از سر مادرش برنمی‌داشت. مریم اصرارهایم را که بی‌جواب گذاشت، خشم به وجودم لشکرکشی کرد. روی میز خم شدم و چانه‌ی ظریفش، اسیر مشت مردانه‌ام شد.
- حرف بزن!
وقتی چشم‌هایش بند نگاهم شد، مردمک‌هایش دو دو زد. پرده‌ی اشک نگاهش را پوشاند و لحظه‌ای بعد هق هق‌هایش که اتاق را پر کرده بود، دلخراش‌ترین و منحوس‌ترین ملودی عمرم را می‌نواخت.
- دیگه همه چیز تموم شد شاپور. این‌جا آخر قصه‌ی ماست!
قلبم از حرکت ایستاد و دستم از چانه‌اش روی میز رها شد. دهانم به آنی خشک شد و عرقی سرد روی تنم نشست. لب‌های لرزانم چندباری به هم خوردند تا صدایی از میانشان بیرون آمد.
- چی داری میگی؟
فریاد بی‌هوایش از شوک خارجم کرد و حرف‌هایش مرا به باتلاق عمیق‌تری از شوک فرو برد.
- دارم ازدواج می‌کنم! دیگه نزدیکم نیا، همه چیز تموم شد.
تمام تنم يخ زد و ناباور اسمش را لب زدم. همین کافی بود تا صورتش میان دست‌هایش جا بگیرد و هق‌هق گریه‌اش از قبل هم بلندتر شود.
- من شدم عروس خون بس! داداش احمقم زده با ماشین یکی رو کشته. اون‌ها هم گفتن اگه می‌خواین از قصاص بگذریم یا دیه می‌دین یا دخترتون رو واسه پسر دوممون می‌بریم. پسرشون... پسرشون...
حرفش در میان زار زار گریه‌اش گم شد. قلبم فاصله‌ی چندانی با سکته نداشت. دنیا مثل ساختمانی زلزله زده بر سرم آوار شد و من ضربه‌ی آجر به آجرش را بر روی روحم حس کردم. نگاهم تو خالی شده بود، عاری بودم از هر حسی. جیغ مریم و مشتی که بر میز کوبید، مرا از دنیا بی‌حسی بیرون کشید. بغض گلویم را به زنجیر کشید و چند قطره‌ی اشک، صورتم را نوازش داد. نفسم به شماره افتاد و دل تکه پاره شده‌ام از جگر زلیخا هم گذشت.
- گل یاسم...
- پسرشون مشکل داره! هیچ کسی زنش نمیشه. من بی گناه‌ترینم؛ ولی دارم این وسط قربونی میشم شاپور!
اشک‌هایم که پشت سر هم می‌ریختند، امان دیدن چهره‌ی مریم را نمی‌دادند فقط یک چیز سرپا نگه‌ام داشته بود، کورسوی امیدی که به راه دیگر داشتم.
- دیه... دیه چه‌قدره؟
مریم ناامید و پریشان به شانه‌های خمیده‌ام چشم دوخت. فشار این درد، شانه‌هایم را که هیچ، کمرم را هم خم کرده بود. با شنیدن رقم دیه، چشم‌هایم را با درد بستم. کل دار و ندارم را هم که جمع می‌کردم، به نصفش هم نمی‌رسید.
- جو... جورش می‌کنم.
- نمی‌...
با فریادی خشمگین که اوج درماندگی و پریشانی‌ام را نشان می‌داد، حرفش را قطع کردم.
- باید جور بشه!
آرام‌تر، با صدایی لرزان و حالی آشفته، ادامه دادم:
- قرض می‌کنم، خونه و ماشینم رو می‌فروشم. می‌تونیم وام بگیریم، لازم باشه کلیه‌ام رو هم می‌فروشم!
مریم بی حرف، با چشم‌هایی که مدام چکه می‌کرد خیره به منِ دستپاچه مانده بود. خودم هم خوب می‌دانستم که تمام این‌ها هم کافی نخواهد بود؛ ولی من برای داشتن مریم به هر طناب پوسیده‌ای چنگ می‌انداختم. تا هفته‌ی بعد، مریم از کار استعفا داده بود. به زمین و زمان زدم و یک هفته‌ای نصف پول را جمع کردم؛ اما وقتی با پاکت پول جلوی خانه‌شان رسیدم...
لباس سفید عقد به تن تک گل یاسم نشسته بود. دست‌های مردی که روی شانه‌های مریم نشسته بود، انگار دور گلویم پیچیده بود و هر لحظه نفسم را بیشتر بند می‌آورد. دست مریم که بالا رفت و زنگ در خانه را فشرد، برق حلقه‌ی طلایی رنگش چشمم را زد. با باز شدن در، مرد جلوتر از مریم پا به حیاط خانه گذاشت و مریم هم به دنبالش رفت؛ ولی وقتی چرخید تا در را ببندد، چشمش به منِ بی نفس افتاد. آوار شدنم بر روی زمین را دید و اشک در چشم‌های خوش رنگش حلقه زد. لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به من ماند. با درد چشم بستم و آخرین نگاه مریم را پشت پلک‌هایم زندانی کردم. چشم که باز کردم، رفته بود.
تصویرش با لباس سفید و موهایی فرفری که از زیر شال بیرون زده بود، با رینگ ساده‌ی طلایی و چشم‌هایی اشک آلود و عطری که دیگر بوی یاس نمی‌داد، آخرین یادگارم از بوته‌ی یاسِ باغِ رویاهایم بود.
*پایان*
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک سوم
نام داستان: یک روز بدون من
ژانر: عاشقانه



"اینجا بدون من"... این روزها خیلی به این عبارت فکر می‌کنم. جمله‌ی عجیبیه، انگار قطعیت داره. پر از رمز و رازه و یه حال خاصی داره. با خودم فکر می‌کنم اگه من دیگه نباشم چی می‌شه؟ چند سال بعد کسی هست که من رو یادش باشه؟ اصلا وقتی می‌خوان توی مجلس ختمم من رو به خاطر بیارن چطوری تعریفم می‌کنن، با باورها و افکارم، یا با چهره‌م؟مثلا میگن یه دختر با چشم‌های درشت و موهای بلند خرمایی بود که نگاه معصومی داشت، یا با بغض از آرزوهای کوچیک و بزرگم برای هم میگن و تعریف می‌کنن که هدفم این بود که یه نویسنده بشم و صدام رو به گوش خیلی‌ها برسونم؟ ممکنه این افکار برای خیلی‌ها تلخ باشن؛ اما منی که فردا یه عمل سرنوشت‌ساز پیش رو دارم، نمی‌تونم از این افکار دست بکشم.
نفس عمیقی می‌کشم و از روی تخت بلند میشم. تخت بیمارستان به اندازه‌ی تخت خودم راحت نیست؛ ولی وقتی به این فکر می‌کنم که شاید این آخرین تختی باشه که جسمم رو روی خودش نگه می‌داره، راحت‌تر باهاش کنار میام. با قدم‌های آهسته، خودم رو کنار پنجره می‌رسونم.
کش رو از دور موهام باز می‌کنم و اجازه میدم موهای نرم و موج‌دارم، مثل یه آبشار دورم بریزه. از پنجره به شلوغی خیابون خیره میشم. از شلوغی‌ها که خسته میشم، سرم رو بالا می‌گیرم و نگاهم از خیابون کنده میشه. آسمون گرفته‌ست، انگار اون هم برای حال و روز این آدم‌ها که زندگی رو توی چیزهای بی‌ارزش خلاصه می‌کنن بغض کرده.
اگه من دیگه نباشم، فرقی به حال این آدم‌ها می‌کنه؟ اصلا با رفتن من، کسی ناراحت می‌شه؟ با وجود این‌که پیش بابا خواهم رفت، مامان ناراحت میشه. خیلی غصه می‌خوره، می‌دونم؛ اما دلبرم چی؟ یعنی غم به نگاه اون هم چنگ می‌اندازه و لبخند‌هاش تلخ میشن؟
با این فکر بغضی توی گلوم سبز میشه و به دیواره‌هاش چنگ می‌زنه. هوای اتاق خفه و نفس کشیدن سخت میشه. هم‍‌زمان با شروع نم‌نم بارون که این‌بار مثل همیشه شادم نمی‌کنه، پنجره رو باز می‌کنم. راه نفسم که باز میشه، به پنجره پشت می‌کنم و به لبه‌ش تکیه می‌زنم. رنگ سفید دیوارها دلم رو می‌زنه و با اون حال و هوای بیمارستانی، دلگیرم می‌کنه. آهی می‌کشم و چشم‌هام رو می‌بندم. چهره‌ی دلبرم پشت پلک‌هام نقاشی میشه. ناخودآگاه لبخند تلخی می‌زنم. دلم نمی‌خواد با رفتنم، اون رو تنهاتر از قبل کنم.
با صدای تقه‌ای که به در می‌خوره، چشم باز می‌کنم و از افکارم جدا میشم. روسری روی سرم می‌کشم و بفرماییدی میگم. با دیدن دلدارم که داخل میشه، لبخندی می‌زنم و لبه‌های روسری رو ول می‌کنم تا روی شونه‌هام بیفته. نگاهش که به موهای باز و خرمایی رنگم می‌خوره، چشم‌های مشکیش برقی می‌زنه و به سمتم پا تند می‌کنه. بدون حرف، جسم ظریفم رو به آغوش می‌کشه و ریه‌هاش رو به عطر موهام مهمون می‌کنه. نفس‌های گرمش، پوست سرم رو قلقلک میدن. ریز می‌خندم و سرم رو عقب می‌کشم.
- عه، نکن! قلقلکم میاد شیرزاد.
از خنده‌ی من، لب‌های اونم به لبخندی باز میشه و اجازه میده از آغوشش بیرون برم.
- خب چند ساعت قراره توی اون اتاق عمل لعنتی باشی. می‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ میشه؟ می‌خوام از الان حس بغلت و بوی موهات رو برای خودم ذخیره کنم.
می‌خندم و با شیطنتی که می‌دونم عاشقشه می‌گم:
- تازه بیشتر! تا به هوش بیام واجازه بدن من رو ببینی، حدودا یک روز میشه. یک روز بدون من!
چشم‌هاش رو گرد می‌کنه و دست بزرگ و عضله‌ایش رو برای بغل کردنم جلو میاره:
- دیگه بدتر! بیا این‌جا ببینم!
با خنده از دستش فرار می‌کنم و پشت تخت پناه می‌گیرم. شیرزاد هم دنبالم می‌دوه؛ ولی وقتی می‌بینه پشت تخت رفتم، آروم میشه و با لبخند روی تخت می‌شینه. خیره به من، روی تخت، کنار خودش با دست ضربه‌ای می‌زنه تا من هم بشینم. کنارش جا می‌گیرم. شدت بارون رفته رفته زیادتر می‌شه و دل من هم گرفته‌تر. سرم رو به شونه‌ی پهن شیرزاد تکیه میدم. کت چرم مشکی رنگش خنکه و پوستم رو خنک می‌کنه. از این خنکی حس خوبی بهم دست میده و سعی می‌کنم برای زدن حرفم جرئتی که توی وجودم قایم شده رو پیدا کنم. کلمات رو توی ذهنم بالا و پایین می‌کنم و با صدا و لحن آرومی می‌گم:
- شیرزاد؟ اگه... اگه نبودنم بیشتر از یک روز بشه.. یعنی اگه دیگه برنگردم...
انگشت بلندش که روی لبم می‌شینه، من رو وادار به سکوت می‌کنه. خنکی کت از صورتم جدا میشه و شیرزاد به سمتم می‌چرخه. بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. اخمش با اون ابروهای پرپشت مشکی رنگ، مثل همیشه زهره‌م رو آب و نگاهم رو مظلومانه می‌کنه.
- اول حرفت رو مزه مزه کن، بعد بزن!
لحنش در ظاهر پراز عصبانیته؛ ولی من با تک تک سلول‌های قلبم حس می‌کنم که پشت این لحن عصبانی، دل مهربون ودریایی‌ش پر از نگرانی و ترس شده. آروم و با مظلومیت صداش می‌زنم:
- شیرزاد؟
بی تامل بهم می‌توپه.
- ساکت هستی! خیلی هنر کردم که نخوابوندم زیر گوشِت!
اخمی می‌کنم و با عصبانیت ساختگی، دست به کمر میشم تا با وجود ترس‌های زیاد خودم، با شیطنت‌هام ترس رو از وجود شیرزاد دور کنم:
- نگفته بودی دست بزن هم داری! اگه من زنت شدم، حالا ببین.
چشمش که به من و نگاه پر از شیطنتم میفته، سختی اولیه‌ش رو از دست میده. نگاهش نرم میشه و لبخند کوچیک اما تلخی می‌زنه:
- آخه دختر، تو نمی‌دونی من با این حرف‌ها دیوونه میشم؟ تو مثل خون توی رگ‌های منی، آدم که بدون خون نمی‌شه!
دستم رو توی دست‌های گرمش می‌گیره. آروم دستم رو بالا می‌بره و همون‌جور که کوک نگاهش از نگاهم باز نمی‌شه، ب*و*سه‌ای نرم پشت دستم می‌نشونه.
- تو همیشه باید باشی هستیم، حق نداری نباشی!
نگاهش پر از خواهش می‌شه. با یک عالم حرف نگفته، آهی می‌کشم و چشم ازش می‌گیرم. می‌خوام حرفی بزنم که صدای بمش که مثل آبیِ آسمون یه روز آفتابی، به گوشم می‌رسه:
- در ضمن شما خانوم خودمی، اسمتم توی شناسناممه. فقط مونده عروسی که اونم به درخواست خودت قراره بعد از این عمل باشه.
بی‌هوا، به سمتش می‌چرخم. نگاهم رو از پیرهن سفیدش به چشم‌هاش می‌رسونم و بدون توجه به حرفش می‌گم:
- صدات آبیه شیرزاد! مثل رنگ آبی آرومم می‌کنه.
با لحنی پر از خنده و تعجب می‌گه:
- این رو دیگه از کجا آوردی دختر؟
چشم‌هام رو می‌بندم و سرم رو به شونه‌ش تکیه میدم:
- از سهراب سپهری. یه جمله داره که میگه "حرف‌هایش مثل یک تکه چمن سبز بود". اگه حرف‌های اون آدم مثل چمن سبز و تازه‌ست، پس صدای تو هم مثل آسمون آبی و آرامش‌بخشه.
می‌خنده و من همون‌جور که چشم باز می‌کنم و به خنده‌های شیرینش نگاه می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم که صدای خنده‌هاش هم آبیه! اما با این همه رنگ آبی، بازم همه چیز دلگیره؛ همه چیز به جز شیرزاد.
- اگه این‌جوریه که صدای تو هم عسلیه.
دستش که به چشمم نزدیک می‌شه، ناخودآگاه چشمم رو می‌بندم و لحظه‌ای بعد نرمی انگشتش رو پشت پلکم حس می‌کنم.
- عسلی، هم‌رنگ چشم‌هات که بدجوری دلم رو برده.
- الان با این حرف‌ها می‌خوای مجبورم کنی برگردم؟
دوباره اخم می‌کنه و جدی میشه.
- من چه این حرف‌ها رو بزنم و چه نزنم جنابعالی باید برگردی ور دل خودم! غیبتت فقط برای یک روز موجهه، فقط یک روز.
نفس عمیقی می‌کشم و دوباره بهش تکیه میدم. با خودم فکر می‌کنم که چه‌قدر از آینده و از این عمل می‌ترسم. من از مرگ که نه، از تنها گذاشتن دلدارم توی این دنیای بی‌رحم می‌ترسم.
***

مامان مثل پروانه دورم می‌گرده ومدام قربون صدقه‌م میره. هر کسی حرکاتش رو ببینه متوجه میشه که چه‌قدر از برگشتنم خوشحاله؛ ولی شیرزاد فقط ساکت یک گوشه ایستاده و بدون حرف، نگاه عاشقش رو از صورتم جدا نمی‌کنه. بالاخره وقتی شادی مامان تخلیه میشه، از اتاق بیرن میره و اجازه میده قبل از تموم شدن وقت ملاقات، من و شیرزاد هم یکم با هم تنها باشیم.
- خب؟
دستی به صورتش می‌کشه و مردونه می‌خنده. جلو میاد و روی صندلی کنار تخت جا می‌گیره.
- خب که... خوشحالم برگشتی.
با وجود خستگی زیاد می‌خندم.
- اون که مشخصه.
نگاهش حتی یک سانت هم از چشم‌هام دور نمی‌شه.
- پس چی؟
دستم رو به سمتش دراز می‌کنم. محکم می‌گیردش و همون‌جور که خیره به چشم‌هامه، دستم رو غرق ب*و*سه می‌کنه.
- این یک روز بدون من چه‌طور بود؟
نگاهش زیر سلطه‌ی غصه میره. آهی می‌کشه و بالاخره کوک نگاهمون رو قیچی می‌کنه.
- افتضاح! تا عمر دارم فراموشش نمی‌کنم. فقط فوت مامان و بابام از این بدتر بود. بین بدترین روزهای زندگیم مقام دوم رو داشت. دیگه هیچ‌وقت تنهام نذار، باشه؟
آروم می‌خندم و دستم رو زیر چونه‌ش می‌ذارم و وادارش می‌کنم نگاهم کنه.
- قول میدم شیرزاد. این آخرین روز تنهاییت بود، اولین و آخرین روز بدون من!
لبخند رقص‌کنان روی لبش قدم می‌ذاره.
- خیلی دوستت دارم هستیم، خیلی زیاد.
دستش رو محکم بین مشت کوچیکم جا میدم و اجازه میدم لبخندش مثل یه بیماری مسری به من هم سرایت کنه. همون لبخند، حرف دلم رو می‌زنه...
*پایان*
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک چهارم
نام داستان: آزادی
ژانر: اجتماعی

از مطب بیرون زدم. توی حیاط چند لحظه‌ای مکث کردم و چند نفس عمیق کشیدم. دفترچه‌ی کوچک و خودکارم که دو عضو جدانشدنی من شده بودند را داخل جیب مانتویم سُراندم و به حرف‌های تکراری دکتر فکر کردم. گوشم از این حرف‌ها پر بود و دیگر کم‌کم داشت سرریز می‌کرد و این حرف‌های صد مَن یه غاز، از گوشم بیرون می‌ریخت! همه‌ی این دکترها تا قبل از این بهانه‌ی سن رشد و در حال رشد بودن فکم را داشتند؛ اما حالا چه؟ فقط بهانه‌های بنی‌اسرائیلی! هیچ کدام‌شان جرئت عمل کردن و زیر تیغ بردن ماهیچه‌های زبان و دهنم را نداشتند. جرئت نداشتند صدایم را به من برگردانند. شجاعت آزاد کردن من از این قفسی که درش گرفتار بودم را نداشتند.
نفسم را بیرون دادم و از حیاط مطب خارج شدم. تلاشم برای آزادی، این‌بار هم بی‌نتیجه بود...
***

- یه دکتر خوب پیدا کردم!
سرم را از روی کتاب بلند کردم و نگاهی به هانیه انداختم. نگاه منتظرم را که دید ادامه داد:
- این یکی با همه‌ی قبلی‌ها فرق داره. تا حالا هیچ کسی دست خالی از پیشش برنگشته.
دوباره چشمم را به صفحه‌ی کتاب دادم تا خودش متوجه بی‌میلی‌ام بشود؛ اما صدای ملتمسش باعث شد نگاهم را به صورتش کوک بزنم.
- خواهش می‌کنم. امتحانش که ضرر نداره. فقط یه ویزیت کردنه.
تردید را از نگاهم خواند که باز هم سرتقانه روی خواسته‌اش اصرار کرد.
- فقط امتحان کن!
دفترچه را از روی میز برداشتم و حرف‌هایم را تندتند روی برگه‌ی سفید کوچکش نوشتم:
- من که چشمم آب نمی‌خوره؛ ولی قبوله. آبجی! من فقط آزادیم رو می‌خوام. می‌تونه بهم بده؟
چشمانش برق زد:
- احتمالش زیاده!
***
به سختی پلک‌هایم را از هم باز کردم. چند بار پلک زدم تا دیدم واضح‌تر شد. حس می‌کردم سرم از همیشه سنگین‌تر شده. سر چند کیلویی‌ام را به زحمت تکان دادم و نگاهی به اطراف انداختم. این‌طور که معلوم بود، بیمارستان بودم. یعنی عمل تمام شد؟
نگاهم به هانیه افتاد که کنار تختم روی صندلی خوابش برده بود. ناخودآگاه خواستم صدایش بزنم. طبق معمول موفق نشدم؛ اما این‌بار چیزی مانند همیشه نبود. زبانم! توهم که نزدم؟ این تکان خفیف زبانم خواب و رویا نبود؟! از شدت ذوق خواستم صدایم را آزاد کنم؛ ولی فقط اصوات نامفهومی از گلویم خارج شد. خدایا، یعنی عمل نتیجه داده؟ این حرکت خفیف، نوید آزادی من بود؟!
مدتی گذشت. ماهیچه‌هایم هنوز آن‌قدر قوی نشده بودند که کامل و درست صحبت کنم، فقط می‌توانستم تکان‌های خفیفی به زبانم بدهم. دکتر می‌گفت آرام آرام و با کمک گفتاردرمانی راه می‌افتم و بالاخره یک روز آزادی کامل را تجربه می‌کنم؛ اما همین چشیدن خفیف طعم این آزادی عجیب به من ساخته بود.
با ورود پزشک گفتاردرمان، ابر خیالاتم پراکنده شد. دکتر بعد از معرفی خودش و توضیحی کوتاه درباره‌ی روند درمان، پرسید:
- حالا اولین کلمه‌ای که می‌خوای یاد بگیری چیه؟ اسم خودت؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
- پس چی؟ بیا بنویس.
و کاغذ و مدادی به دستم داد. لبخندی روی ل*بم نشست و بدون لحظه‌ای تردید نوشتم:
- آزادی!
بعد از آن روز کار روز و شبم شده بود تمرین کلمه‌ی آزادی. دلم می‌خواست اولین تجربه‌ی آزادی‌ام، با "آزادی" رقم بخورد. و بالاخره یک نیمه شب موفق شدم. آزادی را لمس کردم و شیرینی‌اش را با جان و دل سر کشیدم. روز بعد، دکتر مثل همیشه سری به من زد. بعد از صحبت‌های روزمره، سوال همیشگی‌اش را تکرار کرد.
- خب، بگو ببینم چقدر پیشرفت داشتی؟
چشمانم برقی زد و بالاخره پس از سال‌ها اسارت در بند بی‌صدایی، برای اولین بار در عمرم، صدایم کامل و بدون لکنت، از گلویم آزاد شد:
- آزادی.
*پایان*
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک پنجم
نام داستان: خط چشم
ژانر: عاشقانه

چشم‌هایش خیلی درشت بود، معصومانه و خیره کننده. کل آرایشش خلاصه می‌شد در رژ لب صورتی رنگی که کم‌رنگ و محو بود و خط چشم‌هایی که دم آن به اندازه‌ی یک میلی‌متر بود و به سمت بالا میل می‌کرد. خط چشمی دخترانه که همیشه‌ی خدا پشت پلک‌هایش بود. از همان اولین باری که سر اولین کلاس مشترک‌مان روی صندلی کناری‌ام جا خوش کرد، نگاهم خیره به چشم‌هایش شد تا هر دفعه‌ای که دیدمش و زبانم از گیرایی چشم‌هایش بند آمد.
نمی‌دانم چشم‌های خودش زیبا بود، یا اثر خط چشمش بود که آن نگاه را آن‌قدر معصوم و دلربا می‌کرد؛ اما هر چه که بود، اولین بار همان چشم‌هایی جادویی دلم را در سینه لرزاند. گاهی با خود فکر می‌کردم نکند درشتی چشم‌هایش به خاطر همین آرایش اندکی است که همیشه دارد؟ من که هیچ وقت چشم‌هایش را بدون آن خط مشکی رنگی که به طول پلک‌هایش درازا داشت، ندیده بودم؛ اما بعد به خود می‌گفتم مگر می‌شود یک خط این‌همه تاثیر داشته باشد؟ و در نهایت باز هم من می‌ماندم و سردرگمی و دلی که با زنجیرِ همان خط چشم به بند کشیده شده بود.
لب‌های صورتی و کوچکش هم زیبا بود، انگشت‌های ظریف کشیده‌اش هم. آبشار موج‌دار موهای شکلاتی‌اش هم دل از آدم می‌ربود؛ ولی آخر قصه، دل من گرفتار چشم‌هایش می‌شد. اخلاقش هم بدجور به دلم نشسته بود، وقارش، ادبش، مهربانی‌اش، حتی شیطنت‌های دخترانه‌اش! همیشه نگاه معصومش ضربان قلبم را بالا می‌برد و نفسم را به شماره می‌انداخت؛ ولی بعد آرامش نهفته در حرکاتش آرامم می‌کرد. او همان کسی بود که من از زندگی می‌خواستم. حتی فکر بودنش هم برای من آرامش مطلق بود، چه برسد به حضور دائمی‌اش در زندگی‌ام! من او را برای ابد می‌خواستم؛ اما جرئتی برای گفتنش نداشتم. دروغ چرا، چشم‌هایش بود که جرئتم را می‌گرفت. مگر می‌شد تا به حال دلی گرفتار این نگاه دلبرانه نشده باشد و دل دلبر مرا هم نبرده باشد؟ و من می‌ترسیدم از رد شدن و نابود شدن.
مشکل دیگری هم بود، باز هم چشم‌هایش! چشم‌هایی که لالم می‌کرد و نگاهم را خیره! با دیدنش فقط غرقش می‌شدم و عالم و آدم را از یاد می‌بردم، چه برسد به حرف زدن. دست آخر در میدان نبرد ترس‌ها و افکار بی سر و تهم، ترس از دست دادنش به ترس از حرف زدن پیروز شد و دلبر چشم درشتم که به سبب کنار هم نشستن‌مان رفیقم شده بود را به همراهی‌ام در روزی پاییزی و قدم زدن روی برگ‌های زرد و نارنجی و شنیدن خش‌خش‌ آن‌ها زیر قدم‌هایمان دعوت کردم.
علایقش را از بر بودم، وقتی به بستنی قیفی خوردن در آن هوای سرد مهمانش کردم، برق شادی چشم‌هایش دلم را لرزاند. صدای خرد شدن برگ‌ها را هم دوست داشت. یک ساعتی از قدم زدن و بستنی خوردنمان می‌گذشت؛ باز هم چشم‌هایش زبانم را بند آورده بود.
- نمی‌گی چی شده که این‌طور دست و دلبازی کردی پندار خان؟
صدای گنجشگی‌اش وقتی که صدایم زد دل لرزاند. نگاه از چشم‌هایش دزدیدم، باید تمرکز می‌کردم.
- خب... می‌خوام بگم ها؛ ولی نمی‌تونم!
- چرا؟
صدای کنجکاوش تمام تلاش‌هایم را دود کرد و نگاه عاشقم را به بزم چشم‌های جادویی‌اش کشاند. زبانم از کار افتاد و حرف در دهانم ماسید. قدم‌هایم متوقف شد و میان پیاده‌رو، ایستادم و خیره ماندم. او هم ایستاد، خیره به من، با سری خم کرده روی شانه و لبخندی متعجب. بی هیچ حرفی، سانت به سانت صورتش را می‌کاویدم و نفس می‌برید این دختر!
- چی شد پندار؟
دم عمیقی کشیدم و چشم بستم. پلک روی هم فشردم و به طرف پیاده‌رو چرخیدم. وقتی چشم باز کردم، نگاهم از بند چشم‌هایش آزاد شده بود و زبان بیچاره‌ام اجازه‌ی حرکت را گرفته بود. نفسم را با فشار فوت کردم و با جدیت گفتم:
- این اطراف داروخونه یا فرشگاه لوازم آرایشی سراغ داری؟
خودم از حرفی که از سر بیچارگی بر زبان آورده بودم، متعجب شدم. همه چیز زیر سر آن خط چشم دیوانه کننده بود! تا پاک نمی‌شد و چشم‌هایش به حالت عادی برنمی‌گشت، زبانم برای اعتراف از جا نمی‌جنبید. نمی‌خواستم با دستمال کاغذی به جان پلک‌هایش بیوفتد و پو*ست صافش را زخم کند، باید دستمال مرطوب پیدا می‌کردم. صدای پر از حیرتش، ابر افکارم را پراکنده کرد:
- دو خیابون بالاتر یه فروشگاه لوازم آرایش هست.
عجله دستش را کشیدم و تا پنج دقیقه‌ی بعد، بسته‌ی دستمال مرطوب میان دست‌هایش بود.
- این برای چیه؟
بی آن‌که نگاهش کنم، با حرص گفتم:
- با این دستمال، اون خط چشم لعنتی رو پاک کن تا دیوونه نشدم. این‌قدری که چشم‌هات رو درشت می‌کنه، زبون آدم بند میاد وقتی نگاهت می‌کنه.
و با نگاه کردن به چشم‌هایی که از فرط درشت‌تر از قبل هم شده بود، قلبم را محکوم به ضربان بیشتری کردم. مردمک‌های سرگردانم بین دو چشم پر از تعجب و خنده‌اش می‌چرخید و قلبم از جادوی آن دو گوی عسلی، دیسکویی در سینه به راه انداخته بود. وای از چشم‌هایش، وای از چشم‌هایش!
صدای خنده‌ی ظریفش، شوکی ناگهانی بود که به قلبم وارد شد. لحظه‌ای نفسم بند آمد و ثانیه‌ای بعد قلبم جنون‌وار خود را به در و دیوار سینه‌ام می‌کوبید. از زیبایی چشم‌هایش گفته بودم؟ خنده‌هایش هزار برابر آن دل می‌لرزاند. امان از این خنده‌های دلبرانه!
دهانم به کویر لوت می‌مانست. خشک شده بود و آبی پیدا نمی‌شد تا قورت دهم و کمی جلوی این نفس‌های تند و کوتاه را بگیرم.
- تو فکر کردی درشتی چشم‌هام به خاطر خط چشم هست؟ درسته که اون هم بی تاثیر نیست؛ ولی در اصل چشم‌های خودم درشته.
با حرص چشم بستم و در حالی که یک دستم را به کمرم زده بودم، دو انگشت اشاره و شست دست دیگر را روی چشم‌هایم فشردم. خشمگین از این ناتوانی‌ام در برابر آن همه زیبایی، شمرده شمرده گفتم:
- فقط... پاکش... کن!
صدای تک‌خنده‌ی ریزش و به دنبال آن صدای خش‌خش بسته‌ی دستمال را شنیدم و کمی بعد صدای نازک و دخترانه‌ی خودش گوشم را نوازش داد.
- باز کن چشم‌هات رو، پاک کردم.
با عجله چشم گشودم و با دیدن چشم‌هایی که فقط تغییر اندکی کرده بود و جادوگری‌اش را به قوت قبل ادامه می‌داد، وا رفتم. با درماندگی به دیوار ساختمان تکیه زدم و بدون گرفتن نگاهم از چشم‌هایش، نالیدم:
- می‌کشی تو من رو نیاز!
نگرانی چون کودکی سر به هوا به نگاهش دوید. قدمی به سمتم برداشت و انگشت‌های کشیده‌اش دور بازویم حلقه شد.
- چی شده؟ بهم بگو!
سری تکان دادم و نگاهم را از دست‌هایش به نگاه نگرانش کشیدم و گفتم:
- بریم یه جا بشینیم، می‌گم. می‌گم، خودم رو راحت می‌کنم که بیچاره‌ام کردی نیاز.
کمی بعد روی نیمکت رنگ و رو رفته‌ای در پارکی در همان نزدیکی جاگیر شده بودیم.
- زود، تند، سریع، توی یک جمله بگو چی شده؟
با عشق به نگاه عسلی‌اش خیره شدم و خسته از این همه صبر گفتم:
- توی یک جمله؟
پلک‌هایش را به نشانه‌ی تایید روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و همه‌ی عشق یک ساله‌ام را به لحنم ریختم.
- نیاز، شدی نیاز زندگیم! شدی لازمه‌ی نفس کشیدنم!
نگاه متعجبش را که دیدم، بالاخره قفل دهانم را شکستم. از افسون‌گری چشم‌هایش گفتم، از دلی که ربوده بود، از عشقی یک ساله و از ترس‌هایی که داشتم. گفتم و گفتم و شادی چشم‌هایش، نسیمِ امیدواری‌ای بود که به سرزمین قلبم وزید.
- پندار؟
- جان دلش؟
با خجالت چشم دزدید و لب گزید. انگشت‌های کشیده‌اش را در هم گره کرد و چند نفس عمیق کشید.
- خب راستش، من خیلی شوکه شدم؛ ولی... ولی تو...
نفسش را محکم فوت کرد و سرش را به آنی بالا آورد. چشم در چشم‌هایم دوخت و گفت:
- تو شدی همه‌ی رویای من! دوستت دارم!
مات ماندم. این واقعیت بود یا یک خواب شیرین؟ واقعی‌تر از خنده‌هایش نمی‌شد یافت. دوستم داشت و دوستش داشتم و باران، اشک شوق آسمان بود که بر سرمان بارید.
*پایان*
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
داستانک ششم
نام داستان: استاد پروازی
ژانر: عاشقانه

استاد پروازی بود! اهل تبریز بود و اسم خاص و ترکی‌اش هم، این را همیشه به یادمان می‌آورد. اسمش ایلیاد بود، ایلیاد آرامش. نگاهش همیشه مثل فامیلی‌اش، پر از آرامش بود. چهره‌ی سفید و ته لهجه‌ی بانمکش، حسابی بین بچه‌ها معروفش کرده بود. پوست سفید او کجا و مایی که بیشترمان پوست تیره داشتیم کجا! در میان ما به گاو پیشانی سفید می‌مانست.
گرمایی بود و هوای جنوب به او نمی‌ساخت. وای به حال روزی که کولر کلاس خراب می‌شد! شرشر عرق می‌ریخت و کلافه می‌شد و درس را نیمه کاره رها می‌کرد. کسی نبود بگوید آخر آدم عاقل! تو که این همه از گرما نفرت داری، بوشهر هم جای آمدن بود؟ جا قحط بود برای درس دادن؟!
ریاضی کنکور درس می‌داد و نکته‌هایی که می‌گفت، حسابی کارآمد بود؛ اما یک معما را هرگز نتوانست حل کند. معمای سیاه‌چال چشمانش که هم‌رنگ شبِ بی ستاره بود و مثل آهن‌ربا، آدم را به سمت خودش می‌کشید. چشم‌هایش همیشه، بزرگترین مجهولم بودند.
هنوز یک ماه هم از حضورش در موسسه‌ی آموزشی کنکور شهرمان نگذشته بود، که محبوب‌ترین معلم ریاضی شد. زبان شیرینی داشت و خوب درس می‌داد؛ اما مهم‌تر برای دخترک‌های هفده، هجده ساله چهره‌ی جذاب و جدیدش بود که نظیرش در شهر خودمان کم پیدا می‌شد. بد هم نبود، لاقل به این بهانه و برای به چشم این استاد جذاب آمدن، کمی غرق درس می‌شدیم.
ساکت‌ترین دانش‌آموز کلاسش بودم. کافی بود کمی با او دمخور شوم تا برادرم سرم را روی سینه‌ام بگذارد! دو ماه و خرده‌ای از کلاسش می‌گذشت که بالاخره اشکم را دید. شاید چهارمین باری بود که صدایم را می‌شنید. موسسه تعطیل شده بود و حیاط کوچک موسسه هم خالی بود از ماشین و آدم. تنها نیمکت حیاط جسمم را پذیرا شده بود و اشک‌هایم را می‌دید. صدایش را که از فاصله‌ای نزدیک شنیدم، جا خوردم. قرار نبود آن‌جا باشد، ساعتی پیش کلاسش تمام شده بود.
بی سر و صدا، اشک‌هایم را پاک کردم و شکلاتی‌های خیس نگاهم را به خورد سیاه‌چال عمیق و مهربانش دادم. اشک وقت نشناسی، به گونه‌م ب*و*سه زد و لب کوچک و همیشه سرخم، زیر فشار دندان‌هایم اسیر شد. کنارم نشست و لبخند زد. دستمالی از کیف قهوه‌ای رنگش بیرون کشید و به دستم داد. چکه‌ی چشمانم شدت گرفت. نگاهش رد اشکم را دنبال کرد و بعد نگاه از من گرفت و خیره به پله‌های آهنی‌ و رنگ و رو رفته‌ای شد که از سمت چپ‌مان، در ساختمان موسسه را به حیاط کوچک وصل می‌کرد.
با دستمال، اشکم را پاک کردم و بعد دستمال خیس، بین دستم ریز ریز می‌شد. نگاه خیره‌ام به تک درخت نخلی بود که رو به رویمان در باغچه‌ی چند وجبی حیاط قد علم کرده بود.
-گریه چرا محیا خانوم؟
دلم لرزید. همیشه ما را به نام خانوادگی‌مان می‌خواند و من... اصلاً هرگز من را صدا نزده بود. من را می‌شناخت؟! چشم‌های گرد شده‌ی پر از حیرت و سوالم که روی صورتش لغزید، تک خنده‌ی نمکینی زد و جواب سوالِ نپرسیده‌ام را داد:
-از روز اول اسم همه‌ی دانش‌آموزام رو حفظ شدم، حتی ساکت‌ترینشون رو!
آرامش و مهربانی نگاهش، همان معادله‌ی حل نشده، قفل دهانم را شکست. از همه چیز گفتم، از پدری که زیر خروارها خاک بود، از برادر کم سن و سالی که نان‌آور خانه بود، از خرج زیاد این کلاسی که به سختی تامین می‌شد، از مادری که دیابت داشت و از تصمیمی که به سختی گرفته بودم.
-فکر کنم این آخرین باریه که صدای من رو می‌شنوین. دیگه نمی‌خوام بیام کلاس. توی این شرایط سخت، شهریه‌ی کلاس‌هام پس انداز بشه بهتره. خودم توی خونه هم می‌تونم درس بخونم.
خشم و غصه، جانشین آرامش نگاهش شده بودند. نگاهم را به فرفری‌های کوتاه موهایش کشاندم. چرا این پسر بیست و پنج ساله این‌قدر برای منِ هجده ساله جذاب بود؟!
-بهت قول میدم محیا، تو سال دیگه توی بهترین دانشگاه ایران تحصیل خواهی کرد.
نگاهم پر از حیرت شد.
-چه‌طور آخه؟!
-من میشم معلم خصوصیت، بدون گرفتن هیچ هزینه‌ای.
پوزخندی سر خود و بی‌اجازه، مهمان لب‌هایم شد.
-نیازی به ترحم ندارم جنابِ آرامش.
برای اولین‌بار، اخم‌هایش را دیدم. و این مردِ همیشه شوخ طبع، به وقتش خوب ابهت داشت!
-اولاً اسمم ایلیاده. وقتی به جای خانوم محمدی برام شدی محیا، باید به جای آقای آرامش برات بشم ایلیاد! دوماً ترحم نیست. فقط نمی‌خوام تو هم مثل من...
حرفش را خورد و نفسش را محکم فوت کرد. چند ثانیه‌ای مکث کرد و بعد دوباره مهربانی چاشنی حرکاتش شد. نگاهش را از من گرفت و به در ورودی نگاه کرد.
-بلند شو، هوا تاریک شده. الاناست که سرایدار بیاد در رو قفل کنه. بهتره زودتر بریم.
هم‌گامش شدم و از موسسه بیرون زدیم.
-تحصیل توی بهترین دانشگاه ایران رو بهت قول میدم! فردا عصر ساعت 5 همین‌جا می‌بینمت. بعد از کلاس‌هام همین‌جا توی موسسه کلاس می‌ذارم برات.
ایلیاد مرد بود! محیا شده بودم و برایم ایلیاد بود. خصوصی درسم می‌داد و نمی‌گذاشت کم‌کاری کنم. نمی‌دانم کی و کجا بود که معتاد مورفین وجودش و مهربانی نهفته در معادله‌ی حل نشده‌ام شدم؛ اما خوب به یاد دارم روزی را که از پشت تلفن قربان صدقه‌ی آیلار نامی می‌رفت و وقتی قلبم با هر کلمه‌اش از درد تیر کشید، فهمیدم خیلی وقت است که دل نازک و حساسم بین فرفری‌های سیاه موهایش گیر افتاده. وسط کلاس بود که تلفنش زنگ خورد و وقتی بعد از تماسش سر کلاس برگشت، من دیگر همان محیا نبودم. پر بودم از بغض و حسادت و عزادارِ دلِ پر غصه‌ای که نفهمیدم کِی و کجا از دستم سر خورد. طولی نکشید که دردم را فهمید و من پنهان‌کاری بلد نبودم. با کنایه نیش زدم و آیلار جانش را به یادش آوردم و خواستم خانم محمدی باشم که به جای جواب، بین بازوهای قوی‌اش گیر افتادم.
نفسم رفت و قلبم دیوانه‌وار خود را به دیوارهای سینه‌ام کوبید. عطر خنکش بینی‌ام را نوازش می‌داد و نفس‌های عمیقش که با ضربان قلبش هماهنگ بود، کم‌کم آرامم کرد. گرمای نفسش، گوشم را حتی از پشت مقنعه قلقلک داد و او به علاقه‌ام پی برده بود.
-آیلار خواهرمه خانوم کوچولو!
عقب کشید و نگاهش خاص شده بود. شیرین بود و پر از حس. به دلم می‌نشست و من غرق نگاهش بودم وقتی گفت:
-سن منیم هر زادیم سان! (تو نباشی من هم نمی‌تونم باشم)
شکلاتی‌هایم را که پر از گیجی دید، خندید و گفت هر وقت معنی جمله‌اش را بفهمم، حرف‌های دلش را به من خواهد گفت. از آن روز همه چیز فرق کرد. نگاهش رنگ دیگری گرفته بود و بیشتر خیره‌ام می‌شد. حرف‌های متفرقه‌مان بیشتر شده بود و ایلیاد هرکاری برای شادی‌‌ام می‌کرد. من عاشق بودم و او کمر همت به مجنون کردنم بسته بود.
چند روزی به کنکور مانده بود که معنی حرف آن روزش را فهمیدم. لب گزیدم و خندیدم و ایلیاد دل لرزانده بود. من به مراد دلم رسیده بودم؛ اما کمی صبر هم برای او خوب بود، مثلاً شاید تا روز کنکور!
از جلسه که بیرون آمدم، کسی به جز او منتظرم نبود. برادرم سرکار بود و مادر پیرم در خانه. از جلسه بیرون آمدم، جلویش ایستادم و خیره به مجهولی که بالاخره برایم معلوم شده بود گفتم:
-سَنی چوخ ایستیرَم (من خیلی دوستت دارم)
خندید و خنده‌اش مثل شربتی شیرین بود که تمامش را با همه‌ی سلول‌هایم سر کشیدم.
-پس بالاخره فهمیدی!
سر که تکان دادم، دستم را کشید و سوار ماشینش کرد. به موسسه‌ی خاطره‌انگیزمان که رسیدیم، وارد کلاس همیشگی شدیم و او شروع کرد و گفت. از همان اولِ اول، از دیدن اشک‌هایم، از لرزیدن دلش، از این‌که من تنها دانش‌آموزش بودم که نامم را می‌دانسته و از این‌که با اولین نگاهم دلش را برده‌ام. می‌گفت دل من سرد بود، تو به تبریز دلم، گرمای جنوبی بخشیدی! خندیدم و گفتم شاعر هم بودی؟ شیفته نگاهم کرد و جوابش مثل پیچک به تمام احساسم پیچید:
-با تو شاعر شدم محیای من!
محیای ایلیاد بودم و این شیرین‌ترین مالکیت دنیا بود. ایلیاد به قولش عمل کرد. من قبولی دانشگاه تهران شدم و ایلیاد هم دوباره استاد شد! حسود بودم و طاقت دیدن ایلیاد بین دخترها را نداشتم. ایلیاد هم عاشقی دلتنگ بود و دوری‌ام را دوام نمی‌آورد! این‌بار پروازش در تهران نشست، با کلاسی که شاگردهایش همه پسر بودند. دل لرزانده بودم و دل لرزانده بود و حلقه‌ی نقره‌ای رنگ ایلیاد، وقتی صبح به صبح در دست می‌کرد و سر کلاس می‌رفت، خوشبختی‌مان را به تمام دنیا جار می‌زد.

*پایان*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 25) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا