خب بچه چه سرش می شود که عروسی چیست؟ به خیالش چارقد پولکی سرش می کنند ، رخت نو می پوشد و در خانه ی پدر که کتک خورده و فحش شنیده، شوهر او را ناز نوازش می کند و روی سرش می گذارد؛ ولی نمی داند که خانه ی شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشته اند.
به هر حال، من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردن. شب اول از من می ترسید. گریه می کرد. من قربان صدقه اش می رفتم، می گفتم: بالای غیرتت آبروی ما را به باد نده، خب تو آن بالای اتاق بخواب من این پایین؛ چون دلم برایش سوخت. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. به هر صورت او هم نصیحت مرا به گوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه ی دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم تا اینکه یارو به صدا در آمد و گفت : تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس بقیه اش را چرا نمی گویی؟ مرا می گویی، از ذوق توی پوستم نمی گنجیدم، گفتم : امشب سرم درد می کند، صدایم نمی رسد، اگر اجازه می دهید بیایم جلوتر؟ به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.
شهباز خنده اش گرفت...
#محلل
#صادق_هدایت