مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

"به‌نام خداوند قلم"
رمان: ورق خوناب
نویسنده: مژگان_آ
ناظر: @.khani.
کد: 11
ژانر: ترسناک

خلاصه:
قلم در جوهری قرمز رنگ فرو می‌رود، کتاب ورق می‌خورد و این قلم است که خود تکان می‌خورد می‌نویسد.
با نوشتن هر کلمه صدای زجه‌ها و فریادها بلند می‌شود؛ هر خطش نفرینیست دهشتناک، قفل و زنجیر می‌بندد و به آتش می‌کشد، مانند زندانی خوفناک آن کلمه‌ها را درون خود جای می‌دهد و در آخر کتاب بسته شده و نفرین خاموش می‌شود.
سکوت همه جا را فرا می‌گیرد، نباید به زبان آورد، ساکت باش، انگار همچون لال‌ها ناتوانی، خواندن یک کلمه از آن همه خاموشی را از بین می‌برد، حتی آوردن یک کلمه بر زبان هم دوباره شروع می‌شود، آزاد می‌کند آن زندان کتابین را، پس ساکت باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Vooji:)

مقامدار بازنشسته
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 23, 2023
32
1674765438087_a3754q_2_0_gotx_d2kz.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید.

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید


کادر مدیریت رمان انجمن چری بوک
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
مقدمه:

ترس!
حتی با آوردن اسمش هم وجودت را فرا میگیرد،
ترس، ضعف است، شکست است!
نترس و آگاهانه جلو برو، حتی ذره ای از آنرا هم به تن و بدن خود راه دهی، از پای در می‌آیی؛ این زندگی توست که ورق میخورد و می‌گذرد.
حتی به اشتباه لکه ای ترس روی کتاب زندگی‌ات بیافتد، همه چیز بهم می‌ریزد و تو می‌مانی با کلی اتفاق ناگوار و دیگر راهی برای فرار نیست، سخت می‌مانی و میارزه می‌کنی، قانون زندگی همین است؛
یا بجنگ، یا دریده شو!
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
پارت‌اول″

(سوم شخص)


صدای فریاد‌هایش زیر زمین نمناک و سوت و کور را می‌لرزاند، التماس می‌کرد تا او را آزاد کنند، ولی کسی حرف‌هایش را نمی‌خواند و او درد وحشتناکی را متحمل میشد.
آن مرد که موهای سفیدش کهولت سن را نشان می‌داد، خون‌سرد کتاب دعایش را یک دستی نگه داشته بود و دعایی زیر لب زمزمه می‌کرد.
در دست دیگرش بطری آب مقدس را داشت و هر از گاهی روی آن دختر جوان می‌پاشید و بازهم صدای فریادش گوش فلک را کر می‌کرد.
کم‌کم به التماس در آمد و گفت:
- بابا من دخترتم! یک‌کم نگام کن، ببین دارم درد می‌کشم.
پیرمرد سرش را بلند کرد و نگاهش را به دختر رو به رویش داد که موهای سیاه و بلندش صورتش را پوشانده بود و به او التماس می‌کرد.
بی‌فایده بود حرف‌های آن دخترک، این مرد دخترش را می‌شناخت و می‌دانست او را از دست داده است و این دختری که مقابلش به چوب بسته شده بود فقط جسم دخترش بود نه روحش!
نگاهش گذرا بود و بی‌اهمیت، سنگ‌دل نبود ولی اگر ذره‌ای تردید به دلش راه می‌داد، همه چی خراب میشد و دوباره آن دختر نفرین شده‌اش نجات یافته و شروع میشد.
پس اهمیتی نداد و دعایش را بلندتر و رساتر خواند و آب مقدس را بیشتر روی آن دختر پاشید، هم‌چنان صدای فریادش می‌آمد و التماس‌هایش دل را می‌لرزاند.
ناگهان صدایش زمخت و سرد شد و با خنده فریاد کشید.
- چی فکر کردی با خودت پیرمرد خرفت؟ با این‌کارات نمی‌تونی من رو از بین ببری، روحت رو از بدنت می‌کشم بیرون و اون‌قدر عذابش میدم و باهاش بازی می‌کنم که دردناک‌ترین قسمت زندگیت بشه!
خونسردی پیرمرد چشم‌گیر بود و اصلا به حرف‌های او که زود عوض شده بود و خود واقعی‌اش را نشان داده بود، توجه نداشت؛ به آخر دعایش رسیده بود و این قسمت برای خودش هم سخت بود، اون هنوز جسم دخترش را در برداشت و قلب آن پیرمرد را می‌لرزاند.
کتاب را کناری گذاشت، بشکه زرد رنگ بنزین را برداشت و همان‌طور که دور دختر می‌چرخید و آب مقدس را روی او می‌پاشید بنزین را هم روی او می‌ریخت.
رو به رویش ایستاد، نگاهی به چهره‌ی دختر یکی یک دانه‌اش انداخت، قطره‌ای اشک گونه‌اش را گرم کرد، تردید نکرد و کبریت را کشید و به سمت دختر انداخت.
آتش به ناگهان دختر را در برگرفت، صدایش دیگر نازک و دخترانه نبود و کلفت و زخمت به گوش مرد رسید.
- این ماجرا این‌جا تموم نمیشه، نمی‌تونی من رو تا ابد زندونی کنی، من برمی‌گردم!
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
″پارت دوم″


″تابان″


خودکارم رو به دندون گرفتم و با اخمایی که بیش از حد در هم فرو رفته بود، به کتاب تست جلوم خیره شدم.
انگار هرچی خونده بودم از سرم پریده بود، این دل‌شوره لعنتی دست از سرم برنمی‌داشت و هر لحظه که به کنکور نزدیک می‌شدم، بدتر میشد.
خودکار رو بیرون کشیدم و سعی کردم با نفس عمیقی یکمبه مغزم فشار بیارم، روزها نشستم خوندم، بعد الان؟ هیچی!
همه‌اش دود شده رفته هوا؛ خودکار رو روی میز کوبیدم و سرم رو روی میز گذاشتم.
چشمم به گوشیم افتاد، خیلی‌وقت بود چک‌اش نکرده بودم، کل فکر و ذکرم رو گذاشته بودم پای همین کنکور و الان هیچی به ذهنم نمی‌اومد.
گوشیم رو برداشتم و جلوی صورتم کج گذاشتم تا صفحه‌اش واضح باشه، بازش کردم و تا نتم روشن شد، گوشیم از شدت دینگ‌دینگ پیاما هنگ کرد.
پوکرفیس نگاه کردم و با این وضع به‌وجود اومده حرصی نفسی کشیدم، از پشت میزم بلند شدم تا یکم راه برم و یک چیزی برای خودم بیارم.
معمولا این وقت روز هیچ‌کس خونه نبود، همه‌شون بیرون مشغول خوش‌وبش و گردش بودن و اون‌وقت من چی؟ سرم از حجم این همه درس درحال انفجاره.
از اتاقم بیرون رفتم، به زور خودم رو روی زمین می‌کشیدم تا به آشپزخونه برسم؛ از جلوی اتاق قرمز که داشتم رد می‌‎‌‌شدم،
″ اتاق قرمز جاییه که پدرم درش رو قفل کرده و کسی حق ورود نداره، از وقتی یادمه کسی پاش رو توی این اتاق نذاشته، به گفته پدرم این خونه ارثشه و از نسل قدیم گفتن این اتاق باید بسته بمونه، حالا چرا؟ خودشم نمی‌دونه! فقط خواسته به گفته پدرش این در بسته بمونه″
با حس خوردن سوز سردی به پام ایستادم، از بالا تا پایین نگاهی به در انداختم، زیرش کمی باز بود و انگار هوای سردی از اون بیرون می‌اومد، زیاد عجیب نبود، اون اتاق پنجره داشت، ممکنه از همون باد بیادش.
خواستم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم که صدایی زمزمه مانند توی گوشم پیچید، از حرکت ایستادم، صداش عجیب دلنشین بود و منشا صدا رو نمی‌دونستم از کجاست.
- کمکم کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
پارت سوم"
نگاهی از روی کنجکاوی به در انداختم، دیگه صدایی نمی‌اومد؛ خب انگار توهم زدی تابان خانم!
با حرص دستی داخل موهام کشیدم، از راه رو رد شدم و مستقیم وارد آشپزخونه شدم.
در یخچال رو باز کردم و دست به کمر چشمی چرخوندم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.
آخر خیاری برداشتم و تا خواستم بهش گاز بزنم گوشیم زنگ خورد.
دستم که رو هوا خشک شده بود رو به سمت دهنم بردم و نصف خیار رو یک جا بلعیدم و تلفن که کنار آشپزخونه روی میز بود رو برداشتم و همینطور که محتوای دهنم و می جویدم جواب دادم.
- الو؟!
صدای مامان ضعیف توی گوشی پیچید.
- الو تابان، ما... امشب خونه نمیایم... زنگ بزن یکی.. بیاد پیشت.
با صدای بوق ممتد تلفن رو از گوشم فاصله دادم، به زور متوجه شدم چی می‌گفت.
هوفی کشیدم، چه بهتر نیان؛ سریع شماره مائده رو گرفتم و تا جواب دادنش مشغول خوردن بقیه خیارم شدم.
بالاخره جواب داد و با صدای بلندی که مجبور شدم کمی از گوشم فاصله بدم گفت:
- اوه! چه عجب خانوم خانوما درس رو کنار گذاشتن یه زنگی زدن.
می‌دونست طبق معمول جمعه‌ها خانوادم نیستن و اگه زنگی باشه قطعا منم!
- چطوری مائی؟ زنگ زدم بگم امشب خاله جونت نمیاد، زود خودت رو جمع و جور کن امشب رو بیخ ریش خودمی.
- چه عجب بابا یکم دست از سر درسات برداشتی، من یک خورده خرت و پرت می‌خرم زودی میام.
با گفتن "باشه منتظرتم" گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت اتاقم، دوباره اون صدای ضعیف که توی گوشم میپیچید.
- من رو نجات بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
پارت چهارم"

ایستادم، با دهنی پر و بازمونده جلوی در خشکم زده بود؛ آدم یک بار، دوبار توهم میزنه.
قطعا تو تخیلم نبود اون صدا!
با صدای کوبش آروم روی پارکت کف اتاق، دهن باز مونده‌ام رو بستم؛ روی زانو نشستم و سرم رو به زمین چسبوندم تا از زیر در بتونم توی اون اتاق مرموز رو ببینم.
اتاق با نور کمی که از خورشید دم غروب بود روشن بود، در حال نظاره کردن اتاق بودم که جسمی به نظرم تکون خورد.
سعی کردم با فشار سرم به زمین بیشتر داخل اون اتاق رو کنکاش کنم، پرده سفید رنگ اتاق تکون می‌خورد، انگار نسیمی توی اتاق در جریان بود.
کمی که دقت کردم جسمی با لباس سفید بلند که کنار پرده بود به چشمم خورد، اول فکر کردم پرده‌اس ولی با تکون خوردنش، چشمام جوری گرد شد که حس کردم الان از حدقه در بیاد و جلوم بیافته؛ کمی که خیره به اون نیم تنه که به زور می‌دیدم، تکونی خورد و آروم شروع به حرکت داخل اتاق کرد.
نفس تو سـ*ـیـ*ـنـ*ـه ام حبس شده بود که وسط اتاق ایستاد، حس کردم به سمت در چرخید، یکدفعه با سرعت به سمت در اومد و محکم به در اتاق کوبیده شد.
صدای زنگ خونه با صدای جیغم همراه شد، صدای مائده از کوچه میومد که بلند اسمم رو داد میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
پارت پنجم"
- تابان! چیزی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟
با تنی که بیش از حد از ترس می‌للرزید از جام بلند شدم، زبونم بند اومده بود و حتی نمی‌تونستم کلمه‌ای حرف بزنم و جواب مائده رو بدم.
به زحمت خودم رو به آیفون رسوندم و در حیاط رو باز کردم؛ از پنجره به در نگاه می کردم که مائده به سرعت وارد حیاط شد و خودش رو به در اصلی رسوند و در حالی چشم تو خونه می‌چرخوند وارد خونه شد.
تا چشمش بهم افتاد با نگرانی که از چشم‌های طوسی رنگش هم مشخص بود به سمتم اومد و جفت بازوهام رو گرفت و گفت:
- تابان تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده دختر؟ چرا جیغ کشیدی ها؟ مگه روح دیدی اینطوری لال شدی.
سرم رو تکون دادم که تک خنده‌ای کرد و گفت:
-خدایی؟ نه بابا توهم زدی، از بس می‌شینی پای اون درس‌ها و کتاب‌های کوفتی!
به سرش اشاره کرد و ادامه داد:
- این سلول‌های خاکستری رو از دست دادی.
خب معلوم بود باور نمی‌کنه، هرکس دیگه‌ای هم بود باور نمی‌کرد.
چشمام رو روی هم فشردم، با لبخند مصنوعی به سمت آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم، ترسیده به اون اتاق نگاهی انداختم که حالا تو سکوت فرو رفته بود.
مائده که نگاه خیره ام رو روی اون اتاق دید، گفت:
- چرا زل زدی به اون اتاقه؟
زیرلب "هیچی" زمزمه کردم و وارد آشپزخونه شدم؛ لیوان رو داخل یخچال فشردم که آب خنکی لیوانم رو پر کرد.
کلش رو سر کشیدم و سعی کردم بیخیال چیزی که دیدم بشم و باز هم با خودم تکرار کنم.
" تابان اون یک توهمه!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
لبخند مسخره‌ای روی لبام نشوندم و به سمت مائده که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد برگشتم.
توی ذهنم با خودم مرور می‌کردم ″چیزی نیست″
مصلحتی اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
- قرار بود یکی با خودش یه چیزایی بیاره، نه؟
چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- خب حالا، یادم شد، فروشگاه که نزدیک خونتونه یه پرش بزنی رسیدی.
با حرص ساختگی زمزمه کردم.
- نگو یادم شده، بگو زورم اومده دست تو جیب پر شپشم کنم.
تک خنده‌ای کرد و پشتم کوبید.
آخی زیرلب گفتم و به سمت اتاق رفتم تا مانتو و شالی بپوشم؛ سعی کردم اصلا به در اون اتاق نگاه هم نندازم.
لباس پوشیدم و با برداشتن کلید و گفتن خرابکاری نکن تا بیام به مائده از خونه بیرون رفتم.
هوا حسابی گرم و آفتابی بود و نور خورشید بدجوری اذیتم می‌کرد؛ با وارد شدن به فروشگاه هوای خنکی به پوستم خورد و حسابی شارژم کرد.
سبد چرخ داری برداشتم و هرچیزی که به نظرم خوشمزه می‌اومد داخل سبد می‌ذاشتم.
در حال انتخاب طعم نودل بودم که یکی از داخل قفسه افتاد، نگاهی به دور و اطرافم انداختم، این موقع روز خیلی خلوت بود زیاد کسی توی فروشگاه نبود.
شونه‌ای بالا انداختم و بسته رو از روی زمین برداشتم و با دیدن چیزی که روش بود جیغ خفیفی کشیدم.
با شنیدن صدای صاحب فروشگاه صدام رو پایین آوردم.
-چیزی شده خانم؟
نفسی گرفتم و با تک خنده‌ مصنوعی گفتم:
- نه چیزی نیست، سوسک دیدم.
سوسک رو با بسته توی قفسه کوبیدم و بلند شدم و به سمت صندوق رفتم تا حساب کنه زودتر خونه برم.
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
به پلاستیک‌های در حال پر شدن خیره بودم و پام رو به سرعت تکون می‌دادم؛ بعد از پرداخت پلاستیک به دست از فروشگاه بیرون اومدم.
به سمت خونه حرکت کردم و سعی می‌کردم فکرهای مزخرفی که توی سرم رژه می‌رفتن رو پس بزنم، حس سنگینی نگاهی پشت سرم باعث شد سر بچرخونم و نگاهی بندازم ولی کوچه خلوت‌تر از هر موقع دیگه‌ای بود.
با رسیدن به خونه وسایل رو روی زمین گذاشتم تا با کلید در رو باز کنم، با چرخوندن کلید توی قفل جسمی گوشه‌ی چشمم حرکت کرد، نگاهی انداختم که چیزی به سرعت وارد کوچه شد.
ضربان قلبم تند شده بود و حسی بهم می‌گفت زودتر برو توی خونه و حس دیگه‌ای می‌گفت برو ببین چی بود شاید باعث بشه ببینی خبری نیست و دست از توهم زدن برداری.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت کوچه رفتم و نگاهی انداختم، ته کوچه چندتا خونه بود و کسی داخلش نبود با فکر این‌که شاید یکی از همسایه‌ها بوده به خونه برگشتم.
مائده با خیال راحت روی تخت دراز کشیده بود و پشت به من سرش توی گوشی بود، همینطور که مانتوم رو از تنم در می‌آوردم گفتم
ـ خوب ام دادی برای خودت ها!
با صدای مائده که سرش از آشپزخونه بیرون اومده بود هینی کشیدم.
ـ من کی ام دادم؟
با مردمک‌هایی که از ترس گشاد شده بودن اول به چهره مائده و بعد به مبل خالی نگاه کردم و با تته و پته گفتم
ـ ولی...ولی تو روی مبل بودی!
پوکر فیس بهم خیره شد و گفت
ـ برو خودت رو مسخره کن.
عجیب بود! و مشخصا من هم بودم باور نمی‌کردم، شاید خطای دید بوده!
با وسایل وارد آشپزخونه شدم، مائده مشغول نسکافه درست کردن بود، با هم خوراکی‌ها رو توی ظرف ریختیم و بعد انتخاب فیلم مشغول شدیم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 29) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا