درحال تایپ رمان مجبوری با من بمانی| آیدا رستمی کاربر انجمن چری بوک

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
کد 057
به نام خدا
نام رمان: مجبوری با من بمانی
نام نویسنده: آیدا رستمی
ژانر:عاشقانه، تراژدی
ناظر: @mojgan_a
خلاصه:
و تصمیم گرفته بودم برادرم باشی
خواهرت باشم
محافظ قلبم باشی
دستان حلقه شده‌ی دورت باشم
فراموشم کردی
فراموشت کردم
اما پیچ و تاب زمان
جبر روزگاران
ما را به هم نزدیک کرد
در نقش‌های دیگر
ماسک‌های بر روی صورت دیگر
تو تداعی گر درد من شدی و من ناچار به سوختن برای کودکی که از جنس من نبود
اما حالا که در مقابل هم ایستاده‌ایم
به من بگو
مرد من،
چه شد که تصمیم گرفتی جای مرهم نمک بر روی زخم‌ شوی؟
جای زمزمه دوستت دارم از هم متنفر شویم؟
داستانمان چه بود و چه شد که مقابل یکدیگریم؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
مقدمه:
مزار گندم‌گون موهایت را به آتش می‌کشم!
در پس جنگل چشمانت، ترس می‌کارم!
ارزش‌هایت را نابود می‌کنم!
کابوس زندگی‌ات می‌شوم!
تا همگان بدانند که نتیجه بر هم زدن آرامش من، چگونه‌ است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
#مقدمه۲:

تو برای من همچون دوستت دارمی بودی که هیچ‌گاه گفته نشد؛ ماند؛ پوسیده شد اما میل گفتنش هیچ‌گاه از قلبم پاک نشد.
تو همچون دست‌های دراز شده‌ای بودی که هیچ‌گاه لمس نشد؛ ماند اما هیچوقت ناامید نشد.
تو همچون دردی بودی که هیچ‌گاه خسته نشد؛ عوض شد؛ قوی شد اما هيچوقت فراموش نشد.


1399/2/28



آیینه دستی چوبی‌اش را در دست می‌گیرد و با ناراحتی، دستی بر روی صورتش می‌کشد.
واقعاً که بارداری با او چه کرده بود؟! از آن هیکل و چهره زیبا، یک‌ خرس ساخته بود.
انگار که کلمه خرس چندان به مذاقش خوش نمی‌آید که آیینه را بر روی تختش می‌اندازد و دستی به موهای قهوه‌ایش می‌کشد.

- خانوم، اجازه دارم بیام تو؟
موهای بلندش را که بافته بود را رها می‌کند و با صدایی که سعی در حفظ غرورش دارد، می‌گوید:

- بیا تو نجمه.
نجمه، لباس محلی صورتی ساده‌ای به تن داشت که طبق اجبار و سلیقه خانمش بود، همراه با سینی طلایی،فلزی که لیوان شیشه‌ای آب پرتقالی که بر رویش گل‌های قرمز رنگ بود و در کنارش شیرینی سنتی بود که نان برنجی نام داشت و
زرد رنگ بود، وارد اتاق می‌شود.
به طرف تـ*ـخت بزرگ و سلطنتی که اطرافش با تور‌های صورتی رنگی پوشیده شده و او بر روی رو تختی صورتی نشسته بود، می‌رود.
خم می‌شود و سینی طرح‌دار را جلویش می‌گیرد.
سرش را بالا می‌گیرد و با نهایت غرور، لیوان را بر می‌دارد.
- می‌تونی بری.
نجمه، شیرینی را بر روی پاتختی چوبی همرنگ تــخت می‌گذارد و کمی عقب می‌رود و بعد از لحظاتی کمر راست کرده و از اتاق خارج می‌شود.
او برخلاف دیگر خدمتکار‌ها، از بچگی در عمارت بزرگ شده بود و به صورت رسمی رفتار می‌کرد.
در فکر چهره و هیکلش بود و لیوان آب پرتقال را به دهانش نزدیک می‌کند که با احساس درد از سوی شکمش، بی‌خیال چهره و هیکلش می‌شود و چشمان همرنگ موهایش، رنگ ترس به خود می‌گیرند؛ به این موضوع فکر می‌کند، که هنوز برای به دنیا آمدن بچه زود است.
از جایش بلند می‌شود و بعد از پوشیدن دمپایی‌های خزدارش، شکمش که لباس گشاد حاملگی‌اش، آن را پوشانده بود، می‌گیرد و برای پرت کردن حواسش، به طرف گلدان گل‌هایش می‌رود که بین راه با احساس درد بیشتری، لیوان از دستش می‌افتد و با تمام توانش جیغ می‌کشد و بر روی زمین می‌افتد.
با صدای خانمِ عمارت، تمامی خدمه به سوی اتاق بانو حرکت می‌کنند که او را بی‌هوش، بر روی زمین می‌بینند.
چند نفری از زنان عمارت به طرفش می‌روند و سعی می‌کنند او را با آب بهوش بیاورند؛ اما ناموفق، به اورژانس زنگ می‌زنند و یکی از خدمه‌ها، به سوی اتاق ارباب می‌رود و بعد از کسب اجازه و احترام گذاشتن، تند تند می‌گوید:
-‌آقا خانوم...
گوشی را کمی پایین‌تر از دهانش می‌گیرد و خیره او می‌پرسد:
- چی شده نجمه؟
دخترک، با ترس و استرس در گوشه‌ای از اتاق بزرگ با تم سیاه و سفید خم شده و کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کند، درحالی که صدایش می‌لرزد:
ـ خانوم بی‌هوش روی زمین افتادن و حالشون بده...
با چشمان تاریکش خیره او می‌شود و دستی بر روی ته‌ ریشش می‌کشد و می‌پرسد:
ـ مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
ـ چرا ارباب.
بی‌خیال پشتش را به او می‌کند و بی‌توجه به حرف‌های خدمتکار، به طرف قسمت دیگر اتاق بزرگ می‌‌رود و می‌گوید:
ـ پس برو و مزاحم نشو!
و به ادامه مکالمه‌اش می‌پردازد.
نجمه متعجب از بی‌توجهی آقایش، لحظه‌ای خیره او و اتاقی که در تاریکی فرو رفته بود می‌شود، ولی سریع به خود می‌آید و سراسیمه به سوی حیاط می‌رود و خانمش را بر روی برانکارد می‌بیند.
برای حالش گریه می‌کند و با فکر به اینکه خانم بزرگ هست، به سوی اتاقش حرکت می‌کند.

‌‌‌ ***

ـ می‌دونم چی‌ شده نجمه، کمکم کن تا آماده بشم
و به کت قهوه‌ای پشمین بر روی چوب لباسی اشاره می‌کند.
چشمان قهوه‌ای رنگش گرد می‌شوند؛ اما چشمی زیر لـ*ـب می‌گوید و به سوی خانمش می‌رود.
کمک می‌کند تا کت را بپوشد که کسی در را می‌زند. با کسب اجازه از خانم، وارد می‌شود.
پریناز خانم، خواهر ارباب با چشمان آبی‌اش را بین چارچوب در قهوه‌ای رنگ می‌بیند که بی‌خیال رو به مادرش می‌گوید:
ـ منم بیام خانوم؟
خانم می‌چرخد و لبخندی که هرکسی نمی‌توانست آن را ببینید، می‌زند و با محبت می‌گوید:
ـ بیا دخترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
#پارت_۲

نجمه، پشت سر خانم که بی‌خیال قدم می‌زند، حرکت می‌کند. نمی‌داند چگونه آشوب دلش را مهار کند و مثل خانم و دخترش، آرام قدم بزند.
صدای خانمی که پزشکی را به قسمتی احضار می‌کند و فضای کمی سرد بیمارستان، تن او را می‌لرزاند.
برای خدمت‌کاری که اولین بار به بیمارستان آمده، دیدن گریه و غش مردم رعب آور بود.
دیدن خون و افرادی با سر و بدن زخمی که از کنارش رد می‌شوند، حالش را بد می‌کند. قوانین عمارت، اجازه‌ی خروج او را نمی‌داد و برای او که بخاطر خانمش به آن‌جا آمده بود، تعجب برانگیز و ترسناک بود.
بالأخره، به دکتر می‌رسند که در حال صحبت کردن با پرستاری است.
ـ دکتر مظفری؟
دکتر با دیدن خانم بزرگ، سرش را کمی خم می‌کند و می‌گوید:
ـ خانوم حال‌تون خوبه؟
ـ ممنونم، حال شادن چطوره؟
دستی به عینکش می‌کشد و آن را کمی جا به‌ جا می‌کند و با صدایی که از آن تأسف می‌بارد، می‌گوید:
ـ باید بگم، عروستون اصلا حالش خوب نیست و باید سریعاً عمل بشه؛ ارباب کجاست؟!
پریناز، بی‌خیال جواب می‌دهد:
ـ زنش که مهم‌تر از کارش نیست، هست؟ کار داشت.
نجمه، احساس می‌کند که دکتر می‌خواهد حرفی بزند، اما زبان به دهان می‌گیرد؛ به این فکر می‌کند که دکتر شاید یادش آمده که مثل او، در محلی کار می‌کند که متعلق به ارباب و خاندانش است و باید در مقابل دستورات هر چند ظالمانه آن‌ها، سکوت
کند.
دکتر، هر چقدر که سعی در کنترل خودش می‌کند؛ آثاری‌ از عصبانیت بر روی پیشانی‌اش نمایان می‌شود.
دستی به مقنعه مشکی‌اش می‌کشد و طوری که اطرافیان، به زور صدایش را‌ می‌شنوند، می‌گوید:
- پس کی باید این برگه‌ها رو امضا کنه؟
-من.
دکتر رو به خانم بزرگ که جواب او را داده بود، می‌کند و می‌گوید:
- اگه مجبور بشیم بین‌شون یکی رو انتخاب کنیم، کدوم رو انتخاب می‌کنید؟
صدای قلب خدمت‌کار به گوشش می‌رسد که خودش را محکم به قفسه‌اش می‌کوبد. از خود می‌پرسد:
- یعنی خانومم نجات پیدا می‌کنه؟
دستانش از سر ترس و استرس سرد شده‌اند و با آن‌ها، دامن لباس محلی‌اش را محکم می‌فشارد، شاید کمی گرم شوند.
خیره دهان خانم بزرگ می‌شود که جواب را بشنود ولی صدای پر هیبتی، آن‌ها را به طرف پشت سرشان می‌چرخاند که ارباب را می‌بینند؛ مردی چهارشانه و بلند قامت که پشت سر نجمه، ایستاده و خیره دکتر مظفری شده است. نجمه بعد از لحظاتی، به خود می‌آید و سر خم می‌کند.
- معلومه، بچه.
پریناز، متعجب خیره او می‌شود و می‌پرسد:
- نیاز نبود بیاید ارباب، پس کارهاتون؟
ارباب، دستی تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دوست داشتم خودم هم باشم.
دکتر بعد از احترام گذاشتن، با لحن مضطربی می‌گوید:
- مطمئن هستید؟
-‌ بله.
دستان مشت شده‌‌ی دکتر از چشمان نجمه، دور نمی‌ماند و چشم آرامش، به زور به گوش‌شان می رسد.
چشمانش خیس می‌شوند و دلش، برای خانمش می‌سوزد.
در دلش می‌گوید:
- خانوم بیچاره‌ی من!

***
پشت در اتاق عمل ایستاده‌اند و ارباب و خانواده‌اش، بر روی صندلی‌های بیمارستان نشسته‌اند و نجمه گوشه‌ای کز کرده، برای جان خانمش دعا می‌کند.
دیوار بیمارستان برای تن نحیف او سرد است. دستانش را دور خودش می‌پیچد تا گرم شود.
عمه‌ی خانم، که با گریه به طرف ارباب و خانم می‌رود، نظرش را به خود جلب می‌کند.
برای خانم خم می‌شود و بــوسه‌ای بر روی دستش می‌زند؛ با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خانوم، چه بلایی سر شادنم اومده؟
خانم دستی به روسری همیشه سیاه‌اش می‌کشد و تسبیحش را که هیچ وقت بدون آن او را ندیده بود، بالا پایین می‌کند؛ سپس با لحن بی‌خیالی می‌گوید:
- چیزی نیست مرضیه، انشالله که سالم میاد بیرون.
نجمه، زبان به دهان می‌گیرد که مبادا چیزی بگوید؛ چرا که دوست دارد به این همه ظلم اعتراض کند، اما او فقط یک خدمت‌کار ساده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
انشاءالله آرامی می‌گوید و با گریه به طرف صندلی‌های رو به‌رو حرکت می‌کند. نجمه با غم به او خیره می‌شود.
از سر و وضع آشفته‌‌اش پیدا است که بعد از شنیدن خبر، سریع خودش را به آن‌جا رسانده است.
با خود می‌گوید: «زن بی‌چاره! خبر نداره که چند دقیقه پیش حکم مرگ خواهر زاده‌ش رو امضا کردن.»
و بعد، نگاهی به پریناز خانم می‌اندازد که چشمان آبی‌اش خیره صفحه گوشی است و گاه ‌به ‌گاهی موهای طلایی‌اش را در میان انگشتش می‌پیچد. باز هم با خود می‌گوید: «مهربان است ولی کمی مغرور؛ البته اخلاقش بهتر از برادرش است، ولی از خود راضی است و ما خدمت‌کارها، به چشمش نمی‌آییم.»
به یاد می‌آورد که از یکی از خدمت‌کارها شنیده بود که هم‌سن و سال شادن خانم است؛ حداقل باید به این خاطر کمی از خود نگرانی نشان بدهد.
تا به حال این‌قدر به خانواده ارباب نزدیک نشده بود که بخواهد راجع‌به‌شان نظر دهد و قضاو‌‌تشان کند؛
شاید هم بخاطر شوک دیدن رفتارهای ارباب و خانواده‌اش است که این‌طور شده است!
با صدای گوشی ارباب، با نگاه‌اش او را بدرقه می‌کند.
بردار و خواهر درست نقطه مقابل هم بودند!
ارباب، برخلاف خواهرش مردی چهارشانه و قد بلند بود که کم حرف می‌زد و نگاه‌اش برای ترساندنت کافی بود.
چشم و ابرویش قهوه‌ای بود، به طوری که به سیاهی می‌زنند و تمام دختران روستا که نمی‌توانست درکشان کند، عاشق هی*کل و قیافه‌اش بودند؛ ولی به کسی توجه نمی‌کرد و در آخر، با دختری چشم قهوه‌ای که پشت این درها است، ازدواج کرد.

***
از بس پوسته‌های اطراف ناخنش را جویده بود، به کبودی می‌زدند و کمی از آن‌ها خون آمده بود.
برای خانمش نگران بود، اگر چه او هم کمی همچون پریناز مغرور و کم حرف بود؛ اما کمی از این جماعت بهتر بود. گاه‌ به ‌گاهی به او محبت می‌کرد؛ محبت‌هایی که گرچه کوچک بودند، ولی برای او که خدمت‌کار بود، خیلی بزرگ بودند!
بالأخره بعد از ساعت‌ها انتظار، دکتر از اتاق بیرون می‌آید. لباس‌های خونی‌اش، حال نجمه و پریناز را بهم می‌زند؛ اما بخاطر نگرانی‌شان، ارباب و بقیه به طرف دکتر می‌روند؛ ولی نجمه گوشه‌ای می‌ایستد و سعی می‌کند تمام حواسش را به مکالمه بین آن‌ها بدهد و به این فکر می‌کند که چقدر بد است که خدمت‌کار است و مجبور است گوشه‌ای بی‌ سر و صدا، به حرف‌هایشان گوش دهد و حق دخالت ندارد.
-‌ دکتر بچه سالمه؟
این را ارباب می‌پرسد؛ برخلاف چشمان بی‌حس همیشگی‌اش، این‌بار نگرانی را می‌توانستی از چشمانش بخوانی!
- بله، یه پسر خوشگل و نازه! مبارک باشه.
پریناز با خوش‌حالی به خانم نگاه می‌کند و می‌گوید:
- یعنی من عمه شدم؟
خانم سری تکان می‌دهد که او با شادی می‌خندد. برای شادی او لبخندی می‌زند و خیره ارباب می‌شود؛ ارباب هم سری تکان می‌دهد و لبخند کمرنگی بر روی لـ*ـب‌هایش می‌نشاند.
مرضیه متعجب به آن‌ها خیره شده بود؛ حق هم داشت، هر کس دیگری هم که بود تعجب می‌کرد که چه طور این‌قدر نسبت به حال شادن، بی‌تفاوت هستند؟!
دکتر از جلویشان رد می‌شود و به طرف پذیرش می‌رود که مرضیه خانم، سریع خود را به او می‌رساند؛ ترس را می‌توانستی از صدایش بفهمی.
نجمه هم که خیره آن‌ها شده بود، برای حال خانمش نگران بود.
مانتوی چروکش را فشار می‌دهد و با ترس می‌پرسد:
- دکتر، شادنم؟ اون حالش‌ خوبه؟
ولی سریع لباسش را رها می‌کند و با لبخند و اطمینان می‌گوید:
- البته دارم راجع‌به شادن صحبت می‌کنم؛ اون دختر قویِ، حتماً حالش خوبه!
و لبخندی می‌زند.
صدای قلبش را واضح می‌شنود که خود را به قفسه‌اش می‌کوبد. باز هم همان سوال تکراری را از خود و خدایش می‌پرسد؛ یعنی حال خانمش خوب است؟
سر تا پا گوش می‌شود تا جواب دکتر را بشنود؛ ولی صدای غمگین دکتر، تمامی امیدش را از بین می‌برد.
- متأسفم... ما نتونستیم اون رو نجات بدیم؛ غم آخرتون باشه.
خیره دکتر می‌شود تا با رفتارش آن‌چه را که شنیده بود باور کند. نمی‌توانست باور کند که او مرده است!
مرضیه خانم، با ناباوری به چشمان دکتر و بعد به خانواده راد نگاه می‌کند.
شرم را به طور واضح از چشمان دکتر و غم را از چشمان پریناز خانم تشخیص ‌‌‌‌می‌دهد؛ ولی احساسی در چشمان ارباب و خانم نمی‌یابد.
پزشک، پس از لحظاتی زیر نگاه ناباور مرضیه تاب نمی‌آورد و با غم سرش را پایین می‌گیرد.
نجمه احساس می‌کند که مرضیه نمی‌تواند حرف بزند؛ دستانش را دور گلویش می‌گیرد و صداهای نامشخصی از گلویش خارج می‌شوند!
دکتر، پرستار‌ها را صدا می‌زند ولی دیگر دیر شده است و او نقش بر زمین می‌شود...‌ .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
***

چشمان سبز رنگش برق می‌زدند و با لبخند، به گوشی‌اش نگاه می‌کرد که دردی در سرش می‌‌پیچد.
چشمانش رنگ خشم به خود می‌گیرند و به فردی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره می‌شود.
- ریحانه، چند بار باید بهت بگم موهام رو نکش؟! دردم میاد.
ریحانه خنده‌ای سر می‌دهد و دستی‌ به موهایش می‌‌کشد که با نگاه خشمگین‌ش رو‌ به رو می‌شود؛ سریع دستش را می‌کشد و لبخند دندان نمایی می‌زند:
- آخه تو که نمی‌دونی چه حالی میده!
می‌خواهد با عصبانیت چیزی بگوید که صدای قدم‌هایی، توجه‌اش را به خود جلب می‌کند.
به دو پسری که در حال عبور از جلوی‌شان بودند، خیره می‌شوند که یکی از پسر‌ها بر می‌گردد و خیره آن‌ها می‌شود. نیش‌خندی می‌زند و به بازو دوستش که پیراهن مشکی پوشیده بود و در حال کار با گوشی‌اش بود، می‌زند.
پسر دیگر نیز، با چشمانی سبز رنگ که پشت ویترین عینکش بود، خیره آن‌ها می‌شود که پسر اول با شیطنت می‌گوید:
- پارسا، اون رو نگاه کن؛ انگار فنرهای مغزش از کله‌ش زده بیرون!
پسری که پارسا نام داشت، دستی به عینکش می‌کشد و آن را جا به‌جا می‌کند و با خنده می‌گوید:
- آره بردیا، راست می‌گی.
و با هم می‌خندند و از آن‌جا دور می‌شوند. دستی به موهای قهوه‌ای رو به طلایی‌اش می‌کشد و آن‌ها را زیر مقنعه مشکی دانشگاه می‌برد.
ریحانه چادر مشکی رنگش را جلوی صورتش می‌گیرد و می‌خندد.
حرف بردیا را تکرار می‌کند که ایرن با عصبانیت غر می‌زند:
- داری ‌حرف اون پسره بی‌شعور، بردیا رو تکرار می‌کنی؟!
ریحانه با شنیدن این حرف خنده‌ای سر می‌دهد و با شیطنت می‌گوید:
- چه خوب اسمش رو شنیدی و یادت مونده!
و می‌خندد.
می‌خواهد دوباره سرش داد بزند که به اطراف خیابان و مردم نگاهی می‌اندازد و سری تکان می‌دهد.
بی‌توجه نسبت به او که چشمان عسلی‌اش را بسته بود و در حال آرام خندیدن بود، راه‌اش را کج می‌کند.
در حال قدم زدن در عابر پیاده بود که گربه سفید رنگی، از جلوی چشمانش رد می‌شود؛ با ذوق خیره آن می‌شود که با صدای ریحانه که چند متری از او دور بود فرار می‌کند.
- میگم بریم کافی‌شاپی چیزی؟
ایشی می‌گوید و به راه‌اش ادامه می‌دهد.
وقتی جوابی از ایرن نمی‌شنود، چشمانش را باز می‌کند و خیره او که در حال دور شدن بود می‌شود؛ کمی پا تند می‌کند تا خودش را به او برساند. بخاطر چادر و وزن کمی زیادش، کند حرکت می‌کند و نفس نفس زنان به او می‌رسد.
صدایش می‌زند که جوابی از طرف ایرن نمی‌شنود.
متعجب می‌گوید:
- حالا انگار چی گفتم!
شاید حق با ریحانه بود و ایرن داشت زیادی موضوع را بزرگ می‌کرد؛‌ اما دوست نداشت میراث مادرش مسخره شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
- خدایی واسه یه همچین چیزی، ناراحت شدی؟!
نگاه تیز ایرن را که می‌بینید، پوفی می‌کشد و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- بی‌خیال... اگه باهام بیای کافی شاپ، هر چی خواستی مهمون من.
لبخندی می‌زند که عصبانی سری تکان می‌دهد و هم‌‌زمان دستانش را در هم قفل می‌کند.
- جون به جونت کنن، همون خسیس خودمی.
ایرن اخم مصنوعی می‌کند و با چشمانی که شیطنت از آن‌ها پیدا بود می‌گوید:
- پس نمی‌خوای بیام؟
سریع دستانش‌ را به علامت نه تکان می‌دهد و جواب می‌دهد:
- باشه لوس نشو حالا!
می‌خندد که خیره چال گونه‌اش می‌شود. دستش را بر روی شانه‌‌هایش می‌‌گذارد که با نگاه وحشت‌ناک ایرن، سریع آن را بر می‌دارد.
- باشه نخور ما رو... نمی‌دونم از چی تو خوشم اومده که باهات دوست شدم!
چیِ متعجب ایرن، باعث می‌شود که رویش را برگرداند و با خوش‌حالی بخاطر حرص دادن ایرن ادامه دهد:
- نه اخلاق داری، نه قیافه!
- تو خوبی.
- بریم اون‌جا بد اخلاق
و به کافی شاپی که آن طرف خیابان بود، اشاره می‌کند که نگاه وحشت‌ناکی حواله‌اش کرده و بی‌توجه به او که با ترس به ایرن نگاه می‌کرد، به طرف کافی ‌شاپ حرکت می‌کند.
***
در شیشه‌ای را باز می‌کند و بی‌توجه به ریحانه که پشت سرش بود، آن را رها می‌کند که ریحانه معترض اسمش را صدا می‌زند.
نیش‌خندی می‌زند و به طرف میز مربعی با رنگ قهوه‌ای سوخته که کنار پنجره‌ی بزرگی بود، می‌رود و دستی بر روی میز چوبی می‌کشد.
کیفش را بر روی یکی از صندلی‌ها می‌گذارد و بر روی صندلی چوبی و هم‌رنگ میز، می‌نشیند.
ریحانه هم چادرش را جمع می‌کند و رو به‌رویش می‌نشیند. به گلدان کوچک و سفیدی که گلی قرمز رنگ داخلش بود نگاه می‌کند؛ کمی خم می‌شود و گل را بو می‌کند و بخاطر بوی خوبش، چشمانش را می‌بندد که با صدای ریحانه، دوباره بازشان می‌کند.
- منم‌ می‌خوام.
و دستش را به طرف گلدان دراز می‌کند که ایرن، گلدان را می‌گیرد و بدجنس خیره‌اش می‌شود.
ریحانه با حرص، می‌خواهد بلند شود که صدایی توجه‌شان را به خود جلب می‌کند.
- چی‌ میل دارید؟
به گارسون که پسر جوان و خوش قد و قیافه‌ای بود و دفترچه به دست بالای سرشان ایستاده بود، نگاه می‌کند و می‌گوید:
- هات چاکلت.
-کاپوچینو.
بعد از اینکه گارسون می‌‌رود، ریحانه رو به ایرن می‌کند و با چهره‌ای متعجب می‌پرسد:
- خدایی از هات‌چاکلت خسته نشدی؟!
نه سرد و بی‌حوصله ایرن، او را دل‌خور می‌کند و با ناراحتی می‌گوید:
- دفعه دیگه باهات نمیام کافی‌شاپ.
- چرا؟!
- هیچی نمی‌گی، مردم رو نگاه...
و به اطراف اشاره‌ای می‌کند که ایرن نگاهی به اطراف می‌اندازد؛ مشتری‌ها در حال گفتگو بودند.
صدای آرام موسیقی بی‌کلام، فضا را دل‌نواز‌تر کرده بود و تم آرامش‌بخش کافه، مشتری‌ها را به خود جذب کرده بود.
- اکثراً دختر و پسر هستن! با آقامون حتماً این‌جوری حرف می‌زنم و لوس بازی در میارم؛ اما تو که سودی نداری!
و لبخندی برای عصبانی کردن ریحانه می‌زند که حرصی نگاهی به او می‌اندازد و می‌خواهد چیزی بگوید که گوشی ‌ایرن زنگ می‌خورد و نام عمه مرضیه، بر روی آن روشن و خاموش می‌شود. متعجب خیره صفحه گوشی می‌شود؛ او که زیاد زنگ نمی‌زد!
-‌ الو؟
بعد از کمی مکث که صدایی نمی‌شنود، با نگرانی می‌پرسد:
- عمه چیزی شده؟!
صدای گریه مرضیه او را نگران‌تر می‌کند.
به چشمان عسلی ریحانه نگاه می‌کند و سپس خیره دهانش می‌شود که زمزمه می‌کند:
- چی ‌شده؟!
بی‌توجه به ریحانه، مکالمه‌اش را ادامه می‌دهد که صورت سرد و بی‌رنگش، ریحانه را می‌ترساند.
خنده هیستریکی می‌کند و دستش را دراز می‌کند تا کیفش را بردارد ولی دستش او را یاری نمی‌کند.
- حتماً دارید شوخی می‌کنید؟!
صدای جیغ و داد‌های عمه‌اش، از گوشی تلفن هم بیرون می‌رود و ریحانه را می‌لرزاند.
لرزش نامحسوسی می‌کند و می‌خواهد چیزی بگوید که گوشی‌اش قطع می‌‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
سعی می‌کند با دستان لرزانش گوشی را بگیرد و زبانش را بر روی ل*ب‌های خشکیده و از هم فاصله گرفته‌اش می‌کشد.
گوشی را در کیفش می‌اندازد و سریع بلند می‌شود که ریحانه هم با او بلند می‌شود.
- چی ‌شده ایرن؟! عمه‌ت چی گفت؟!
در چشمان ریحانه خیره می‌شود در حالی که هر بیننده‌ای، به راحتی می‌توانست بفهمد که فکرش در جای دیگری است و اصلاً به او نگاه نمی‌کند!
- باید برم... باید برم روستا.
- چرا؟ چی‌ شده؟!
سرش را پایین می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- مطمئن نیستم ولی... .

ریحانه نگران بلند می‌شود و میز را دور می‌زند؛ بازویش را می‌گیرد و او را کمی تکان می‌دهد و همراه‌اش می‌گوید:
- چی؟! حرف بزن دختر! من رو کشتی.
- می‌گفت شادنم... مرده.
دستانش را بر روی دهانش می‌کوبد.
بی‌توجه به مردم که خیره او و ریحانه شده بودند، به طرف بیرون حرکت می‌کند.
گارسون به طرف میز می‌آید که ناچار پول را پرداخت می‌کند و به طرف بیرون حرکت می‌کند.
- ایرن؟!
- باید برم روستا ریحانه، عمه‌م حالش خوب نیست.
- ولی تو که چند روز پیش با شادن حرف زدی و بهت گفته بود که حالش خوبه؟!
بین پیاده رو می‌ایستد و عصبی، سریع می‌گوید:
- نمی‌دونم ریحانه؛ تو که می‌دونی شادنم حامله بود!
ریحانه وایی می‌گوید که سریع به طرف خوابگاه حرکت می‌کند.

***

-ایرن؟! داری چی‌کار می‌کنی دختر؟!
-باید برم روستا.
-چرا؟!
وقتی جوابی از ایرن نمی‌شنود، او که به سرعت در حال ریختن لباس‌هایش داخل ساک بود را رها می‌کند و رو به ریحانه می‌کند و می‌گوید:
-تو یه چیزی بگو ریحان؟ چی شده؟!
-عمه ایرن زنگ زد و حرف عجیبی زد.
-چی گفت؟!
دستی به موهای بافته شده‌اش، می‌کشد و می‌گوید:
-مطمئن نیستم لعیا، بی‌خیال دختر.
-این‌جوری که خوابم نمی‌بره. بگو؟!
-به نظر میاد اتفاقی برای شادن افتاده... .
حرصی دستی به موهای کوتاه‌اش می‌کشد و رو به ریحانه می‌کند و می‌گوید:
- چرا نصفه و نیمه می‌گی؟! سریع بگو دیگه.

تا ریحانه می‌خواهد جوابش را بدهد، ایرن با خشم لباسش را در چمدانش پرتاب می‌کند و داد می‌زند:
- گفت شادن مرده، راحت شدی؟!
لعیا با ترس چند قدمی عقب می‌رود و ریحانه متعجب به ایرن نگاه می‌کند. ریحانه، خیره چشمان قهوه‌ای لعیا می‌شود که ناراحتی در آن موج می‌زند.
ایرن را با تشر صدا می‌زند و اشاره‌ای به لعیا که دستش را بر روی موهای کوتاه و مشکی‌اش گذاشته بود و در فکر بود، می‌کند.
ایرن پشیمان، وسایلش را رها می‌کند و به طرف لعیا می‌رود.

رو به رویش می‌ایستد و دستش را بر روی شانه‌اش می‌گذارد که لعیا، سربلند می‌کند و خیره چشمان ایرن می‌شود. ایرن کمی از او بلندتر بود!
بی‌محابا او را ب*غل می‌گیرد و ببخشیدی زیر لـب زمزمه می‌کند.
لعیا هم دستانش را دورش حلقه می‌کند و لـبخندی می‌زند. ایرن خوش‌حال از این‌که لعیا به اندازه کافی آدم فهمیده‌ای بود که حال او را درک کند و حال، او را بخشیده است، از او جدا می‌شود و به طرف چمدانش حرکت می‌کند.
زیپش را می‌بندد و رو به ریحانه و لعیا می‌کند و می‌گوید:
- باید برم ترمینال.

شالی که به رنگش توجهی نمی‌کند را بر روی سرش می‌اندازد و دستی به موهایش می‌کشد که لعیا متعجب می‌گوید:
- تک و تنها می‌خوای با اتوبوس بری؟ بذار به داداشم بگم می‌رسونتت.
-‌ نمی‌خواد لعیا، خودم میرم. ممنونم.
پیشانی‌اش را چین می‌دهد و با تهدید انگشتش را بالا و پایین می‌کند.
- تعارف نکن ‌ها! که اعصاب ندارم.

ناچار حرف لعیا را قبول می‌کند؛ چرا که می‌داند لعیا مرغش یک پا دارد و هیچ‌گاه از حرفش، پا پس نمی‌کشد.
نگران منتظر می‌ماند تا برادرش بیاید؛ اگرچه ریحانه و لعیا شادن را ملاقات نکرده بودند؛ اما هم‌چون ایرن، نگران حال او بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
به اطراف نگاه می‌کند؛ دوست‌ دارد بگوید لطفاً سریع‌تر بروید؛ اما سعی می‌کند خود را با دیدن مناظر پشت شیشه خاکی سرگرم کند.
بعد از ساعت‌ها رانندگی و طی مسافتی طولانی، بالأخره عصر به روستا می‌رسند. صدای گریه و زاری جمعیتی از مردم در کنار قبرستان‌ تا جاده هم می‌آید.
-‌ لطفاً نگه دارید.
- چی؟!
در را باز می‌کند که سریع نگه می‌دارد؛ تا می‌خواهد او را دعوا کند، می‌بیند که رفته است.
ریحانه اسمش را صدا می‌زند؛ اما او بی‌توجه به آن‌ها به طرف ازدحام جمعیت و صدای گریه‌ها می‌رود.
دلشوره‌ای که داشت او را چنین هراسان و بی‌فکر، به آن طرف می‌کشاند.
ریحانه و لعیا، به سرعت پشت سرش حرکت می‌کنند و امیر بعد از قفل پژو پارسش به طرف آن‌ها می‌رود.
چند باری زمین می‌خورد تا به آن‌جا برسد؛ جمعیت مشکی‌ پوش را کنار می‌زند تا به عمه‌اش می‌رسد. به صورت‌ زخم شده و داد و فریاد‌هایش نگاه می‌کند و حیرت‌زده زمزمه می‌کند:
- عمه؟!
مرضیه لحظه‌ای سرش را بلند می‌کند که ایرن را می‌بیند؛ بر صورتش می‌زند و داد می‌زند:
- ایرنم! بیا ببین... بیا ببین شادنم چی شده؟ بیا ببین چه بلایی سر خواهرت اومده؛ بیا... .
همه به او خیره می‌شوند که با ناباوری به قبری که تازه بر رویش خاک ریخته شده‌ بود، نگاه می‌کند.
ریحانه و لعیا متعجب به ایرن و مرضیه نگاه می‌کنند. تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتاد؛ مشتی از خاک را بر می‌دارد و هیستریک، جیغ می‌کشد.
ریحانه و لعیا اسمش را صدا می‌زنند و سعی می‌کنند دستانش را برای خط خطی کردن صورتش مهار کنند؛ ولی موفق نمی‌شوند.
امیر که می‌بیند کاری از دست خواهرش و ریحانه بر نمی‌آید، به طرف ایرن می‌رود و او را در حصار دستانش قرار می‌دهد و سعی می‌کند آرامش کند.
مردم روستا که آداب و رسوم گذشته را اجرا می‌کردند با دیدن این صحنه، سرشان را پایین می‌اندازند و پچ پچ می‌کنند که این‌ها دیگر چه کسانی هستند؟! چرا این‌قدر بی‌ادب هستند؟!
خانم خیره او و موهای فرفری که از شال فیروزه‌ایش بیرون زده‌ بودند، می‌شود. تک تک اعضای صورتش را بررسی می‌کند و شکش بیشتر به یقین می‌رسد.
خیره الیاد متعجب می‌شود؛ چطور ممکن است؟!
بعد از پایان مراسم، امیر، ایرن بی‌هوش را بلند می‌کند و با مرضیه به طرف عمارت حرکت می‌کنند.
از در مشکی و بزرگ عمارت عبور می‌کنند. همه‌ جای عمارت سیاه بود و ساکت. بوی اسپند می‌آمد و‌ خرماها بر روی سینی‌ها، برق می‌زدند و چند نفری از مردم روستا برای تسلیت آمده‌ بودند.
خدمت‌کار‌ها موظف بودند که لباس‌های تماماً مشکی محلی بپوشند و به نظر می‌رسید کسی حق خندیدن نداشت.
پارچه‌های بزرگ و سیاه رنگی بر روی دیوار‌ها آویزان شده بود و خانم و ارباب به همراه ایرن بی‌هوش و دوستانش، از دری که بعد از دو ستون بزرگ قرار داشت، می‌گذرند و وارد عمارت می‌شوند.
داخل عمارت هم هم‌چون بیرونش، ساکت بود و بزرگ.
صدای عصای خانم بزرگ، بر روی پله‌های مرمر در عمارت ساکت می‌پیچد و دست به نرده‌های آهنی و طلایی رنگ گرفته و به کمک نجمه، جلوی همه حرکت می‌کند.
مرضیه بی‌حال را به اتاق دیگری می‌برند و ارباب، خانم و ایرن و همراهانش وارد اتاقی می‌شوند.
خانم به امیر دستور می‌دهد که ایرن را بر روی تـ*ـخت بگذارد.
کنار ایرن می‌نشیند و دستی بر صورتش می‌کشد؛ رو‌ به ریحانه و لعیا می‌کند و می‌گوید:
- این دختر کیه؟ فامیلیش چیه؟
ریحانه و لعیا که سعی می‌کنند فاصله خود را با مرد مرموز و ساکتی که ارباب نامیده می‌شد حفظ کنند، خیره زیور می‌شوند.
- نشنیدید چی گفتم؟
لعیا به خود می‌آید و سریع می‌گوید:
- رحمتی، ایرن رحمتی؛ خواهر شادن.
دستش را مشت می‌کند و با صدای نسبتاً عصبی می‌پرسد:
- مجرده؟
این سوال را از امیر می‌پرسد که در جوابش سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-‌ آره، مجرده.
زیور نگاه آخرش را حواله دخترک بی‌هوش می‌کند و رو به الیاد می‌گوید:
- می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟
بی‌حرف سری تکان می‌دهد و به طرف در حرکت می‌کند که ریحانه و لعیا که جلوی در ایستاده بودند، سریع به طرف دیگری حرکت می‌کنند.
نیش‌خندی می‌زند و از اتاق خارج می‌شود.
زیور به کمک خدمتکارش به طرف اتاق الیاد حرکت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 21) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

بالا