- Jul 25, 2024
- 69
بدون توجه، تکیهاش را به آن میز داد و با چشمان خمار شده دوباره به عظمت و کتابخانه که تقریبا دو هزار تا قفسه در آنجا قرار داشت نگاه کرد.
هیچ کدام از آن کتابها اونی نبودن که دنبالش میگشت. انگار پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. باید حواسش را جمع کند و بفهمد استاد یو چه چیزهای مهم را در آنجا قایم میکند.
لحظهای نکشید یاد جان افتاد که در این مدت هنوز پیدایش نشده بود.
گوش به زنگ ایستاد. همین که میخواست تکیهاش را از میز بردارد که صدای سبکی از کنارهاش شنید. با چشمانی گرد و لبان آویزان شده سمت میزد چرخید و نگاهی به مهرهها کرد، بعد با حالت مرموزانه دستش را روی میز کشید.
حس سبکی و تهی بودن کرد، برای همین چند باری رویش ضربه زد. ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند خبیثانه دقیق به آن خط نازکی که از میانهی میزد رد شده بود خیره شد.
خودش بود، استاد یون عاشق معماهای سخت و پیچیده بود، برای همین کسی تابه الان نتوانسته بود بدون اجازهی او داخل کتابخانهای ممنوعه شود.
بنظر میرسید اینکه بتواند وسط میز را باز کند باید اول مهرههای حریف را که به شکل درهم چیده شده بود را شکست میداد.
شطرنج بازی کردن بلد نبود. اما گاهی اوقات که عمویش را با استاد یو باهم بازی میکردند، با دقت نگاهشان میکرد. میدید که چگونه استاد یو موقع بازی به فکر فرو میرفت و تمام مهرههایش را با احتیاط حرکت میداد. پس او هم باید تمرکزش را جمع کند تا بتواند حرکت درستی انجام دهد.
طبق عادت همیشگیاش لب بالاییش را به دندان کشید و با لمس انگشتش مهرهی سیاهش اسب انسان نما جلو رفت.
از هیجان لبخند زد و دستش را روی هم سابید.
سریع مهرهی سفید وزیر جلو آمد و با شمشیرش سر اسب را زد و درست مقابلش افتاد.
از ترس چشمانش گشاد شد. زبانش بند آمد. نمیتوانست تشخیص بدهد چیزی که در مقابلش هست یک بازی شطرنج هست تا واقعیت! تا یادش میآمد هیچ وقت موقع بازی هیچکدام از مهرهها هم را نمیزدن.
ضربان قلبش تند شد،تمام سیستم سلولهای مغزی اش با یک حرکت خونبار برهم خورد.
تمام سرهای مهرههای سیاه سمتش چرخیدن. چشمان همهاشان به او خیره شده بود، طوری که با زبان بسته به او میفهماندن که جانشان را نجات دهد. خنکتر از آن بود که زبان چشمانشان را بفهمد. چرا که همان لحظه با یک اشتباه دیگر جان مهرهی دیگری را هم گرفت.
وا رفته به خونهای ریخته شده در زمین شطرنج خیره شد. چه میکرد؟ چرا هرکاری انجام میداد نمیتوانست جلوی پیشروی مهرهی سفید را بگیرد. ناگهان چشمش به مردمک لرزان مهرهی پادشاه افتاد که چگونه التماسش میکرد،دیگر اشتباه نکند.
انگار جرقهای زده باشند به خودش آمد. از دست دادن یک اسب و وزیر برایش کافی بود، عذاب وجدانش همانند موخوره جانش را میخورد، که چگونه بی فکری جان آن دو مهره را گرفت.
هیچ کدام از آن کتابها اونی نبودن که دنبالش میگشت. انگار پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. باید حواسش را جمع کند و بفهمد استاد یو چه چیزهای مهم را در آنجا قایم میکند.
لحظهای نکشید یاد جان افتاد که در این مدت هنوز پیدایش نشده بود.
گوش به زنگ ایستاد. همین که میخواست تکیهاش را از میز بردارد که صدای سبکی از کنارهاش شنید. با چشمانی گرد و لبان آویزان شده سمت میزد چرخید و نگاهی به مهرهها کرد، بعد با حالت مرموزانه دستش را روی میز کشید.
حس سبکی و تهی بودن کرد، برای همین چند باری رویش ضربه زد. ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند خبیثانه دقیق به آن خط نازکی که از میانهی میزد رد شده بود خیره شد.
خودش بود، استاد یون عاشق معماهای سخت و پیچیده بود، برای همین کسی تابه الان نتوانسته بود بدون اجازهی او داخل کتابخانهای ممنوعه شود.
بنظر میرسید اینکه بتواند وسط میز را باز کند باید اول مهرههای حریف را که به شکل درهم چیده شده بود را شکست میداد.
شطرنج بازی کردن بلد نبود. اما گاهی اوقات که عمویش را با استاد یو باهم بازی میکردند، با دقت نگاهشان میکرد. میدید که چگونه استاد یو موقع بازی به فکر فرو میرفت و تمام مهرههایش را با احتیاط حرکت میداد. پس او هم باید تمرکزش را جمع کند تا بتواند حرکت درستی انجام دهد.
طبق عادت همیشگیاش لب بالاییش را به دندان کشید و با لمس انگشتش مهرهی سیاهش اسب انسان نما جلو رفت.
از هیجان لبخند زد و دستش را روی هم سابید.
سریع مهرهی سفید وزیر جلو آمد و با شمشیرش سر اسب را زد و درست مقابلش افتاد.
از ترس چشمانش گشاد شد. زبانش بند آمد. نمیتوانست تشخیص بدهد چیزی که در مقابلش هست یک بازی شطرنج هست تا واقعیت! تا یادش میآمد هیچ وقت موقع بازی هیچکدام از مهرهها هم را نمیزدن.
ضربان قلبش تند شد،تمام سیستم سلولهای مغزی اش با یک حرکت خونبار برهم خورد.
تمام سرهای مهرههای سیاه سمتش چرخیدن. چشمان همهاشان به او خیره شده بود، طوری که با زبان بسته به او میفهماندن که جانشان را نجات دهد. خنکتر از آن بود که زبان چشمانشان را بفهمد. چرا که همان لحظه با یک اشتباه دیگر جان مهرهی دیگری را هم گرفت.
وا رفته به خونهای ریخته شده در زمین شطرنج خیره شد. چه میکرد؟ چرا هرکاری انجام میداد نمیتوانست جلوی پیشروی مهرهی سفید را بگیرد. ناگهان چشمش به مردمک لرزان مهرهی پادشاه افتاد که چگونه التماسش میکرد،دیگر اشتباه نکند.
انگار جرقهای زده باشند به خودش آمد. از دست دادن یک اسب و وزیر برایش کافی بود، عذاب وجدانش همانند موخوره جانش را میخورد، که چگونه بی فکری جان آن دو مهره را گرفت.