- Jan 8, 2024
- 299
- پسر آنی؟
این شناخت تقریباً باعث شد که برای او متاسف شود.
- تو فکر می کنی پدرش هم اون میزنه؟
گیب برای چند لحظه سکوت کرد.
- در واقع، من فکر میکنم این بچه احتمالاً همینطور هست خیلی شبیه پدرش هست
در نهایت گفت:
- آخرین باری که تامی در اورژانس بود به این دلیل که اون به دلیل رانندگی تحت فشار بازداشت شده بود. او به این بالید پدرش اون را نجات میده، مشکلی نیست. این تصور رو داشتم که پدرش به اون اجازه می ده هرکاری میخواد بکنه شایدم اون تشویق میکنه
آهی کشید و سرش را تکان داد.
- بیچاره آنی. من احساس می کنم که اون در برابر اون دوتا تنها هست
- آره، می ترسم اینطور باشه
چند دقیقه ای در سکوت راه رفتند. سپس بازوی گیب دور کمرش سفت شد و او را به حالت توقف درآورد.
-اونجارو ببین از بین درختا اونجا جای منه فکر میکنی میتونی تا این حد پیش بری؟
او به او اطمینان داد:
-بله، میتونم
هنوز هم قلبش مثل دیوانه ها می تپد ناگفته نماند که این قدر نزدیک بودن به او خیلی بد بود لاریسا میدانست که نمیتواند از عهده مراقبتهایش با گیب برآید. اما ایرادی ندارد او چه می خواست
___________
گیب در حالی که در امتداد مسیر حرکت میکردند، فاصله را تا محل خود دور کرد. او نمیتوانست وجدان راحت لاریسا را رها کند تا او را کنار بگذارد
اما نگه داشتن او به این شکل بهترین ایده ای نبوده است که او تا به حال داشته است. او کاملاً در کنار او قرار گرفت، اندام کوچک او قدرتی را پنهان می کرد که او نمی توانست
قوزک پای او وحشتناک به نظر می رسید، اما او ناله و شکایت نکرد. در واقع، اگر به او پیشنهاد کمک نمی داد، می دانست که او بدون درخواست کمک ادامه میداد
او مجبور شد برای دهمین بار به خود یادآوری کند که او یک پرستار اورژانس است،
دانستن اینکه تامی هینکل کسی بود که او را از مسیر فراری داده بود، باعث شد از عصبانیت دندان هایش را به هم فشار دهد. لاریسا درست می گفت، انچه یک تهدید بود، اما او مشکوک بود که اکنون پلیس نمی تواند کاری انجام دهد.
-گیب؟ مشکلی هست؟ لاریسا پرسید.
با تعجب به پایین نگاه کرد.
- نه، چرا؟
او اعتراف کرد:
- بازوی تو دور کمر من سفت تر و سفت تر میشه شاید باید یکم سبک تر باشم
از نظر ذهنی به خودش ضربه زد. او در حالی که دستش را آرام کرد، گفت:
- بابت این موضوع متاسفم. از فکر کردن به تامی عصبانی می شدم. مچ پات چطور بالا اومده؟
با لحن خشنی گفت:
- سعی می کنم به این حقیقت دل ببندم که خونه شما کم کم نزدیک تر می شه
این شناخت تقریباً باعث شد که برای او متاسف شود.
- تو فکر می کنی پدرش هم اون میزنه؟
گیب برای چند لحظه سکوت کرد.
- در واقع، من فکر میکنم این بچه احتمالاً همینطور هست خیلی شبیه پدرش هست
در نهایت گفت:
- آخرین باری که تامی در اورژانس بود به این دلیل که اون به دلیل رانندگی تحت فشار بازداشت شده بود. او به این بالید پدرش اون را نجات میده، مشکلی نیست. این تصور رو داشتم که پدرش به اون اجازه می ده هرکاری میخواد بکنه شایدم اون تشویق میکنه
آهی کشید و سرش را تکان داد.
- بیچاره آنی. من احساس می کنم که اون در برابر اون دوتا تنها هست
- آره، می ترسم اینطور باشه
چند دقیقه ای در سکوت راه رفتند. سپس بازوی گیب دور کمرش سفت شد و او را به حالت توقف درآورد.
-اونجارو ببین از بین درختا اونجا جای منه فکر میکنی میتونی تا این حد پیش بری؟
او به او اطمینان داد:
-بله، میتونم
هنوز هم قلبش مثل دیوانه ها می تپد ناگفته نماند که این قدر نزدیک بودن به او خیلی بد بود لاریسا میدانست که نمیتواند از عهده مراقبتهایش با گیب برآید. اما ایرادی ندارد او چه می خواست
___________
گیب در حالی که در امتداد مسیر حرکت میکردند، فاصله را تا محل خود دور کرد. او نمیتوانست وجدان راحت لاریسا را رها کند تا او را کنار بگذارد
اما نگه داشتن او به این شکل بهترین ایده ای نبوده است که او تا به حال داشته است. او کاملاً در کنار او قرار گرفت، اندام کوچک او قدرتی را پنهان می کرد که او نمی توانست
قوزک پای او وحشتناک به نظر می رسید، اما او ناله و شکایت نکرد. در واقع، اگر به او پیشنهاد کمک نمی داد، می دانست که او بدون درخواست کمک ادامه میداد
او مجبور شد برای دهمین بار به خود یادآوری کند که او یک پرستار اورژانس است،
دانستن اینکه تامی هینکل کسی بود که او را از مسیر فراری داده بود، باعث شد از عصبانیت دندان هایش را به هم فشار دهد. لاریسا درست می گفت، انچه یک تهدید بود، اما او مشکوک بود که اکنون پلیس نمی تواند کاری انجام دهد.
-گیب؟ مشکلی هست؟ لاریسا پرسید.
با تعجب به پایین نگاه کرد.
- نه، چرا؟
او اعتراف کرد:
- بازوی تو دور کمر من سفت تر و سفت تر میشه شاید باید یکم سبک تر باشم
از نظر ذهنی به خودش ضربه زد. او در حالی که دستش را آرام کرد، گفت:
- بابت این موضوع متاسفم. از فکر کردن به تامی عصبانی می شدم. مچ پات چطور بالا اومده؟
با لحن خشنی گفت:
- سعی می کنم به این حقیقت دل ببندم که خونه شما کم کم نزدیک تر می شه
آخرین ویرایش: