- Feb 18, 2025
- 43
آه کشید؛ خستگی تن و روحش در طبیعیترین حالت ممکن بود و به خودش خردهای نمیگرفت. از درون احساس مرد کهنسالی را داشت که نیاز شدید به استراحت مطلق دارد و از طرفی شور و التهاب فقدان سهرابش تا لبهی راه تنفسیاش رسیده و از سویی غم سنگینش به دیوارههای قلبش چنگ میزد.
خسته میشد از زندگی، تبدیل به کسی شده بود که فکر میکرد جسم و روحش با هم اختلاف سنی داشته باشند.
با این وجود حتی اگر هر روز میمرد، هر روز میشکست، هر روز میگریست و روزها و افعالش هم مدام تکراری میشد دست بردار نبود که نبود!
برای برداشتن حولهاش به سمت رختکن رفت؛ در کمد مخصوصش را که باز کرد صدای ضعیف موبایلش از داخل ساک ورزشیاش به گوشش خورد. بیتوجه اول حولهاش را برداشت و روی سر و عضلات بازویش کشید و بعد روی پهنی شانهاش انداخت و موبایل را با بطری مخصوص آبش از جلوی ساک بیرون آورد.
همچنان بیتوجه به مخاطبی که پشتخط به نحوی داشت خودش را میکشت بطری آب را پر شتاب سر کشید که قطرات آب از کنارهی لبش راه گرفتند و از زیر تیغهی چانهاش تا گردنش نفوذ پیدا کردند.
درب بطری را با خونسردی بست و بدنهی خنکش را روی پیشانیاش قرار داد و روی صندلی مدیریت که جای همیشگی مازیار و برادرش زانیار که مدیر اصلی باشگاه بود نشست؛ پاهای بلندش را روی میز دراز کرد و کلافه از موهای آشفته و رها شده روی پیشانیاش دوباره تِلکشیاش را به تارهای سرخود مویش بند زد.
تازه فرصت کرد به صفحهی موبایلش که دیگر زنگ هم نمیخورد نگاهی بیاندازد.
شمارهی ریحانه بود؛ آن هم نه یکبار، بلکه دوازدهبار تماس گرفته بود.
یک ابرویش بالا پرید، خالخالی خانم چه کاری میتوانست با او داشته باشد که به خاطرش دوازدهبار تماس بگیرد؟!
لحظهای حس نگرانیاش از بابت هورادی که صبح به ریحانه سپرده بود رگبهرگ شد. حولهاش را از سرشانهاش برداشت و همانطور که دوباره مشغول خشک کردن سر و عضلات پیشانی و گردنش بود؛ شمارهاش را گرفت.
خسته میشد از زندگی، تبدیل به کسی شده بود که فکر میکرد جسم و روحش با هم اختلاف سنی داشته باشند.
با این وجود حتی اگر هر روز میمرد، هر روز میشکست، هر روز میگریست و روزها و افعالش هم مدام تکراری میشد دست بردار نبود که نبود!
برای برداشتن حولهاش به سمت رختکن رفت؛ در کمد مخصوصش را که باز کرد صدای ضعیف موبایلش از داخل ساک ورزشیاش به گوشش خورد. بیتوجه اول حولهاش را برداشت و روی سر و عضلات بازویش کشید و بعد روی پهنی شانهاش انداخت و موبایل را با بطری مخصوص آبش از جلوی ساک بیرون آورد.
همچنان بیتوجه به مخاطبی که پشتخط به نحوی داشت خودش را میکشت بطری آب را پر شتاب سر کشید که قطرات آب از کنارهی لبش راه گرفتند و از زیر تیغهی چانهاش تا گردنش نفوذ پیدا کردند.
درب بطری را با خونسردی بست و بدنهی خنکش را روی پیشانیاش قرار داد و روی صندلی مدیریت که جای همیشگی مازیار و برادرش زانیار که مدیر اصلی باشگاه بود نشست؛ پاهای بلندش را روی میز دراز کرد و کلافه از موهای آشفته و رها شده روی پیشانیاش دوباره تِلکشیاش را به تارهای سرخود مویش بند زد.
تازه فرصت کرد به صفحهی موبایلش که دیگر زنگ هم نمیخورد نگاهی بیاندازد.
شمارهی ریحانه بود؛ آن هم نه یکبار، بلکه دوازدهبار تماس گرفته بود.
یک ابرویش بالا پرید، خالخالی خانم چه کاری میتوانست با او داشته باشد که به خاطرش دوازدهبار تماس بگیرد؟!
لحظهای حس نگرانیاش از بابت هورادی که صبح به ریحانه سپرده بود رگبهرگ شد. حولهاش را از سرشانهاش برداشت و همانطور که دوباره مشغول خشک کردن سر و عضلات پیشانی و گردنش بود؛ شمارهاش را گرفت.