- Oct 17, 2024
- 151
تاکسیای دربست میگیرم که مرا به خانه برساند.
صندلی عقب کز میکنم و با خود دربارهی حال و روزگاری که دارم میاندیشم. دستم را آرام روی شکمم میگذارم و با خود میگویم:
- چطور ممکنه وقتی هیچ اثری از مازیار و منِ قبلی نیست، بچهای در بطن داشته باشم؟ نکنه اینم یه خواب باشه؟ اصلاً چرا هیچی با عقل جور در نمیاد؟ چرا آخه... .
سرم را روی صندلی پشتم تکیه میدهم و برای حالزار و بیچارگیام اشکها میریزم آنهم چه اشکهایی!
احساس میکنم جهنمی در درونم درحال شعلهور شدن و سوختن است و درعینحال چشمهای اشک از میان آتش بهبیرون میجهد و از چشمهایم سرازیر میشوند!
صدای موسیقیای غمناک از رادیوی تاکسی، به اشکها و جهنم درونم، شدت بیشتری میبخشد.
«یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت...
یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛
دلِ دیوانهی خود را، به نگاهش دادم.
روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... .
چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛
چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت.
زلف یک خاطره در یاد، پریشان میرفت؛
دلِ دیوانه پیاش دست به دامان میرفت.
میروم گریه کنم باز دمی را در خود،
میروم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛
میروم باز میانِ همهی رفتنها
باز هم میروم از شهر تو اما؛ تنها... .
داغِ به دل دارم و دلدارم نیست؛
دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست...
یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛
من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .»
***
لحظات از پس یکدیگر میگذرند و من همچنان روزها در مطب و شبها در خانهی خانوادهام هستم.
از آن روز در بیمارستان، دیگر پدر با من بد سخن نگفت، نمیدانم چطور اما گویا او هم فهمیده یکجای کار میلنگد. مادر زیبایم مهربانتر از همیشه و دلوین حامیتر شده است.
آنها را دوست دارم، آنها همان خانوادهای هستند که همیشه حسرتشان را داشتم و دیگر حتی نمیخواهم به خودِ قبلیام برگردم اما؛ میبایست پدر جنینِ در بطنم را بیابم! درست است که هنوز آنقدر در بطنم ریز و کوچک است که احساس خاصی به او ندارم اما محال است از این یک قلم بهسادگی بگذرم. اگر بیستوپنج سال گذشته خواب بوده پس این مخلوق ریزِ درونِ بطنم از کجا آمده است؟
وقتی به اینان میاندیشم حالتی زار و بدبختانه تمام وجودم را در بر و چیزی گلویم را در مُشت میگیرد.
ناتوانی سختترین درد و رنج آدمیست.
اشکهایم سُر میخورند و زمزمه میکنم:
- خدا هیچکس را ناتوان نکند... الهی که نکند.
ساعت حوالی 9 شب است و من بیحوصله روی تختم افتادهام. یادم میآید تماس چند روز پیشِ مژگان و درخواستش.
از جا میخیزم تا بروم سمت میزمطالعهام و بهدرخواستش رسیدگی کنم، حداقل حواسم کمی پرت میشود.
صفحهی تبلت را روشن میکنم و ایمیلام را باز میکنم.
تعدادِ پنجاه ایمیل از طرف مژگان دارم که باید همه را یکبهیک بررسی و به مراجعینش رسیدگی کنم.
گفته بود: «تراپیستشون شو لطفاً» آخر خود من این روزها به تراپیست احتیاج دارم و هیچکس گوش شنوایم نمیشود.
آهی میکشم، درهرحالتی من بیچارهتر از مراجعینِ مژگان هستم؛ با همین اطمینان اولین ایمیل را باز میکنم.
صندلی عقب کز میکنم و با خود دربارهی حال و روزگاری که دارم میاندیشم. دستم را آرام روی شکمم میگذارم و با خود میگویم:
- چطور ممکنه وقتی هیچ اثری از مازیار و منِ قبلی نیست، بچهای در بطن داشته باشم؟ نکنه اینم یه خواب باشه؟ اصلاً چرا هیچی با عقل جور در نمیاد؟ چرا آخه... .
سرم را روی صندلی پشتم تکیه میدهم و برای حالزار و بیچارگیام اشکها میریزم آنهم چه اشکهایی!
احساس میکنم جهنمی در درونم درحال شعلهور شدن و سوختن است و درعینحال چشمهای اشک از میان آتش بهبیرون میجهد و از چشمهایم سرازیر میشوند!
صدای موسیقیای غمناک از رادیوی تاکسی، به اشکها و جهنم درونم، شدت بیشتری میبخشد.
«یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت...
یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛
دلِ دیوانهی خود را، به نگاهش دادم.
روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... .
چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛
چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت.
زلف یک خاطره در یاد، پریشان میرفت؛
دلِ دیوانه پیاش دست به دامان میرفت.
میروم گریه کنم باز دمی را در خود،
میروم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛
میروم باز میانِ همهی رفتنها
باز هم میروم از شهر تو اما؛ تنها... .
داغِ به دل دارم و دلدارم نیست؛
دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست...
یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛
من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .»
***
لحظات از پس یکدیگر میگذرند و من همچنان روزها در مطب و شبها در خانهی خانوادهام هستم.
از آن روز در بیمارستان، دیگر پدر با من بد سخن نگفت، نمیدانم چطور اما گویا او هم فهمیده یکجای کار میلنگد. مادر زیبایم مهربانتر از همیشه و دلوین حامیتر شده است.
آنها را دوست دارم، آنها همان خانوادهای هستند که همیشه حسرتشان را داشتم و دیگر حتی نمیخواهم به خودِ قبلیام برگردم اما؛ میبایست پدر جنینِ در بطنم را بیابم! درست است که هنوز آنقدر در بطنم ریز و کوچک است که احساس خاصی به او ندارم اما محال است از این یک قلم بهسادگی بگذرم. اگر بیستوپنج سال گذشته خواب بوده پس این مخلوق ریزِ درونِ بطنم از کجا آمده است؟
وقتی به اینان میاندیشم حالتی زار و بدبختانه تمام وجودم را در بر و چیزی گلویم را در مُشت میگیرد.
ناتوانی سختترین درد و رنج آدمیست.
اشکهایم سُر میخورند و زمزمه میکنم:
- خدا هیچکس را ناتوان نکند... الهی که نکند.
ساعت حوالی 9 شب است و من بیحوصله روی تختم افتادهام. یادم میآید تماس چند روز پیشِ مژگان و درخواستش.
از جا میخیزم تا بروم سمت میزمطالعهام و بهدرخواستش رسیدگی کنم، حداقل حواسم کمی پرت میشود.
صفحهی تبلت را روشن میکنم و ایمیلام را باز میکنم.
تعدادِ پنجاه ایمیل از طرف مژگان دارم که باید همه را یکبهیک بررسی و به مراجعینش رسیدگی کنم.
گفته بود: «تراپیستشون شو لطفاً» آخر خود من این روزها به تراپیست احتیاج دارم و هیچکس گوش شنوایم نمیشود.
آهی میکشم، درهرحالتی من بیچارهتر از مراجعینِ مژگان هستم؛ با همین اطمینان اولین ایمیل را باز میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: