درحال تایپ رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن چری بوک

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانواده‌ت؟
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که می‌گفت:
- سهیلا خجالت نمی‌کشه؟ جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن.
نوچ‌نوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه‌ دید. چشمانش را محکم بست و یک‌‌دفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که باز شدن در همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونه‌اش زد.
- خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو می‌خواستی کوتاه کنی؟
بی‌اهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت از او قاپید.
- احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟
فریاد زد:
- ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الان هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو می‌کشم!
هیستریک‌وارانه پوزخندی زد و گفت:
- تو غلط می‌کنی!
با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- تو هم غلط کردی که قیچی رو از دستم گرفتی!
مهسا اخمی از مسخر‌گی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد.
- برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی.
گنگ نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟
پوزخندی زد.
- دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغه‌اش شده بود. اونم دو روز پیش.
یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند:
- فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو! گرفتی؟
تند گفت:
- اسمش چیه؟
با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- سانیا.
دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالاخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید.
- صیغه چند ساله؟
- سه ماه.
با تعجب چند‌بار پلک زد.
- مهسا اون سانیای لعنتی واسه‌م نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد.
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانه‌اش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. می‌گویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشی‌هایش چه زود تمام می‌شد و این برایش خاطره‌ای بد به حساب می‌آمد. نگاهش به آینه روبه‌رویش افتاد. می‌خواست چه‌کار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرش را گفت:
- خدایا منو ببخش.
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف خیره ماند. کم‌کم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد.

***

ماشین را به راست چرخاند و در جاده‌ای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت:
- چقدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم.
شیما کمی خودش را جابه‌جا کرد تا راحت‌تر روی صندلی بنشیند.
- اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت.
لبانش را با حرص جمع کرد.
- ببین! این‌قدر به من دستور نده.
پوفی کشید و گفت:
- خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق!
نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد.
- شیما، پریشب موقعی که داشتم شله‌زرد پدربزرگمو هم‌ می‌زدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یک‌دفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین:
- منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه. مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... .
حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه می‌کرد.
شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را کج کرد:
- جز... .
چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غم‌آلود گفت:
- سانیا!
شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد:
- چی؟
نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟
چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد:
- آره. حالا بیا بریم که خیلی دیر شده.
از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد:
- می‌دونستی خیلی بیشعوری؟
سانیا خنده‌ای سر داد و دستش را روی شانه‌اش چند بار زد:
- شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد می‌کنی؟
فریاد زد:
- چطور؟
شهاب پوزخندی زد:
- همون‌طور که تو به مهنا دروغ گفتی.
با حرص به طرفش چرخید:
- مجبور بودم! می‌فهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو دست به اون کار خطرناک زدم.
شهاب برای بار دوم پوزخند نثارش کرد و گفت:
- نمی‌خواستی این‌کار رو انجام بدی خانم دکتر! چرا به همه نمیگی که تو باعث مرگ عمو مجید و حافظه‌ای که مهنا از دست داد شدی؟ چرا؟ چرا سعی در پنهان همه چی داری؟
داد زد:
- برای اینکه از بچگی عاشقت بودم دیوونه.
شهاب با تنفر به او خیره شد:
- حرفات تموم شد؟ من هنوز هم عاشقشم. هرکاری هم بکنی نمی‌تونی اونو از من جدا کنی. حتی توی این سه ماه! فهمیدی؟
نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش مانده بود را نشکند:
- نه نمی‌فهمم. برای اینکه می‌خوام بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون گریه کنن و زجر بکشه؛ فقط صبر کن و ببین چطوری اینکارو می‌کنم.
شهاب با اخم و تعجب نگاهش کرد و قبل آن‌که چیزی بگوید، سانیا از در خارج شد و آن را محکم بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
شیما و مهنا دست هم‌دیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن می‌شدند که با قیافه برزخی سانیا روبه‌رو شدند.
مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه می‌کرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست به طرف اتاقش برود که سانیا مچ او را در بر گرفت. با تعجب به چهره سانیا انداخت:
- چیکار می‌کنی؟ تو که شهابو برای خودت کردی، بس نیست زجر و آزار اونم با من؟
با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد:
- نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق!
و به طور قدم‌های بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است.
چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه می‌کرد و با غم او چشمانش را بست. رفیقش را درک می‌کرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره می‌کردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا رنج و عذاب او را دریافت می‌کرد.
با صدای گریه و آه و ناله‌اش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود.
- آی‌آی دستم شیما. آخ... دستم از جا افتاده... .
شیما کمکش کرد تا دستش را جا بیندازد. نفس راحتی کشید و با گریه گفت:
- چرا شیما؟
شیما چیزی نگفت و او را از ته دل ب*غل کرد.

***

آهنگ را برای بار دهم پلی کرد و چشمانش را بست.
- سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بی‌قرار کردی
تمام دارایی‌ام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان...
می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن...
بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل
اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل
من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی...
غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم...
دلی نمانده بسپارم به کسی...
اگر بدانی چه کرده با من شکنجه... یه آن دو چشم روشن
اگر چه عاشقم همیشه تنهاست...
ولی چرا تو ولی چرا من
بی‌خبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن...
جای من خودت دل بکن... بی‌خیال من...
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان...
می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن...
بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل
اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل
من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی...
غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم...
دلی نمانده بسپارم به کسی...
گریه‌اش بند نمی‌آمد و چشمش به عکس شهاب بود. دوباره آهنگ را پلی کرد و گریه کرد تا آن‌که در اتاقش باز شد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند؛ شیما و مهسا. شیما نگاهش را به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد:
- بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اونقدر خر بازی در نیار؟ هان؟
مهنا جیغ جیغش به راهش افتاد:
- آی‌آی... اونایی که گفتی خودتی! چرا وسط احساسات من پارازیت می‌ندازی؟ هان؟ گاو جونم؟
بیشتر موهایش را کشید که مهسا شروع کرد به خندیدن:
- آفرین بیشترتر بکش دلم خنک شه. دختره زرشک! حالا واسه ما گریه می‌کنه.
مهنا با انگشت اشاره‌اش در حالی که جیغ می‌زد، برایش تکان داد و گفت:
- مهسا کماندو دستم بهت برسه با دستای خودم خفه‌ات می‌کنم.
مهسا با حرص جیغی زد و گفت:
- شیما، بیشتر بکش دلم خنک شه. بیشعور، تازه می‌خواستم بهت تخفیف بدم؛ اما تو نذاشتی. خدا بگم چیکارت نکنه.
شیما سلطان به حرف مهسا گوش کردن شد و موهای مهنا را بیشتر کشید. مهنا هم تلافی کرد و روسری شیما را در آورد و موهایش را کشید. حالا هر دو نبرد مو کشیدن را شروع کرده بودند. از آن طرف جیغ مهنا به طرف بود و از آن طرف جیغ شیما و مهسایی که داشت از ته دل می‌خندید. مهسا وقتی به خودش آمد که مهنا هم داشت به طرف او می‌آمد. موهای مهسا را هم کشید. حالا هر سه داشتند موهای همدیگر را می‌کشیدند.
مهسا، مهنا و شیما، با یک‌صدا گفتند:
- اِ! بسه دیگه! حنجره‌ام سوخت.
هر سه نگاهشان به هم افتاد، شروع به خندیدن کردند.
مهنا به طرف آیینه رفت و خودش را در آن دید. با تعجب نگاهی به موهای سیخ‌سیخ‌اش کرد. یک‌هو جیغ طاقت‌فرسایش در اتاقش پیچید.
- کثافتا! چه بلایی سر موهام آوردین؟
با غضب به طرف شیما و مهسا حرکت کرد و کوسن را برداشت و به طرف هردویشان، پرت کرد.
- گم‌شید برید بیرون! نمی‌خوام ببینمتون.
شیما و مهسا با خنده از اتاقش خارج شدند و مهنایی که تنها ماند. نفس بلندی کشید و شانه را از داخل کشویش بیرون آورد. باید کاری کند که به شهاب برسد. این غربت را دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. پلکی زد و نفسی بلندی سَر داد. می‌خواست مقابل سانیا بایستد. با حس درد در سرش، فحشی نثار موهایش کرد و به ادامه شانه کردن موهایش شد.

***

شیما، مهسا و مهنا با چشمان قرمز به سانیایی که در حال وراجی کردن بود، نگاه می‌کردند.
- وا! شهاب جان؟ اون کفگیر رو بی‌زحمت بده!
مهنا نگاهش به واکنش شهاب بود؛ اما شهاب تکانی نخورد و با پوزخند گفت:
- خودت برو بردارش. چرا از من می‌خوای؟
مهنا با تعجب، چشمانش گشاد شد. باور نمی‌کرد که شهاب این حرف را به سانیا بزند. شیما هم تعجب کرده بود، یک سلقمه‌ای به پهلوی مهنا زد. لبخندی روی لب مهنا شکل گرفت. در دلش خدا را شکر گفت.
سانیا با حرص، لگدی به پاهای شهاب زد و گفت:
- همین الان این کفگیر رو به من میدی؛ وگرنه خودت می‌دونی که چی‌کار می‌کنم.
مهنا به شهاب خیره شده بود. حس کرد شهاب یک چیز را از او مخفی می‌کند. شهاب نگاهش را به سمت چشمان مهنا سوق داد. تمنا در چشمان هردویشان موج می‌زد. قلب هردویشان برای هم‌دیگر می‌زد؛ اما یک چیز مانع عشق‌شان به هم میشد. دوری هم‌دیگر و صبر کردن برای عشق‌شان.
شهاب نگاهش را از او گرفت و کفگیر را با حرص به سانیا داد. دیگر طاقت هیچی را نداشت. دلش مهنا را می‌خواست. مهنا با درد چشمانش را بست. قلبش برای او می‌تپید و شهاب هم او را می‌خواست.
سانیا تازه نگاهش پی هردویشان افتاد. دندان قروچه‌ای کرد و کفگیر را به سمت مهنا داد. مهنا به خودش آمد و کفگیر را گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست.
مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه؛ حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد.
شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیره‌ی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آن‌که شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت:
- شیما تو نمیای؟ من می‌خوام برم خونه عمه.
شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و با مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت:
- بیا بریم.
شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که خیره به دختر روبه‌رویی‌اش بود. مهنا همچنان سرش پایین بود و حرفی نزده بود تا شیما حرفی بزند؛ اما گویی لال مانده بود و حرفی نزده بود.
شهاب جلو آمد و روبه‌روی او قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و کمی بالا متمایل شد تا چهره مهنا را ببیند.
- دخترعمو؟ روزه‌ی سکوت گرفتید؟
با تعجب نگاهش کرد که متوجه لبخند شیطنت‌آمیز شهاب شد.
- نمی‌خوای حرفی بزنی؟
دلش می‌خواست جوابش را ندهد، گویی که حس نفرت در دلش کاشته شده بود؛ ولی به آن اهمیت نداد. بغض در دلش لانه گشت. سرش را به راست معطوف کرد تا شهاب قیافه بغض‌دارش را نبیند. شهاب اخمی کرد و صورتش را به حالت قبل برگرداند.
- سانیا داره ما رو می‌بینه مهنا، اونقدر حواسش پی من و توئه که الان دلش می‌خواد سر از تن هردومون جدا کنه.
دستی به ریش‌های زبرش کشید.
- مهنا... منو ببین.
به حالت غم نگاهش کرد.
- بگید حرفتون رو.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه روزی... برمی‌گردونمت به جایی که لایقشی.
گُنگ نگاهش کرد.
- یه جوری حرف بزنید که من متوجه بشم.
با ابروانش به پنجره‌ای که سانیا در حال تماشایشان بود، اشاره نمود.
- بعداً برات توضیح میدم.
کفگیر را به ‌دست گرفت و ادامه حرفش را در پیش گرفت:
- سه ماه توی این صیغه واسم عذابه دخترعمو.
اخمی در پیشانی‌اش می‌نشیند.
- منظورتون چیه؟ مگه شما با علاقه ازدواج نکردید؟
شهاب پوزخندی می‌زند:
- نه! اما جواب سؤالتو بعداً وقتی که این ماجرای من و اون تموم شد میگم؛ همه‌چی رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا بیشتر تعجب کرد.
- منظورتون چیه؟
خطی در کنج لب شهاب شکل گرفت.
- میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟
مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَرید.
- باشه.
و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را می‌گرفت و با او بازی می‌کرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشته‌اش با سانیا گویا خوب نبوده ‌است.
شهاب پای چپش را به پایین کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد؛ عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش.
روزی که زن‌ عمو‌مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه می‌کرد را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. دختری که در حق مادرش بدی کرده بود. بد شده بود که بدی می‌کرد؛ حالا اجبار شده بود که بعد این سه ماه مادرش بسنجد که سانیا دختر مورد نظرش است یا خیر. دختری که به او گفت که اگر با او ازدواج نکند، بلایی سر مهنا می‌آورد که حتی خودش هم به یاد نیاورد که چه کسی بوده ‌است. چشمانش را محکم بست و کفگیر را دوباره به دست، شروع به هم‌زدن حلیم شد.
مهنا سرش را پایین انداخت و چادر سیاهش را بیشتر در دستش فشرد. خوشحال بود که شهاب توجهی به سانیا نداشت. در دلش خدا را شکر گفت. او فکر می‌کرد که شهاب توجهی به او ندارد؛ اما گویی خدا صدای ناله‌هایش را شنیده بود.
ضبط مداحی را روشن نمود و به طرف خانه عمه‌اش به راه افتاد تا دخترعمه‌اش را از خانه عمه‌اش بیاورد تا او هم در هم‌زدن حلیم شریک باشد.
***
(فصل دوم)
وارد برنامه (وُرد) شد و متن‌هایی که مربوط به کتابش بود را برداشت. با صدای مادرش دست از کار کشید و از اتاقش خارج شد. مادرش درحال کشیدن غذا بود و داشت با خودش غرغر می‌کرد:
- دختر مارو باش. از صبح تا شب سرش فقط توی کتاب‌هاشه و داره داستان جدیدش رو می‌نویسه و میده که چاپ کنه... .
با خنده جواب مادرش را می‌دهد:
- الهی قربونت برم که اونقدر حرص می‌خوری. این کتاب یه روز باید به چاپ برسه دیگه. یه ساله دارم روش کار می‌کنم. دیگه تموم شده و قراره بدم به چاپ تا برام چاپ کنن.
سری به عنوان «ای ‌بابا» برایش تکان داد و به خوردن شامش رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
درحالی که قاشقش را پر از برنج می‌کرد، به مادرش گفت:
- مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونه‌مون تا درباره این دختره سانیا صحبت کنه.
با گفتن کلمه سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش می‌کند.
- مهنا... ازت خواهش می‌کنم دیگه این کلمه رو به زبونت نیار، باشه؟
تعجب را میشد از چشمان مهنا خواند.
- برا چی این کلمه رو گفتم حس تنفر بهتون دست داد؟
به مادرش دقیق شد تا ببیند واکنشش در برابر حس و حالاتش چیست. غم در چشمان مادرش مشهود شد.
- سانیا، یک موجود پلیدیه. مهنا، ازت خواهش می‌کنم باهاش صحبت نکن، باشه؟
باز هم مهنا یکه خورد.
- مامان میشه بپرسم چرا از این دختر متنفری؟
کلمه سانیا را نگفت تا بلکه مادرش از دستش عصبانی نشود. چقدر دوست داشت بیشتر درباره سانیا بداند؛ اما گرچه نمی‌توانست. نمی‌توانست برای آن‌که مادرش را می‌شناخت و او را دعوا می‌کرد. فکر می‌کرد مادرش بیشتر به او محبت می‌کرد؛ اما گویی به این انتظار نمی‌رفت.
قاشق را پر از برنج کرد و داخل دهانش فرو داد.
- برای این‌که اون عضوی از خانواده ما نیست.
دهانش از شدت تعجب متوقف شده و به مادرش خیره شد.
مادرش با ابروهای بالا رفته‌اش ادامه داد:
- یه چیزی می‌خوام بهت بگم که... .
مکثی کرد و جدی به دخترش خیره شد. مُردد ماند که بگوید یا بایستد تا خود مهنا متوجه شود که خواهر و یک هم‌بازی داشته ‌است.
نفس بلندداری کشید و با جدیت کامل گفت:
- سانیا... خواهرته.
غذا یک‌هو در حلقش پرید. مادرش هول‌زده پارچ آب را برداشت و داخل لیوان برایش آب ریخت.
- کاشکی این حرفو نمی‌گفتم مهنا، منو ببین.
نگاهش به مادرش و سرفه‌اش اَمان نمی‌داد تا حرفی به او بزند.
دقایقی گذشت و بالاخره سرفه‌اش قطع شد.
- مامان چی داری میگی؟
بغض مادرش بالاخره شکست.
- مهنا، سانیا... خواهر کوچیکته. اینو دارم راست میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت:
- باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم.
با انگشتش خودش را نشانه گرفت.
- اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم.
مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود.
- آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی اینکه گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا اینکه از هم‌دیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به هم‌دیگه میگیم، جزئی از اونه. انتقام هم همین‌طور.
شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش سخنرانی کند، اما گذاشت او به مینا بفهماند تا درس عبرتی برای مینا و خودش باشد.
- ببین، بزار برات بگم که احترام به خودت و ارزش قائل شدن برای خودت چیزیه که توی افراد موفق تأثیر بسیاری داره و نشون از شخصیت قوی و قابل احترام هست. ارزش قائل شدن برای خودت، باعث میشه دیگران هم به تو احترام بذارن و رابطه‌ت رو با اون‌ها پیدا بکنی. این دیدگاه به تو، اعتماد به نفس و اعتماد به نفس دیگران رو نشون میده و می‌تونه در رسیدن به موفقیت و رضایت شخصی تو کمک کنه. پس ما نتیجه می‌گیریم به خودت احترام بذاری و ارزشی برای خودت قائل باشی و این نوع رفتار رو هم در تعامل با افراد نشون بدی. حالا برای اینکه ارزش خودتو بدونی و احترام به اون بذاری چند مورد هست که حتماً باید اینا رو آموزش بببنی مینا جان.
مینا دختری کنجکاو برای آگاه شدن، خودش را روی تخت سفیدرنگ بیمارستان انداخت و با صدایی که از آن کنجکاوی مشهود می‌شد، گفت:
- چند مورده؟
مهنا با لبخند گفت:
- شماره‌ی اوّل: شناسایی نقاط قوت و ضعف هست که تنظیم مرزهای سالمی در روابط به دست آوردن موفقیت‌های شخصیتی و رسیدن به تعادل در زندگی خودت هست؛ شماره‌ی دوم: به خودت اعتماد کن؛ به خودت ارزش بده و روی رشد و بهتر شدن خودت متمرکز کن.
مهنا، همان‌طور که برای مینا سخنرانی می‌کرد یک لحظه زنی بازوی او را گرفت و به طرف خودش برگرداند.
مهنا از این حرکت یِکه خورد. به آن زن خیره شد. زن پوزخندی زده و با کینه‌ای که در دلش داشت، گفت:
- دلت آروم شد؟ هان؟ تو برادرمو به خاک سیاه نشوندی، خدا ذلیلت کنه.
مهنا بیشتر شوکه شد و مغزش از اتفاق ناگهانی داغ کرد. زن، دو طرف شانه‌های او را محکم فشار داده و ناگهان او را به طرف تخت مینا هدایت کرد.
برخورد کمرش به تخت، باعث شد دردی در ناحیه‌ی کمرش ایجاد شود. چشمانش را از شدت درد، محکم بست. زن جلوتر آمد که به صورت مهنا سیلی بخواباند، ناگاه دست شیما جایگزین دست‌هایش شد و زن نتوانست کارش را انجام دهد و از شدت کارش ممانعت کرد.
با خشم به شیما نگاه کرد و فریاد زد:
- دستتو بکش. این دختر، برادر منو به سینه قبرستون فرستاد.
شیما اخمی خوفناک بر چهره‌اش نهاد و گفت:
- خانم یکم آروم باشید. لطفاً اسم برادرتون؟
زن پرخاشگر، چنان با نفرت به مهنا خیره شد که انگار مهنا حس نمود ارث طلب پدری‌اش را خورده است. مهنا خودش هم گیج شده بود که چه اتفاقی افتاده است. زن اخم‌هایش را در هم تَنید و گفت:
- اکبر فروغی.
روبه مهنا باطعنه اما عصبی ادامه داد:
- همونی که جراحش تو بودی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش آخی گفت.
شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شد و دست زن پرخاشگر را از دستش رها کرد و به طرف دوستش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان می‌داد و اسم‌ او را با فریاد صدا می‌زد.
شیما: مهنا چشم‌هاتو باز کن.
جیغی گوش‌خراشی سَر داد:
- مهنا!
دیگر جیغش تبدیل به هق‌هق شده بود و با گریه اسم او را صدا می‌زد. کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت:
- من خوبم.
زن پرخاشگر هول شده بود و قلبش سراسر تند می‌زد. همان‌جا ایستاده بود و به صحنه‌ی روبه‌رویی‌اش خیره مانده بود. همهمه‌ای ایجاد شده بود و همه‌ی بیماران، دور شیما جمع شده بودند. با ورود شهاب و سانیا، جمعیت ساکت شدند و به شهاب خیره ماندند.
- این‌جا چه خبره؟
کسی چیزی نگفت. فقط صدای هق‌هق شیما بود که در آن سکوت عجیب جمعیت به گوش شهاب رسید و باعث شد به سمت او برگردد. شهاب با دیدن مهنا شوکه شد؛ اما کمی بعد به خودش آمد و سراسیمه گفت:
- سریع یه برانکارد بیارید. زود باشید!
شیما نگاهش پی شهاب افتاد که سیمای شهاب، چگونه نگران و مشوش بود. لبخندی بر لبش تشکیل شد. اما یک لحظه قیافه‌ی عصبی سانیا را در ذهنش مجسم کرد. با این فکر لبخندش عمیق شد و دلش از این فکر خوشحال شد. به خودش آمد و با خودش گفت:
- الان وقت فکر کردن به این نیست، الان فقط مهنا مهمه شیما. تو باید به اون کمک کنی تا توی سختی‌هاش کمک دستش باشی.
سرش را کمی بعد به پایین متمایل کرد و اخمی بر چهره‌اش نهاد.
- آره. الان فقط تو مهمی مهنا.
به مهنایی که هم‌اکنون از درد خم شده بود اخمش را محکم‌تر کرد. شیما از آن‌که رفیقش بالاخره به آرزویی که پنج سال پیش‌ ازش رنج می‌بُرد، اما داشت به حقیقت می‌رسید، خوشحال شد. با آوردن برانکارد، سریع به خود آمد و گفت:
- رفیق من زود خوب شو.
***
مهنا چشم‌هایش را گشود و نگاهی به اتاق سفیدرنگ انداخت. در اتاق باز شد و مادرش و خواهرش وارد اتاق شدند. مهسا با اشکی که در چشم‌هایش جمع شده بود، به طرف مهنا حرکت کرد و خودش را در آغوشش پرت کرد.
- حالت چطوره عشق من؟
مهنا لبخند محبت‌آمیزی زد و سپس گفت:
- سلام بر مهسا کماندو، حالت چطوره؟
مهسا چنان با حرص دندان قروچه‌ای کرد و بعد گفت:
- یعنی مهنا جوری بزنمت که به غلط کردن بیفتی.
مهنا از شدت حرص مهسا، خندید.
- باشه گلم، من آماده‌م.
مهسا صورت‌اش را جلو آورد و لپ‌هایش را بوسید.
- از بس که خوشگلی، آدم دلش می‌خواد لپات رو بوس کنه.
مهنا از حرف مهسا تک‌خنده‌ای زد و کلمه‌ای از دهانش خارج نکرد. خدا را شکر می‌کرد که چنین خواهری را خدا برای او داده است. مهسا همچنان وابسته‌ی خواهر کوچکش بود. می‌دانست سانیا خواهر کوچکش است و حتی این را دیده بود که مهنا چقدر دست او را می‌گرفت تا بلکه با او هم‌بازی شود؛ اما سانیا بود که از مهنا کراهت داشت. مادر مهنا نگران به مهنا خیره شد و گفت:
- الهی خیر نبینه این زنِ ظالم رو که این بلا رو به سرت آورده.
مهنا از لعنت فرستادن‌های مادرش آن‌ هم به آن زنِ پرخاشگر، لبخند تبسمی زد.
- من فدات بشم که اون‌قدر مهربونی.
مادرش لبخند گرم مادرانه‌ای زد و به دخترش نگاه کرد. مهنا را بیشتر از هرکس دوست داشت، نمی‌خواست بین دخترهایش فاصله‌ای بی‌اندازد. حال می‌فهمید که دخترهایش چقدر همدیگر را دوست دارند. اما نمی‌دانست چگونه سانیا را بین آن دخترانش جا بدهد.
***
نگاهی به پرونده اکبر فروغی انداخت و با اخمی که بر چهره‌اش نهاده بود، گفت:
- خانم فروغی، بنده برادر شما رو عمل جراحی‌ نکردم. برادر شما پارسال با خانم سانیا فروزش که همسر آقای شهاب افروزی هستند، عمل جراحی شدن.
خانم فروغی با اخمی که از سر کنجکاوی بر ابروانش نهاده بود، نگاهی به پرونده برادرش انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 18) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا