- Sep 2, 2024
- 74
اشکهایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانوادهت؟
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که میگفت:
- سهیلا خجالت نمیکشه؟ جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن.
نوچنوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه دید. چشمانش را محکم بست و یکدفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که باز شدن در همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونهاش زد.
- خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو میخواستی کوتاه کنی؟
بیاهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت از او قاپید.
- احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟
فریاد زد:
- ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الان هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو میکشم!
هیستریکوارانه پوزخندی زد و گفت:
- تو غلط میکنی!
با ابروهای بالا رفتهاش گفت:
- تو هم غلط کردی که قیچی رو از دستم گرفتی!
مهسا اخمی از مسخرگی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد.
- برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی.
گنگ نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟
پوزخندی زد.
- دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغهاش شده بود. اونم دو روز پیش.
یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند:
- فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من میدونم با تو! گرفتی؟
تند گفت:
- اسمش چیه؟
با ابروهای بالا رفتهاش گفت:
- سانیا.
دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالاخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید.
- صیغه چند ساله؟
- سه ماه.
با تعجب چندبار پلک زد.
- مهسا اون سانیای لعنتی واسهم نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانوادهت؟
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که میگفت:
- سهیلا خجالت نمیکشه؟ جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن.
نوچنوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه دید. چشمانش را محکم بست و یکدفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که باز شدن در همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونهاش زد.
- خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو میخواستی کوتاه کنی؟
بیاهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت از او قاپید.
- احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟
فریاد زد:
- ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الان هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو میکشم!
هیستریکوارانه پوزخندی زد و گفت:
- تو غلط میکنی!
با ابروهای بالا رفتهاش گفت:
- تو هم غلط کردی که قیچی رو از دستم گرفتی!
مهسا اخمی از مسخرگی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد.
- برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی.
گنگ نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟
پوزخندی زد.
- دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغهاش شده بود. اونم دو روز پیش.
یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند:
- فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من میدونم با تو! گرفتی؟
تند گفت:
- اسمش چیه؟
با ابروهای بالا رفتهاش گفت:
- سانیا.
دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالاخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید.
- صیغه چند ساله؟
- سه ماه.
با تعجب چندبار پلک زد.
- مهسا اون سانیای لعنتی واسهم نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: