- Aug 4, 2023
- 624
قفل ماشینش را زد و با آنهمه کمردرد و پادرد از پلهها به طبقه نُه رفت، در دل به درگاه مسیح دعا کرد که چه خوب است طبقهٔ ده نیست و لازم نیست بیست پله دیگر را بالا برود تا به طبقه ده برسد:
- اصلاً به جهنم پنتهاوس میخوام چیکار؟!
شاید به امید اینکه آخرین طبقه نبود هر روز این همه پله را بالا-پایین میرفت.
اخلاق عجیبی داشت، ظاهر مرتب و خوبی داشت؛ هایکپیهایش او را برعکس مادیاتش نشان میداد، حتی برعکس اخلاقیاتش، باوجود اینکه از پنتهاوس خیلی خوشش میآمد ولی به گونهای خودش را راضی میکرد. شاید؛ به زبان ساده این گونه باشد که الا بعضی وقتها میتواند قید همهچی را بزند، البته حق دارد؛ بعضی چیزها و آدمها باعث میشوند که قید همهچیز را بزنی، حتی قید چیزهایی که ازش خوشت میآید!
دستش را روی دستگیره سرد گذاشت و کلیدش را از جیب کت یاسی رنگش بیرون آورد و در در چرخاند، تقهای باز شدن قفل، چرخیدن کلید در قفل برایش کمی رومخ به نظر رسید ولی واکنش خاصّی از خودش بهروز نداد، کلید را از قفل بیرون آورد و دستگیر را فشار داد و دوبار محکم خودش را به در کوبید که باز شود، صدای برخورد شانهاش به در کمی در آپارتمان ترسناک به نظر رسید ولی الا ترسی از چیزی نداشت، در با صدای قیژ گوشخراشی باز شد، وارد واحدش شد، در سنگینی کرد و با صدای بدی بسته شد. زیپ نیمبوتهایش را باز کرد، نیمبوتهای سفیدش را بیحوصله از پایش درآورد، متوجه چین خوردگی گلیم فرش کوچک کثیف در نشد همین که قدمی به جلو برداشت پایش در چین گیر کرد و افتاد، زیرلبی غر زد:
- من چرا امروز شانس ندارم؟
***
- اصلاً به جهنم پنتهاوس میخوام چیکار؟!
شاید به امید اینکه آخرین طبقه نبود هر روز این همه پله را بالا-پایین میرفت.
اخلاق عجیبی داشت، ظاهر مرتب و خوبی داشت؛ هایکپیهایش او را برعکس مادیاتش نشان میداد، حتی برعکس اخلاقیاتش، باوجود اینکه از پنتهاوس خیلی خوشش میآمد ولی به گونهای خودش را راضی میکرد. شاید؛ به زبان ساده این گونه باشد که الا بعضی وقتها میتواند قید همهچی را بزند، البته حق دارد؛ بعضی چیزها و آدمها باعث میشوند که قید همهچیز را بزنی، حتی قید چیزهایی که ازش خوشت میآید!
دستش را روی دستگیره سرد گذاشت و کلیدش را از جیب کت یاسی رنگش بیرون آورد و در در چرخاند، تقهای باز شدن قفل، چرخیدن کلید در قفل برایش کمی رومخ به نظر رسید ولی واکنش خاصّی از خودش بهروز نداد، کلید را از قفل بیرون آورد و دستگیر را فشار داد و دوبار محکم خودش را به در کوبید که باز شود، صدای برخورد شانهاش به در کمی در آپارتمان ترسناک به نظر رسید ولی الا ترسی از چیزی نداشت، در با صدای قیژ گوشخراشی باز شد، وارد واحدش شد، در سنگینی کرد و با صدای بدی بسته شد. زیپ نیمبوتهایش را باز کرد، نیمبوتهای سفیدش را بیحوصله از پایش درآورد، متوجه چین خوردگی گلیم فرش کوچک کثیف در نشد همین که قدمی به جلو برداشت پایش در چین گیر کرد و افتاد، زیرلبی غر زد:
- من چرا امروز شانس ندارم؟
***