مژگان چکنه
سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
- Mar 9, 2023
- 1,145
فلورانس از درد به خود پیچید و روی صندلی فروافتاد، گویی دیگر توان ایستادن نداشت. هر کلمهی او مانند زهر بود، هر جمله یادآوری سرزنشی بود. همین چند روز پیش، این مرد کنارش او را متهم کرده بود که قبل از هر حقی، مطمئن از عشق سِر آدریان شده است. روح مغرورش زیر این طعنهی بیرحمانه خم شد.
با لحنی ساختگی از همدردی ادامه داد.
- به نظر میرسد خیلی خستهای، امشب برایت زیاد بوده. بازی کردن در هر شرایطی بسیار طاقتفرساست.
فلورانس بیشتر از او فاصله گرفت.
بازی کردن! آیا تمام زندگیاش تبدیل به نمایشی غمگین نشده بود، جایی که از صبح تا شب نقشی را ایفا میکرد؟ آیا هیچ آرامشی برایش باقی نمانده بود؟ اوه، به هر قیمتی که شده میخواست از این مرد فرار کند! از جا بلند شد و گفت:
- رقصمان تقریباً تمام شده و گرما غیرقابل تحمل است. دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
با اشتیاق فریاد زد و به سمتش رفت. میخواست او را حمایت کند، اما فلورانس با حرکتی او را پس زد.
- حالت خوب نیست!
با عصبانیتی سریع پاسخ داد و بلافاصله از خودش متنفر شد.
- اگر هستم، تو باعثش شدهای!
پاسخ داد.
- نه! من نیستم، چیزی که کلماتم ناخواسته به تو انتقال داد. مرا سرزنش نکن. فکر کردم تو هم مثل بقیه اینجا، از احساسات آدریان نسبت به خانم تالبوت باخبری.
این دیگر زیادی بود. فلورانس با تمام قد ایستاد و نگاهی خشمگین و تحقیرآمیز به او انداخت، سپس با ابهتی شاهانه از کنارش گذشت و آن شب دیگر دیده نشد.
مهمانی زودتر از معمول به پایان رسید و دورا تالبوت حدود ساعت دو صبح، در راه رفتن به اتاقش، جلوی در فلورانس توقف کرد و آرام در زد.
فلورانس با ملایمت گفت:
- بیا داخل...
دورا با زبان چرب و نرم به سمتش رفت.
- فقط برای یک لحظه آمدم بپرسم که حالت خوب است عزیزم، چقدر زود ما را ترک کردی! اگر آقای داینکورت به من نگفته بود، متوجه نمیشدم. مطمئنی که مریض نیستی؟
فلورانس با آرامش پاسخ داد.
- اصلاً، فقط کمی خستهام.
با لحنی ساختگی از همدردی ادامه داد.
- به نظر میرسد خیلی خستهای، امشب برایت زیاد بوده. بازی کردن در هر شرایطی بسیار طاقتفرساست.
فلورانس بیشتر از او فاصله گرفت.
بازی کردن! آیا تمام زندگیاش تبدیل به نمایشی غمگین نشده بود، جایی که از صبح تا شب نقشی را ایفا میکرد؟ آیا هیچ آرامشی برایش باقی نمانده بود؟ اوه، به هر قیمتی که شده میخواست از این مرد فرار کند! از جا بلند شد و گفت:
- رقصمان تقریباً تمام شده و گرما غیرقابل تحمل است. دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
با اشتیاق فریاد زد و به سمتش رفت. میخواست او را حمایت کند، اما فلورانس با حرکتی او را پس زد.
- حالت خوب نیست!
با عصبانیتی سریع پاسخ داد و بلافاصله از خودش متنفر شد.
- اگر هستم، تو باعثش شدهای!
پاسخ داد.
- نه! من نیستم، چیزی که کلماتم ناخواسته به تو انتقال داد. مرا سرزنش نکن. فکر کردم تو هم مثل بقیه اینجا، از احساسات آدریان نسبت به خانم تالبوت باخبری.
این دیگر زیادی بود. فلورانس با تمام قد ایستاد و نگاهی خشمگین و تحقیرآمیز به او انداخت، سپس با ابهتی شاهانه از کنارش گذشت و آن شب دیگر دیده نشد.
مهمانی زودتر از معمول به پایان رسید و دورا تالبوت حدود ساعت دو صبح، در راه رفتن به اتاقش، جلوی در فلورانس توقف کرد و آرام در زد.
فلورانس با ملایمت گفت:
- بیا داخل...
دورا با زبان چرب و نرم به سمتش رفت.
- فقط برای یک لحظه آمدم بپرسم که حالت خوب است عزیزم، چقدر زود ما را ترک کردی! اگر آقای داینکورت به من نگفته بود، متوجه نمیشدم. مطمئنی که مریض نیستی؟
فلورانس با آرامش پاسخ داد.
- اصلاً، فقط کمی خستهام.