مژگان چکنه
سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
- Mar 9, 2023
- 1,145
دورا ادامه داد، در حالی که با چشمانی همدردانه به سِر آدریان نگاه میکرد.
- خیلی خوشحالم که آشتی کردند.
- آشتی؟ اصلاً نمیدانستم رابطهشان بیش از یک آشنایی معمولی و جدید است.
دورا با ظاهری موقر پاسخ داد:
- تقریباً یک سال از اولین دیدارمان با آرتور در سوئیس میگذرد.
و این بار از اسم کوچک داینکورت استفاده کرد، کاری که هرگز قبلاً نکرده بود چون میدانست این به سِر آدریان این حس را میدهد که آنها با پسرعمویش رابطهای بسیار صمیمی دارند.
- او از آن زمان مثل سایه دنبالمان بوده. عجیب است که در شهر متوجه علاقهاش نشدید."**
سِر آدریان با حالتی درمانده گفت:
- من متوجه چیزی نشدم و اگر هم متوجه شدم، برداشت اشتباهی کردم. با دیدن خانم دلمین و آرتور در کنار هم اینجا، مطمئن بودم که او فقط بیزاری عمیقی نسبت به او نشان میدهد.
دورا با عجله توضیح داد:
- اخیراً رابطه خوبی نداشتند، همه ما این را میدیدیم. و فلورانس بسیار خاص است، میدانید؛ او عزیزترین دختر دنیاست و من عاشقش هستم؛ اما باید اعتراف کنم...
با نگاهی فریبنده از چشمان آبی جذابش ادامه داد:
- که کمی تندمزاج است. نه اینکه واقعاً بداخلاق باشد...با تکان دادن سر به شیوهای شیرین
- اما همین اندازه که گاهی آدم را بترساند؛ بنابراین هرگز جرات نکردم از او بپرسم چرا با آرتور بیچاره که واقعاً بردهوار عاشقش است، اینقدر بیرحم رفتار میکند.
-و فکر میکنی حالا که...
سِر آدریان جمله را ناتمام گذاشت.
- هر خطایی که کرده بود را بخشیده؟ بله، بعد از آنچه دیدیم، یک صحنه عاشقانه کوچک نبود؟ نمیتوانم امیدوار نباشم که همه چیز بینشان درست شده. نمیتوانسته دعوای خیلی جدی باشد، چون آرتور اصلاً آدم بیادبی نیست؛ اما فلورانس عزیز آنقدر دمدمیمزاج است!
بداخلاق و دمدمیمزاج! آیا دختری که او اینچنین عاشقانه دوست میداشت، میتوانست مرتکب چنین خطاهایی شود؟ برای سِر آدریان باورنکردنی بود، وقتی لبخند آفتابی و رفتار ملایمش را به یاد آورد؛ اما مگر نه اینکه این دوست صمیمیاش است که دربارهاش صحبت میکند، دورای کوچولوی مهربان که به نظر میرسد درباره همه نظر خوبی دارد و حتی درباره آرتور هم که اگر راست گفته شود، در نظر سِر آدریان چندان "عزیز" نبود؛ با چنین کلمات زیبایی صحبت میکرد.
- خیلی خوشحالم که آشتی کردند.
- آشتی؟ اصلاً نمیدانستم رابطهشان بیش از یک آشنایی معمولی و جدید است.
دورا با ظاهری موقر پاسخ داد:
- تقریباً یک سال از اولین دیدارمان با آرتور در سوئیس میگذرد.
و این بار از اسم کوچک داینکورت استفاده کرد، کاری که هرگز قبلاً نکرده بود چون میدانست این به سِر آدریان این حس را میدهد که آنها با پسرعمویش رابطهای بسیار صمیمی دارند.
- او از آن زمان مثل سایه دنبالمان بوده. عجیب است که در شهر متوجه علاقهاش نشدید."**
سِر آدریان با حالتی درمانده گفت:
- من متوجه چیزی نشدم و اگر هم متوجه شدم، برداشت اشتباهی کردم. با دیدن خانم دلمین و آرتور در کنار هم اینجا، مطمئن بودم که او فقط بیزاری عمیقی نسبت به او نشان میدهد.
دورا با عجله توضیح داد:
- اخیراً رابطه خوبی نداشتند، همه ما این را میدیدیم. و فلورانس بسیار خاص است، میدانید؛ او عزیزترین دختر دنیاست و من عاشقش هستم؛ اما باید اعتراف کنم...
با نگاهی فریبنده از چشمان آبی جذابش ادامه داد:
- که کمی تندمزاج است. نه اینکه واقعاً بداخلاق باشد...با تکان دادن سر به شیوهای شیرین
- اما همین اندازه که گاهی آدم را بترساند؛ بنابراین هرگز جرات نکردم از او بپرسم چرا با آرتور بیچاره که واقعاً بردهوار عاشقش است، اینقدر بیرحم رفتار میکند.
-و فکر میکنی حالا که...
سِر آدریان جمله را ناتمام گذاشت.
- هر خطایی که کرده بود را بخشیده؟ بله، بعد از آنچه دیدیم، یک صحنه عاشقانه کوچک نبود؟ نمیتوانم امیدوار نباشم که همه چیز بینشان درست شده. نمیتوانسته دعوای خیلی جدی باشد، چون آرتور اصلاً آدم بیادبی نیست؛ اما فلورانس عزیز آنقدر دمدمیمزاج است!
بداخلاق و دمدمیمزاج! آیا دختری که او اینچنین عاشقانه دوست میداشت، میتوانست مرتکب چنین خطاهایی شود؟ برای سِر آدریان باورنکردنی بود، وقتی لبخند آفتابی و رفتار ملایمش را به یاد آورد؛ اما مگر نه اینکه این دوست صمیمیاش است که دربارهاش صحبت میکند، دورای کوچولوی مهربان که به نظر میرسد درباره همه نظر خوبی دارد و حتی درباره آرتور هم که اگر راست گفته شود، در نظر سِر آدریان چندان "عزیز" نبود؛ با چنین کلمات زیبایی صحبت میکرد.