پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
كد : 083

به نام نامی مادر!
دلنوشته: رقص نامرئی
نویسنده: مینا مرادی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @رجینا

مقدمه:
در هیاهوی روزمرگی‌ها، جایی میان صدای زنگ ساعت، بوی نان تازه، و اضطراب نرسیدن‌ها…
زنی هست که دیده نمی‌شود،
صدایش در غوغای دنیا گم می‌شود،
اما حضورش، مثل نبضی آرام، زندگی را جاری می‌کند.
او نمی‌رقصد روی صحنه‌های روشن،
لباس پر زرق و برق ندارد،
تماشاگر ندارد،
اما در سکوتِ خانه، در بی‌صداترین لحظه‌ها،
رقصی آغاز می‌کند که ریشه در عشق دارد و جان در فداکاری.
روایت زنی‌ست که نامش مادر است…
روایتی از رقصی نامرئی،
که با هر حرکتش، آجر به آجر آینده‌ی فرزندانش را بنا می‌کند؛
بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای به دیده شدن بیندیشد.
«رقص نامرئی» حکایت عاشقانه‌ای‌ست از یک زن
که با دل، با درد، با دستان خسته،
اما با نگاهی سرشار از امید، جهان را می‌چرخاند.

«تقدیم به تمامی مادران سرزمینم»​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
تاييد2.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار ادبیات|


سپس پس از گذشت 15 پست از دلنوشته‌ی خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح آثار خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن دلنوشته خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید

|اعلام اتمام آثار|

مدیریت تالار ادبیات
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
در هیاهوی زندگی، جایی میان سکوت شب‌ها و لبخندهای بی‌دلیل روزانه، رقصی آغاز می‌شود؛ رقصی بی‌صدا، بی‌تماشاچی، بی‌تشویق… .
تنها یک دلِ عاشق آن را می‌رقصد؛ مادر!
مادر، بی‌آن‌که دیده شود، بی‌آن‌که نامش بر صحنه باشد، در هر لحظه، نقش‌آفرین اصلی زندگی‌ست.
او در سکوت، خستگی‌هایش را می‌بلعد، دردهایش را می‌پوشاند، و با نگاهی پرمهر، همه‌چیز را روشن می‌کند.
گاهی شبیه شمعی‌ست که خاموشی‌اش را کسی جشن نمی‌گیرد، اما نورش راه هزار نفر را روشن می‌سازد.
فداکاری‌های مادر، مثل رقصی نامرئی در بستر زندگی‌ست؛ ناپیدا اما همیشه جاری.
در هر لقمه نانی که بی‌منت می‌پزد، در هر لباس تمیزی که بی‌صدا تا می‌کند، در هر بیداری شبانه‌ای که با دلشوره‌ی قد کشیدن ما می‌گذرد؛ همه و همه حرکات همین رقصند.
شاید کسی نبیند، شاید کسی نفهمد، اما مادر خودش می‌داند. می‌داند که همین رقص، همین فداکاری‌های بی‌صدا، او را مادر کرده است؛
مادری که بودنش، جهان را آرام‌تر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
شب، دلش را میان ستاره‌ها پهن کرده بود.
مهتاب، آرام روی پنجره لغزید و با موهای پریشان مادر، دل‌بازی کرد.
او نشسته بود؛ تکیه بر دیوار، آغوشش آغازی برای آرامش.
کودک در آغوشش می‌لرزید، و او در جانش می‌سوخت.
لبخندی زد،
از آن لبخندهایی که بوی عشق می‌دهد و طعمِ سکوت دارد.
دست‌هایش نوازش بودند، واژه‌به‌واژه‌ی یک شعر نانوشته.
گهواره را نمی‌جنباند؛ جهان را در نازِ دستانش تاب می‌داد.
با هر تاب، دلش می‌رقصید؛ نه از سر خوشی، که از لذتی عمیق‌تر: عشق بی‌قید به تکه‌ای کوچک‌تر از خودش.
همان لحظه، انگار خدا در گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و تماشایش می‌کرد... .
و شاید لبخند می‌زد به زنی که بی‌صدا، جهان را مادرانه تکان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
صبح، هنوز بیدار نشده بود که بوی نان، از دستانش شروع شد.
او بیدار شد نه از صدای ساعت، که از تپش دل کوچکی که هنوز در خواب بود.
پنجره را باز کرد، تا نسیم بیاید و خواب را آرام‌تر کند.
آرام‌تر، مثل لالایی‌های دیشب، مثل نفس‌های لرزان یک مادر در دل سرما.
آستین بالا زد، آرد روی دستش نشست؛ همان دستی که شب پیش، تب را لـمس کرده بود.
خمیر را ورز داد، همان‌طور که زندگی را با صبوری، با عشق، با ناز.
سفره که پهن شد، صدای نفس کودک در خانه پیچید.
او لبخند زد. لبخندش بوی نان می‌داد، و چشمانش بوی ناز.
مادر بود؛ نه قهرمان، نه اسطوره... .
فقط زنی که هر صبح، با طعم نان و ناز، جهان را از نو می‌ساخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
مادر یعنی آن دستی که همیشه گرم است، حتی وقتی دلش‌ از سرمای گاه و ‌بی‌گاه سختی‌ها و مسؤلیت‌های بی‌شمار یخ بسته.
یعنی صدای پاهایی که بی‌صدا در خانه می‌چرخد، اما همه‌چیز را سر پا نگه می‌دارد.
یعنی کسی که خودش خسته‌ است، اما خستگی اعضای خانواده را با یک لیوان چای، با یک لقمه نان داغ، از تنشان بیرون می‌کشد.
گاهی دلش می‌گیرد، اما نمی‌گذارد کسی بفهمد.
اشک‌هایش را لابه‌لای بخار سماور قایم می‌کند.
لبخندش را می‌چسباند به لب بچه‌ها، به دیوارهای خانه، به قندان کوچک گوشه‌ی سفره.
مادر قهرمان نیست،
ولی لباس‌هایش همیشه بوی زندگی می‌دهند؛
بوی پیاز داغ، عطر نان تازه، بوی پارچه‌ای که یک عمر، اشک و لبخند را با هم پاک کرده است.
صبح تا شب لقمه‌اش را در عشق فرو برده و بر دهان فرزندانش می‌گذارد
و شب که فرا می‌رسد، دلش فقط طالب شنید یک جمله است:
- مامان، خسته نباشی!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 3) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا