وقت بخیر
در این تاپیک، آثار ضبط شده در انجمن قرار میگیرد.
هر پستِ مدیر آوا در این تاپیک باید شمال موارد زیر باشد:
- اسم نویسنده
- اسم آواپرداز
- تاپیک اثر
- تاپیک ضبط اثر
⭕لازم به ذکر است که فقط مدیریت تالار آوا حق ارسال در این تاپیک را دارد.
اسم نویسنده: آرام دوست حسيني اسم آواپرداز: ( @Rigina ) تاپيك اثر
خلاصه:
همه چیز از يک جرقه آغاز ميشود.
افكار و احساسات خوب مثل يک ميدان مغناطيسي ميماند كه هرچه دورتر شوي، جاذبه آن هم زياد خواهد شد. اگر قلب مهربانت را از حصار زنجيرهاي غم، كينه و دشمني آزاد كني؛ با چشمانِ خودت نظارهگر رها شدن فرشتهي درونت خواهي شد.
خلاصه:
آدمها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر!
اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته میشوند.
و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را میشکنند.
بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد، نه عاشقانه!
مگر نشنیدهای که مجنونِ تمام قصهها نامردند؟
آیا او هم اینگونه است؟!
خلاصه:
هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند
گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!
دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شدهام
بگذار بهمن یخزده نسیان
مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکردهام!
من به آن خیانت کردم
از این رو که هیچوقت خوشبخت نبوده است... .
خلاصه:
در این روز معمولی گمان میکردم لباس سفید عادی به تن داشته باشی اما تو باز هم مرا غافلگیر کردی
با این ساتن نازک قرمز
مانند ماهی کوچکی در تنگ آب که رقص کنان برای خود آواز عشوه میخواند، میمانی
و من دوباره در افکارت گرهی خواهم زد و
در فضایی آکنده از بوی گلهای قرمز غرق خواهم شد
خلاصه:
زنی با انگیزه و پرشور تصمیم میگیرد عاشق شود، اما همسرش او را رها میکند و برای بار دوم ازدواج میکند. دخترک که اکنون تنها شده است؛ به فکر اذیت و ازار زن همسرش میافتد، اما در این بین از اتفاقات و حوادث زندگی خود میگوید
مقدمه:
هناسکم! ژیانم! نازارکم! آوای حروف احساس ما از سوی میکائیل به اورهان سرزمینهای دور رسید، تو در آن خ*یانت کردی. سوگند را در مَهدا شکستی! رفتی! من رفتن تو را در مرگ خود دیدم. حال در جهنم خاطراتت مشغول تقلا کَردنم... .
چرا بیاحساس و محزونم را نمیدانم. امروز باران میبارد و حواس شهر پرت قطرات باران است و حواس من درگیر آغوش گرم تو معشوق پنهانم!
مقدمه:
عشقهای بیدلیل زیباترند! ماندگارتر و عمیقتر.
عشقهای بیدلیل پر حجمترند؛ آنقدر که تمام قلبت را پر میکنند و تمام غمها و آدمهای اضافی را دور میریزند.
عشقهای بیدلیل طوفاناند؛ همه چیز را جمع میکنند و میبرند و هیچ چیز جز ردپایشان را در قلبت جا نمیگذارند و همان ردپا، آنچنان مجنون و ویرانت میکند؛ که تو میمانی و احساسی که تا ابد تو را پایبند کرده است!
مقدمه:
در راستای خیابان در کنار صندوق پست
غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛
در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند،
گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم....
اما انتظار معجزه را بعید میدانم!
پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست.
گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم
هنوز هممنتظر معجزهای هستم.
میدانم دیگر جوان نمیشم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم.
مقدمه:
گویا در دنیای من،
همهچیز وارونه است!
هرچهقدر بیشتر تلاش میکنم تا به کسی یا چیزی که میخواهم برسم، از آن دورتر میشوم؛ شبیه به یک سراب.
و من... .
و من چهقدر دوست داشتم به تو برسم.