درحال تایپ داستان کوتاه لیلاخ| اثر بریوان فام کاربر چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
وقتی دیاکو از در وارد شد، یکی از بچه‌ها فریاد زد:
– ئامادەبە! گوڵە دەبە! (آماده باش! گل می‌زنه!)
و توپ مستقیماً به پای دیاکو خورد. همه‌ی بچه‌ها ایستادند، به او نگاه کردند و بعد ناگهان صدای خنده بلند شد.
– مامە دیاکۆ!
– مامە بیا تۆش یاری من بە! (عمو بیا تو هم یار من شو!)
دیاکو خندید. دیاکو نوه بزرگ خانواده بود، با اختلاف سنی بیش از ۲۳ سال؛ نوه‌های کوچک او را عمو صدا می‌کردند. برای لحظه‌ای همه‌ی استرس‌ها، سؤال‌های بی‌جواب و بغضی که گلویش را گرفته بود، در میان صدای خنده‌ی بچه‌ها و شلوغی خانه گم شد.
یکی از بچه‌ها دستش را گرفت و کشید:
– مامە، بۆ من پاسەکە بکە! (عمو، پاس بده به من!)
دایان، از ایوان خانه با چهره‌ای خندان و موجی از صدای خنده گفت:
– ئەمەش دیارە ئەمشەو گۆڵت لی دەدەن! (این‌جوری که مشخصه امشب گُلت رو می‌زنن!)
دیاکو خندید، توپ را به آران(پسر دایی کوچک؛ دایی کارن) پاس داد و آرام کنار حوض نشست. بژوین از پنجره کدر آشپزخانه به حیاط خیره بود. چشم از دیاکو برنمی‌داشت. میان آن همه صدا، آن همه رنگ و خنده، فقط نگاه‌اش بود که سکوت کرده بود.
و باید او با حقیقت روبه‌رو می‌شد. این گونه به نفع همهٔ‌شان بود، دیاکو، بژوین و شریک زندگی بژوین.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
بچه‌ها می‌دویدند، صدای قهقهه در فضا پخش بود و خورشید آرام‌آرام پشت درخت گیلاسِ کنار حیاط پنهان می‌شد.
از جایش بلند شد و وارد خانه شد، با زن‌دایی خاتون‌تاج روبه‌رو شد، زنِ دایی کارزان، زنی زیبا و مسن، بسیار پرانرژی و همیشه خندان بود. زن‌دایی خاتون‌تاج، با لباس سنتی اصیل کوردی گل‌دار و دست‌هایی پر از محبت، جلو آمد.
چشمانش برق می‌زد. دیاکو را بغل گرفت و سر دیاکو را بوسید؛ محبت خاصی به دیاکو داشتند، پسری که کولبری کرد تا بتواند خرج خودش را در بیاورد، در سن خیلی پایین مرد شده بود، از مهر پدر و مادر محروم شده بود، مهربانی و بی‌سر و صدا بودنش او را محبوب خاندانشان کرده بود!
صدای خنده‌ی زن‌دایی بلند شد، همزمان بقیه‌ی زنان فامیل و دایی‌ها متوجه حضورش شدند.
صدای:
- "دیاکۆ هات!" (دیاکو اومد).
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
در فضا پخش شد. یکی‌یکی آمدند و دست دادند، احوال‌پرسی کردند. بچه‌ها که هنوز کف حیاط دنبال توپ‌شان می‌دویدند، ولی سر و صدای داخل خانه کنجکاوی آن‌ها را قلقلک داد و وارد خانه شدند.
دایی کاروان جلو آمد و رو به پسرِ هفت ساله‌ش گفت:
- مامە دیاکۆ مامۆستای پۆلی یەکەمتە. (عمو دیاکو، معلم کلاس اولته.)
خنده‌ی دیاکو فضا را پر کرد. ژیار خندید و دست پدرش را گرفت.
فضای خانه پر از بوی خورشت قیمه‌ سنتی(خورشت قیمه‌ی سردشتی) و برنج ایرانی، گفت‌وگوی زن‌ها بود. صدای رادیویی که از اتاق می‌آمد، برنامه‌ای قدیمی پخش می‌کرد که لابه‌لای همهمه گم شده بود.
اما درست همان لحظه که دایی کارزان کت دیاکو را گرفت و وارد هال شد، نگاهش به مرد جوانی افتاد که لباس کوردی مردانه به تن داشت، ریشی مرتب و موهایی ژل‌خورده، لبخند بر لب، و چای به دست کنار بژوین ایستاده بود.
چشمان دیاکو سریع بین بژوین و آن مرد جابه‌جا شد. قلبش مکث کرد.
بژوین نگاهش را دزدید. مرد جوان به احترام بلند شد، ولی هنوز چیزی نگفته بود که دایه حاجی با صدای بلند و با افتخار گفت:
- ئەمەش هەورازە، هاوسەریی بەژوینه. (این هم هوراز، شوهر بژوین.)
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای خنده‌ها و بازی بچه‌ها، صدای ظروف از آشپزخانه، حتی صدای خفیف بادی که پرده‌ها را تکان می‌داد، در ذهن دیاکو مچاله شد. همه‌چیز یک لحظه بی‌صدا شد. تنها صدای نفس خودش را می‌شنید.
رو به دایه حاجی برای تغییر موضوع گفت:
- مامه شۆڕش لە چۆییە؟ (عمو شورش کجاست؟)
دایه حاجی به اتاق اشاره کرد و با محبت گفت:
- لەوەیە. (آن‌جاست.)
دیاکو سپاسی زیرلب گفت و به سمت اتاقِ در قهوه‌ای رفت؛ دو تقّه به در زد و وارد اتاق شد. آن مرد خندان و خوش‌رو را یک بمباران چگونه پیر و شکسته کرده بود، مرگِ یک خانواده، داغ پدر و مادر و تنها برادرش. دیگر کنون شصت سالی می‌شد. روی تخت نشسته بود و دستگاه تنفس را جدا کرده بود؛ برایش سخت بود ولی می‌خواست در هوایی نفس بکشد که بقیه نفس می‌کشند:
- قه‌زات لە گیانم مامە! (دردت به جانم عمو.)
عمو شورش با لبخند به برادرزاده‌اش خیره شد، همه می‌گفتند به کژال رفته است ولی او سوران را در صورت دیاکو می‌دید:
- من قوربانی تۆ بم سۆرانەکەم. (من قربان تو بشم سوارن.)
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
عادت داشت او را سوران صدا بزند، دیاکو اعتراضی نداشت که او را سوران صدا بزند. خوشحالی عمو شورش را به دنیا عوض نمی‌کرد، شورش و سوران کپی هم بودند با این اختلاف که شورش ده سال از سوران کوچک‌تر بود.
دیاکو به سمت عمو شورش رفت و کنار پاهایش نشست و دستان عمو شورش را بوسید، او هم موهای دیاکو را بوسید و با تلخی و سرفه گفت:
- ئێستا هەموو شتێکت زانی؟ (الان دیگه حقیقت رو فهمیدی؟)
دیاکو تلخ و در گلو خندید به چشمان عمویش خیره شد و سپس آرام گفت:
- تۆش ئەتزانی؟ (تو هم می‌دانستی؟)
دستگاه تنفسش را تنظیم کرد و گفت:
- بەڕزین وتی بزانی ئامریکا و کوردستان ئەکەیت بە یک! (برزین گفت بدانی که بژوین عروسی می‌کند، آمریکا و کوردستان را یکی می‌کنی.)
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو با صدا خندید که عمو شورش گفت:
- قوربانی ئەم پێکەنینات بم ئەمن دیاکۆ گیان. ( قربان این خنده‌هایت بشوم من دیاکو.)
دیاکو دستان عمو شورش را ماساژ داد و گفت:
- تۆ کە ئەتزانی چەنە دڵداری بەژوین بووم، تۆ کە ئەتزانی لە دڵم تەنیا بەژوینە، تۆ کە هەموو شتێکت ئەزانی، بە دایەحاجیت ئەوت، بەڵکوو ئەو شتێکی کردبا، دەستهەلاتێ هەیە، بەڕزین کە هەستی نیە، ئەڤین نازانە، تۆ کە ئەتزانی.(تو که می‌دانستی چه‌قدر بژوین رو دوست دارم، تو که از دل من خبر داشتی، تو که همه چیز رو می‌دونستی، به دایه حاجی هم می‌گفتی شاید او هم کاری می‌کرد، برزین که احساسی نداره، عشق نمی‌فهمه، تو که می‌فهمیدی! )
عمو شورش دستی به شانه‌های مردانه‌ی دیاکو کشید و گفت:
- هەوراز یک شەو هات داخوازی بەژوین و دایەحاجی خۆشی لە هات.(هوراز یک شبه آمد و خواستگار کرد و دایه‌حاجی هم خوشش اومد ازش.)
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو سرش را کج کرد و آرام لب زد:
- بەژوین چی؟ خۆشی دەوێت؟ بەختەوەرە؟(بژوین چی؟ تأیید اون لازم نبود؟ الان راضیه؟)
عمو شورش لبخند تلخی زد و سپس بعد از چند سرفه‌ی کوتاه گفت:
- ئەوان پێش داخوازی یەکتریان ئەناسی، هەموو شتێکتلە دو ڕۆژ دا تەواو بوو، ئەو وەختیکە دایان بە ڕووداوی هاتوچۆ چوو بۆ نەخۆشخانە، تۆش لە تاران خەریکی ئیشی ئەو بوویی. (اون‌ها قبل از خواستگاری دو هفته آشنا شده بودند، همه‌ی این‌ها در عرض دو روز اتفاق افتادند وقتی که دایان تصادف کرده بود و در تهران مشغول کارهای بیمارستانی او بودی.)
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سال ۱۳۸۹ شمسی، آذرماه، بیمارستان تهران (زمان گذشته).
دو روز بود که دایان با ماشین خودش تصادف کرده بود، ماشین نابود شده بود، زنده ماندن دایان را خدا رحم کرده بود، چگونه از آن ماشین جان سالم به در برده بود را فقط خدا می‌دانست.
ماشین به دلیل نابودی بیش از حد به اوراق فروشی برده بودند.
دایان در قسمت سر دچار زخم شده بوده، به چند هفته استراحت در بیمارستان نیاز داشت؛ پس برزین این موقعیت را فرصت شمرد و به هوراز گفت که کارهای حنابندان و نامزدی و عروسی را راه بندازد!
عمو شورش بارها به برزین گفت که حداقل دیاکو خبردار شود، ولی برزین نمی‌خواست دیاکو در مراسم باشد، می‌دانست که چه حالی می‌شود، گذاشت که بعدتر از تهران برگشت از دایه حاجی و عمو شورش این خبر را بشنود!
برای دایان ناراحت بود که دلش یک عروسی کوردی می‌خواست. دایان خیلی وقت بود که در عروسی کوردی‌هایشان شرکت نکرده بود. یعنی نه که شرکت نکرده باشد موقعیت پیش نیامده بود.
از این‌که بژوین عروس می‌شود و دایان بر روی تخت بیمارستان بود قلبش به درد می‌آمد. دایان برای برزین جایگاه دیگری داشت، دختری که از مهر مادر و پدر محروم شده بود و فقط سایه برادرش بالا سرش بود.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
بژوین به زندگی جدیدی برای شروعِ دوباره نیاز داشت، فکر می‌کرد که این‌گونه دارد دیاکو را تلف می‌کند و حیفش می‌کند. آن‌جا تنها در آمریکا، در صورتی که پس از مهاجرتش دیگر شوق و ذوق خواندن را از دست داده بود و مدام دلتنگ خانواده بود و دلش می‌خواست به کوردستان برگردد.
وقتی که نتوانست خود را لایق عشق و محبت دیاکو بداند مجبور بود زندگی جدیدی شروع کند، ترجیح داد او هم درمورد ازدواجش به دیاکو چیزی نگوید و کار را به برزین و دایه حاجی سپرد، باوجود این‌که می‌دانست برزین باز با او به آمریکا برمی‌گردد ولی خودش نمی‌توانست بسیج شود که به دیاکو درمورد ازدواجش چیزی بگوید، حداقل از عشق و محبتش به خودش مطمئنن بود!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۱۳۹۰ شمسی، سنندج، خانه دایه حاجی (زمان حال)
ولی بازگشت دوباره‌ی بژوین مطمئناً ضربه بزرگی، ضربه‌ای سهمگین و کاری به جانِ خسته‌ی دیاکو می‌زد. پس با سه ضربهٔ آخر او را خلاص کرد!
با مردی غیر از دیاکو ازدواج کرد؛
از مردی غیر از دیاکو باردار شد،
به پس از باردار شدنش به کوردستان برگشت.
دیاکو در سکوت کنار عمو شورش با چشمانی آرام و چهره‌ای خسته، به بیرون خیره مانده بود. دستگاه تنفس را وصل کرده بود. نور ملایم آفتاب بهاری از لابه‌لای پرده‌های نازک کرم‌رنگ می‌تابید و در اتاق می‌رقصید. صدای خش‌خش آرام پرده با وزش نسیم بهاری که از پنجره‌ی نیمه‌باز وارد می‌شد، تنها صدای حاضر در اتاق بود. دیاکو انگار غمگینی روی دلش نشسته بود، از عمو شورش می‌توانست پنهان کند، ولی از خودش نه، از دلش که آن‌قدر دلداده‌اش بود نه، دلی که فقط برای صدای تقه‌ی ملایم در، سکوت را شکست.
دیاکو صدایش را صاف کرد و با لحنی آرام اما رسا گفت:
- بله؟
در باز شد، اندام ظریف دایان در آن لباس‌های کوردی خوشرنگ نواردوزی شده‌ای نقره‌ای که در مقابل نور ملایم برق می‌زد در چهارچوب در نمایان شد، با لبخند گرم و صدای مهربانش رو به عمو شورش گفت:
- سفرەمان راخستوە، وەرن! (سفره رو چیدیم، تشریف بیارید.)
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا