- Aug 4, 2023
- 624
وقتی دیاکو از در وارد شد، یکی از بچهها فریاد زد:
– ئامادەبە! گوڵە دەبە! (آماده باش! گل میزنه!)
و توپ مستقیماً به پای دیاکو خورد. همهی بچهها ایستادند، به او نگاه کردند و بعد ناگهان صدای خنده بلند شد.
– مامە دیاکۆ!
– مامە بیا تۆش یاری من بە! (عمو بیا تو هم یار من شو!)
دیاکو خندید. دیاکو نوه بزرگ خانواده بود، با اختلاف سنی بیش از ۲۳ سال؛ نوههای کوچک او را عمو صدا میکردند. برای لحظهای همهی استرسها، سؤالهای بیجواب و بغضی که گلویش را گرفته بود، در میان صدای خندهی بچهها و شلوغی خانه گم شد.
یکی از بچهها دستش را گرفت و کشید:
– مامە، بۆ من پاسەکە بکە! (عمو، پاس بده به من!)
دایان، از ایوان خانه با چهرهای خندان و موجی از صدای خنده گفت:
– ئەمەش دیارە ئەمشەو گۆڵت لی دەدەن! (اینجوری که مشخصه امشب گُلت رو میزنن!)
دیاکو خندید، توپ را به آران(پسر دایی کوچک؛ دایی کارن) پاس داد و آرام کنار حوض نشست. بژوین از پنجره کدر آشپزخانه به حیاط خیره بود. چشم از دیاکو برنمیداشت. میان آن همه صدا، آن همه رنگ و خنده، فقط نگاهاش بود که سکوت کرده بود.
و باید او با حقیقت روبهرو میشد. این گونه به نفع همهٔشان بود، دیاکو، بژوین و شریک زندگی بژوین.
– ئامادەبە! گوڵە دەبە! (آماده باش! گل میزنه!)
و توپ مستقیماً به پای دیاکو خورد. همهی بچهها ایستادند، به او نگاه کردند و بعد ناگهان صدای خنده بلند شد.
– مامە دیاکۆ!
– مامە بیا تۆش یاری من بە! (عمو بیا تو هم یار من شو!)
دیاکو خندید. دیاکو نوه بزرگ خانواده بود، با اختلاف سنی بیش از ۲۳ سال؛ نوههای کوچک او را عمو صدا میکردند. برای لحظهای همهی استرسها، سؤالهای بیجواب و بغضی که گلویش را گرفته بود، در میان صدای خندهی بچهها و شلوغی خانه گم شد.
یکی از بچهها دستش را گرفت و کشید:
– مامە، بۆ من پاسەکە بکە! (عمو، پاس بده به من!)
دایان، از ایوان خانه با چهرهای خندان و موجی از صدای خنده گفت:
– ئەمەش دیارە ئەمشەو گۆڵت لی دەدەن! (اینجوری که مشخصه امشب گُلت رو میزنن!)
دیاکو خندید، توپ را به آران(پسر دایی کوچک؛ دایی کارن) پاس داد و آرام کنار حوض نشست. بژوین از پنجره کدر آشپزخانه به حیاط خیره بود. چشم از دیاکو برنمیداشت. میان آن همه صدا، آن همه رنگ و خنده، فقط نگاهاش بود که سکوت کرده بود.
و باید او با حقیقت روبهرو میشد. این گونه به نفع همهٔشان بود، دیاکو، بژوین و شریک زندگی بژوین.