نامداستان:
چهارشنبه سوری جاویدان تا ابدویکروز (قسمتاول)
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نویسنده:دلارامماهوین
ناظر:
@پناه
خلاصه:
شاید هنوز در دنیای واقعی از عشقهای واقعی ردپایی مانده است.
عشقهایی که سینهبهسینه، نسلبهنسل، دهانبهدهان، گشته ونقطه امیدی
برای خستهدلان... .
امید به دنیایی بهتر و عالیتر.
امید به اینکه روزی فراخواهد رسید، که دلها دوباره یکدست سفید ویا حداقل خاکستریباشند.
همونطور که حدس میزد ترافیک سنگین بود؛ ولی به خودش قول داده بود که مثل هر سال اجازه نده ذرهای ناراحتی امشب رو خراب کنه! یه نفس عمیق کشید و استارت ماشین رو زد. صدای ترقه و خندهی پسران و دختران و ویترین مغازهها، اومدن بهار و ماهی گلی رو نوید میداد. با صدای موزیک غرق در خاطره شد. آهنگی که هر سال در همچین شبی به یاد عزیز آسمانیش زمزمه میکرد! فریدون آسرایی:
"هنوزم همون بو، همون طرز لبخند
همون روسری و همون شال و دستمزد
نه انگار چیزی عوض کرده ما رو
هنوزم همونیم ببین روزگار رو
یه رنگ سفیدی نشسته روی موهات
هنوزم قشنگن جفت چشمات"
با صدای ترقه و جیغ شادی یک کودک و نورهای رنگارنگ از عمق خاطره بیرون کشیده شد.
بالأخره رسید و خوشحال کلید رو انداخت و وارد شد. صدای خندهی بلند خواهران و برادران و کوچولوهای خانواده در حیاط طنینانداز بود.
چراغها، روشنایی بیشتری به فضا داده بودن، آخه شب چهارشنبه سوری و تجدید خاطرهی یه عشق قدیمی و ماندگار بود.
همه دور مامان حلقه زده بودن. قربونش برم که با لپهای گلی و موج گیسوان سیاه و سفیدش که نقرهفام بود! اشک شوق و غم در چشمان رنگیش حلقه زده بود. باز هم برادر و خواهر شیطونم سربهسر مامان گذاشته بودن و اصرار که ماجرای شب به یاد ماندنی، چهارشنبه سوری رو بدون سانسور واسه بچههاشون تعریف کنه. بچهها با اشتیاق کف میزدن و منتظر شنیدن بودن.
بهطرف مامان رفتم و مثل همیشه خودم رو در آغوشش پنهان کردم. عطر نفسش رو استشمام کردم، به یاد کسی که جاش خالی بود، بازم بوییدم و بوسیدم! نگاهی عمیق به چشماش کردم. نگاه و صدا و اندام برازندهی یه مرد پر جذبه برام تصویر سازی شد. پدرم!
خواهر و برادر بزرگترم واسم تعریف کرده بودن که بابا واسه مامان گاهی شعر میخوند! گفته بودن واسم، که با نگاه عمیق در چشمای میشی رنگ مامان، با دو کلمهی «چشم گربهای» شروع میکرده و میسراییده و چهرهی مامان با اون لپای گرگرفته از ذوق و دزدیدن چشماش این شعر رو تکمیل و محشر میکرده!
فدای اون حیات بشم مامانم که هنوزم با تعریف کردن اون خاطرات لپات گلی میشه! ما میشنیدیم و اشک غم و شادی در چشمامون به رقص در میاومدن. حکایت عشق و دلدادگی دختر و پسر همسایهای که در شب چهارشنبه سوری استارت زده شد و چند سال بعد محکم و عمیقتر شد تا به وصال ختم شد!
شبی که دوستای بابا همکاری کرده بودن که فقط در حد چند دقیقه طلایی و ماندگار،
یه جفت چشم مشکی و پرجذبه و باغیرت، غرق در یک جفت چشم میشی و لرزون و پر از حیا بشه.
شبی که خاطرهی تا ابدویکروز یه خانواده رو رقم زد!