داستانک داستانک جامع "عمارت چری"| جمعی از کاربران انجمن چری بوک

!Herman

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر انجمن
Jul 7, 2024
518
بسمی‌تعالی


نام داستانک: عمارت چری
ژانر: تلفیقی از همه‌ی ژانرها
نویسندگان: جمعی از کاربران انجمن چری بوک
تانوس:
[داستان باید طوری نگارش بشه که انگار همه‌ی اعضا تو یه عمارت باهم زندگی میکنن..دید شخصیتون رو با مسائل روزمره انجمن میکس کنید و برای هر یک از کاربران دیالوگ بسازید و از قوه تخیلتون استفاده کنید.]

نگارش داستانک برای عموم آزاد است.
و شایان ذکر است کاربران مشتاق باید نکات زیر را رعایت کنند:

1. حفظ ادب و احترام
2. حفظ شئونات
3. حفظ قوانین انجمن چری بوک

قالب ادبی اعم از آرایه های زیبایی و ادبی نویسی و محاوره نویسی کاملا اختیاری‌است.
رعایت نکات دستوری الزامیست.
این داستانک تا زمانی که انجمن برپاست فعال خواهد بود.

 

!Herman

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر انجمن
Jul 7, 2024
518
'افتتاحش میکنم'

با تردید دری که برای من باز شده بود رو هل دادم و وارد شدم.
تو نظر اول باغ بزرگی که عمارت چری تو مرکزش قرار داشت توجهم‌رو جلب کرد.
قدم‌زنان به سمت عمارت حرکت می‌کردم و تو دلم می‌گفتم:
-هنوزم دیر نشده، می‌تونی برگردی و با سرعت بدویی بیرون و پشت سرتم نگاه نکنی... .
وسط فکر کردن و تصمیم‌گیری بودم که
صدای بلندگو برق از سرم انداخت:
-تانوس وارد عمارت چری شد!
و در همون ثانیه @ISO' از پشت پنجره‌های بزرگ برام دست تکون داد... . (لایک زد )
نفس عمیقی کشیدم، دیگه برای برگشت خیلی دیر بود.
دستی رو شونم نشست @آکـو :
-سلام، خوش اومدی چرا دم در ایستادی؟ بیا تو... .
و خودش جلوتر از من وارد شد و منم پشت سرش حرکت کردم.
به محض ورود @Rigina با خوش‌رویی به سمتم اومد:
-سلام خوش اومدین.
لبخندی زدم: ممنون.
بی‌مقدمه گفت:
-نمی‌خواید رنک بگیرید؟
کمی هول شدم و تند گفتم:
-چه رنک‌هایی؟
که @Moonlight~ به بحث ما پیوست و توضیحات صریح و کاملی دادن و تا به خودم بیام دیدم تو اتاق امتحانات نشستم و وسط آزمون ترسناک مدیریتم.
می‌خواستم مدیر تالار ادبیات باشم ولی آزمونش عجیب‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم؛ از سوالات، اشتباه جزئی داشتم مثل رفیق بد قوم یا بد قول؟ مسئله این‌ست!
بعد از سر بلند شدن تو آزمون @Moonlight~ گفت: -خب حالا خودتون‌رو معرفی کنید تا رنک مدیریت رو بهتون بدیم!
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و ماسکم‌رو بالاتر و کلاهم‌رو پایین‌تر کشیدم و گفتم:
-من با این قضیه مشکل دارم نمی‌تونم خودم‌رو معرفی کنم!
@Moonlight~ شبیه ناظم‌های سرسخت ابرویی بالا انداخت و با اخم پروندم‌رو بهم تحویل داد و گفت: -خوشحال میشدیم تو کادر ما باشید.
پرونده زیر بغل و مضطرب داشتم به سمت در خروجی میرفتم که @ISO' گفت:
- به ما اعتماد کن، بیا در گوشم اول اسمتو بگو و بقیش اوکیه... .
بعدش کمتر از چند ساعت مدیر شدم و آدم‌های عجیب زیادی رو دیدم که بعضیاشونم به من مشکوکن ولی با این‌حال داره خوش می‌گذره هرچند بعضی از اتاق‌های دلنوشته و داستانک رو قاطی میکنم ولی @Rigina حواسش هست که گند نزنم و بقول خودش، اون یه سرپرست نازنینه که همه باهاش حال میکنن!


 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
دومين داستانك

واقعه‌اي درتيتر روزنامه ثبت شده بود: استعفاي معاون خفن @ISO' !
در اين حادثه كه به دليل خستگي و فشار هاي مزمن بر جسم و روح ايشان رخ داد؛ وي خانه برايش تاريك شد. تمام سلول هاي مغزم هجوم مي‌آوردند؛ «ديگر كدام دري براي غر زدن‌ و پرحرفي‌هايت باز مي‌شود»؟ درسته كه گاهي با كلي جواب‌ دادن‌هايشان يا نديدن يك سري پيام‌ها حرص مي‌خوردم؛
ولي خب... .
در تمام اين روزهايي كه سردرگمي و ذهني پر از سوال به سراغم آمده بود؛ خودم را در آغوش و اتاق گرم آبجيم @Moonlight~ گرم مي‌كردم. او را هنوز داشتم! پس نبايد تن به باختن مي‌دادم.
تصميم گرفتم به نزد معاون بروم و جواب سوال هايم را بگيرم؛ نفس عميقي كشيدم و دست بر روي صورتم زدم تا آرام شوم.
هنوز از راه نرسيده بودم كه گفتم:
- آقا كيان چرا؟ براي چي استعفا دادين؟!
تو چهره‌شان چيزي مشخص نبود؛ ولي خون‌سردي را ‌مي‌توانستي در كلام‌شان دريابي
- فعلا مي‌خوام استراحت كنم؛ رفتن من قرار نيست دائمي باشه.
- ولي من ديگه با كي هماهنگي‌ها را انجام بدم؟!
- از اين به بعد با برهان @BOR-HAN در ارتباط باش و هماهنگي‌ها را با او انجام بده.
چي داشتم مي‌شنيدم؟ با اقا برهان؟
ديگر گوش‌هايم كلامي را دريافت نمي‌كردند؛ خودم را وسط راهي مي‌ديدم كه چيزي براي از دست دادن ندارد. مني كه سابقه خوبي توي گند زدن داشتم و همين باعث شده بود عصبانيت ايشان اوج بگيرد؛ چه‌طوري هم‌كلام مي‌شدم؟!
***
روزها سپري شد و با اقا برهان هماهنگي ها را به خوبي انجام مي‌دادم. آنچه در ذهن داشتم چيزي جز اشتباه نبود؛ مدير كل مهربان و در عين حال جدي!

پايان
 

بعد میریم پپرونی.

سرپرست بخش چری گالری
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
Jan 8, 2024
299
داستانک سوم:

و منی تا الان طنز ننوشتم

با بی محلی درحالی که در عمارت چری بوک را بهم می‌کوبیدم رو به مدیرکل مذکر @BOR-HAN با تشر گفتم:
- انجمنت خرابه به من چه؟!
Ch6قبل از انکه جوابی از طرف او بشنوم در بسته شد
اما انگار نه یک لنگه پا وسط در قرار گرفته با حالتی که انگار دنیا رو سرم خراب شده وای اگر برهان باشد پا به فرار گذاشتم اما سریع به زمین برخوردم ان آیسو متظاهر به پسر لنگ پای من را گرفته بود سر بلند کردم و چهره شته ان سرپرست اسبق ( معاون کنونی ) دیدم @ISO'
- بیا منتقد شو
Ch7نمیذارم بریی!
- نقد چیه؟ من اصلا نقد بلد نیستم
درحالی که با چهره‌ای ملتمسانه به اون خیره شده بودم دوباره با ان چهره بدجنس و شیطان خود درحالی که چشمکی حواله ی من میکرد گفت:
- بیا باهم سالاد ماکارانی بزنیم تو رگ خوش میگذره بهت
اما سریع با پا تو صورت آن کوبیدم و فقط صدای داد بلند اورا شنیدم که گفت « کارت تمامه بلاکی! »
همینطور که درحال دور شدن از انجا بودم وسوسه سالاد ماکارونی مرا ول نمیکرد و راه دوباره را برگشتم
و با حالتی پشیمان به سمت آن آیسو متظاهر به پسر رفتم و سالاد ماکارونی خواستم اما...
- اول نقد رد کن بیاد
و من تن به گرفتن ان رنگ نارنجی بی ریخیت که گویا رنگ مورد علاقه مدیرکل مونث @Moonlight~ برای هویجی کردن ممبرها بود دادم
با ذوق و اشتیاق اولین کار نقدم را تمام و خواستم ان را ارسال کنم که باز ان سرپرست ابی رنگ با حالتی رییسگونه دست به کمر گفت:
- من مدیر تالارم باید من بفرستم
و من درحالی که ادای اورا در میاوردم به او متذکر شدم که از تو بزرگترم پسرک
اما او پوزخندی نثارم کرد
درحالی که دو روز از اتمام نقد میگذشت و هیچ تاپیکی زده نشده بود نویسنده @.NURA. با حالتی معتضرانه گفت
- نقد من اماده نشده هنوز؟ کجاست؟
جیب هایم را گشتم اما خبری از نقد حاجی نبود میخواستم به او بگویم نقدت دست من نیست حاجی به من چه سرپرست تنبل تشریف دارند اما فکر اینکه به مدیر طراحی برهان حرفی بزنی و بعد با گیوتین سلاخی شوی رعشه به تنم انداخت
و او باز دوباره علامت سوالی فرستاد انگار من کور و کر بودم ایندفعه پیام اورا برای اعلام وجود لایک کردم
با عجله به پیوی ان ایسو متظاهر به پسر که حالا خود را کیان جذاب معرفی کرده بود رفتم و سر او دادی زدم
- چرا تاپیک نقدو نزدی؟
اما او بازهم با همان چهره خبیث و شیطانش و ان چشمک رو مخش برگشت و یک دیگ سالاد ماکارونی در بغلم انداخت
- اینم مزدت حالا برو!
و من با چشمان قلبی شروع به خوردن کردم اما طولی نکشید به نوبت به سمت wc میرفتیم
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
تاریخ: ۲۰۲۳ سپتامبر روز دقیقش به‌یاد ندارم
طبق معمول بیکاری فشار آورده بود، انگاری تنها داشتن رنک در انجمن همکار برایم مشغله‌ی کاری به‌وجود نیاورده بود من برای انجام کار‌های ویراستاری مشتاق‌تر بودم، با @ISO' ‌خصوصی زدم:
-شرایط گرفتن رنک ویراستاری؟!
ذکر کردن شرایط و در آخر گفتن:
-نداشتن رنک در انجمن‌های همکار.
من اما نمی‌توانستم از آن یکی رنک در انجمن همکار بگذرم، نه می‌توانستم دست از گرفتن رنک ویراستاری بردارم، بعد از یک‌هفته باز خصوصی زدن با معاون انجمن و درخواست گرفتن رنک و باز هم گفتن آن جمله‌ی حرص‌درآر:
- نداشتن رنک در انجمن‌های همکار.
هوف، بعد از یک ماه درخواست گرفتن رنک که باز معاون گفت:
- نداشتن رنک در انجمن‌های... .
- بله درخواست دادم طی چند روز رنک در انجمن همکار از من گرفته می‌شود.
@ISO':
- ‌با من و @BOR-HAN ‌ خصوصی بزنید جهت آزمون.
بالاخره معاون رضایت دادن و خصوصی زدم و طی چند آزمون رنک ویراستاری و تالار ویراستاری رو عهده‌دار شدم.
 

مستـآنـه

مدیر بازنشسته تالار مجله عکس
کاربر VIP
May 24, 2024
219
خب من طنزنویس ماهری نیستم ولی شخصیت‌پردازیم خوبه و برا اولین بار میخوام با کلمات این نقطه قوتم رو به چالش بکشم.. اُمیدوارم بتونم احساسات واقعی‌ای که یک روز توو این انجمن داشتم رو بیان کنم..



استرس مجابم میکرد پاهامو با یه ریتم اعصاب خورد کن به زمین بکوبم تا شاید محو شه. سالن خالی بود. فقط من حضور داشتم و یک انتظار گُنگ.. واقعا چرا استرس داشتم؟ یه درخواست استعفا هستش دیگه.. ولی اون منِ منتقد قدرت بیشتری داشت و هی بهم یادآوری میکرد که بدون درخواست مرخصی، نزدیک به دوهفته حضور نداشتم و یه نقد هم رو دستم مونده و تاخیر خورده که هیچ تازه درخواست استعفا هم دارم.
من نه تنها توو نقد کارم خوبه، حتی توو انتقاد و اختناق با افکار منفی هم مهارت خوبی دارم!
_بفرمایید داخل
صدای معاون باعث شد جا بخورم و هر چی کاغذ و سند دستم بود بریزه زمین.. خم شدم جمعشون کردم و با قدم‌های تند رفتم داخل اتاق.
_میخوام استعفا بدم!
(بله جناب معاون! یخورده دیگه هم با نگاه "عجب دختر خنگ و دست و پا چلفتی" نگاهم کنید حتی درخواست اعدامم کنید هم میدم)
_چرا؟
(چرا؟ آروم باش..)
_چون..(نفس عمیق کشیدم. انگار نه انگار که دوهفته‌ی بی‌نظمی رو پُشت سر گذاشتم! با اعتماد به نفس ادامه دادم!) چون فرصتشو ندارم!
(به تندی ادامه دادم که هم استرسم محو شه هم افکار منفیم) درواقع من مدرس طراحی فرش هستم. چون تابستون قراره یه کارگاه داشته باشم خارج از شهر خودمون، مسیر و رفت و آمد بین دو شهر، فرصت بهم نمیده که بتونم زیاد آنلاین شم.. برا همین فکر کردم اگر استعفا بدم بهتر از اینه که کارارو با تاخیر تحویل بدم.. همین الانشم یه نقد تاخیر خورده دارم...
( نگاه متعجب معاون به نگاه "باور نمیکنم" تغییر جهت داد. همین باعث شد اون اعتماد به نفس و صدای محکمم رفته رفته آروم‌تر و لرزون‌تر بشه.. )
_ 7 روز برای نقد براتون کمه یعنی ؟ که اینطور موفق باشید

_...
( سُکوت کردم.. فلش بک زدم به گذشته. اولین نقدی که انجام دادم. نه اون نه! دومین نقد من.. همزمان بود با نقد جناب معاون برای دلنوشته‌ی غبطه‌ی مذبوح اثر خانوم مائده یاری. نقدنامه‌ی ایشون رو که از پُشت ویترین خوندم، چنان سوتی کشیدم که یهو همه‌ی نگاه‌ها رو من چرخید‌! خب از یه دختر آروم این سوت‌کشیدنا بعید بود.. به رو خودم نیاوردم و دوباره از اول نقدنامه‌ی ایشون رو خوندم. چنان کامل و بی‌نقص بود که نگو. یه نگاه به نقدنامه‌ی خودم انداختم و به نظرم رسید من هم استعداد نقد بی‌نظیری مثل ایشون رو دارم. با سرعت نور رفتم اتاق خودم. اتاق ۲۴ واحد may[ به اقتباس از تاریخ عضویتم] نقدنامه‌ی خودم رو که حین دوئیدن ناخودآگاه توو دستام له و لورده شده بود رو گذاشتم رو میز و شروع کردم به خوندن اثری که فقط ۴ساعت تا تحویلش فرصت داشتم! کاملش کردم. کامل‌ترش کردم. انقد بررسیش کردم که دیگه کرک و پری براش نموند و بالاخره تمام! این شد یه نقد واقعی! چقدر از جناب معاون متشکر بودم که منو با این استعداد خاص روبرو کردن. انقد خوشحال بودم که دوس داشتم برم بهشون بگم "لُطفا به من نقد حرفه‌ای رو یاد بدین!" اون روز و چند روز بعدش لبخند رو لبام پاک نمیشد و.. )
با صدای خودکار جناب معاون که افتاد زمین از خاطرات به واقعیت برگشتم..
چرا سُکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم؟ چون انتظار همچین جوابی رو نداشتم..
چرا انتظار نداشتم؟ چون من ایشون رو مسبب حال خوب اون روز و استعداد کشف شده‌م میدونستم و فکر نمیکردم یک روز با جمله‌ی "که اینطور موفق باشید" همه‌ی تصویرسازی‌های ذهنی خوبم از هم بپاشه..
عزمم رو جزم کردم:
_ میتونم بپرسم دلیل این برخورد تندتون چیه؟
_ کدوم برخورد تند؟
( متعجب بود.. ولی من دیگه هیچ حسی نداشتم.. حتی خبری از استرس چن دیقه پیش هم نبود.. من به طرز تلخی آروم و ساکت بودم.. )
_..
_ نفهمیدم چون گفتین مدرس هستید و من گفتم موفق باشید و دلیلتون توضیح دادید
و گفتم 7 روز کمه یعنی چون 7 روز تایم هست
و لحنمم عادی بود نمیدونم کجاش تند بود..
( واقعا کدوم برخورد تند؟ "که اینطور موفق باشید" هم شد برخورد تند؟ یعنی من تا حالا توو عمرم برخورد تند ندیدم که به یک جمله‌ی ساده چنین لقبی دادم؟ نه.. برخورد تند دیده و پشت سر گذاشته بودم.. پس چرا؟..)
_ حق با شماست.. احتمالا من بد متوجه شدم..
( واقعا من بد متوجه شده بودم؟.. پس چه چیزی درون من شکسته بود که توان توضیح نداشتم.. )
_ خب حالا سر بحث اصلی.. تو 7 روز نمیتونید تحویل بدید؟
( چرا حرف خودشو عوض کرد؟ مگه نگفت "که اینطور موفق باشید" خب این یعنی پاشو برو دیگه.. )
_ من درخواست استعفا دادم، شما دلیل پرسیدید منم دلیل گفتم، بحث اصلی اینه.. ممنون میشم رسیدگی کنید
( زبونم شمشیر به دست گرفته بود! نه به اون استرس و بریده بریده حرف زدن چند دیقه پیشم نه به این زبان سرخ و سر سبزی که خودش رو آماده‌ی بر باد رفتن کرده.. )
_ خب نمیشه همینطوری که روز اولی که رنک بهتون دادن شرایط گفتن و شما قبول کردید..7 روز شما اگر هر رکنم یه روز نقد کنید میرسید..( مکث کرد ) رسیدگی این نیست که شما دلیل بگین من فرتی موافقت کنم که..
_ پس اگر کاری تحویل ندم، اون موقع موافقت می‌کنید..
( چی میگفتم من؟ نمیدونم.. جسمی حضور داشتم روح و حواسم در خاطرات گشت میزد.. دُرُست مقابل ویترینی که یک روز بهترین نقدنامه رو با چشمای خودم دیده بودم، خشکش زده بود.. نوشته‌ها رو نمیتونستم بخونم.. )
_ این فقط بی مسئولیتی شمارو نشون میده نه چیز دیگه ای..( مکث کرد ) آخرین دلنوشته‌ای که بهتون محول شده نقد کنید بعد از ارسال نقد رنکتون گرفته میشه..
( شیشه‌ی ویترین ترک برداشت.. آماده‌ی فروپاشی بود.. )
_ وقتی "استعفا" معنایی نداره، تنها راه چاره بی‌مسئولیتی هستش.. هرچند این از نظر شما بی‌مسئولیتیه، از نظر من تنها آپشن در دسترس من هستش...
( این من نبودم.. من هیچوقت با کسی‌که برای خودم اُلگو میدونستم اینطور حرف نمیزنم.. این پرینازی بود که با شیشه‌ی ویترین ترک برداشته بود.. پرینازی‌که آماده‌ی فروپاشی بود.. )
سکوت کرد.. عمیق، طولانی..
شکستگی درونم داشت شدید‌تر میشد.. عمیق، طولانی..
_ اخرین نقدی که بهتون محول شده تو چند روز آتی ارسال کنید..

آخرین تکه‌های خورد شده‌م رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون.. سالن تاریک بود.. من تاریک بودم.. مسیر پیش رو هم تاریک بود.. خاطرات کجان؟ نیستن..نمیبینمشون... شاید اونا هم تاریک شدن دیگه..


 پایان


@ISO'
من هیچوقت قصد توهین و بدحرفی با شما رو نداشتم. اگر اون‌روز ناراحتتون کردم، معذرت میخوام..
واقعا نمیدونم چرا باید با همچین داستانی توو تاپیک عمارت چری حضور داشته باشم ولی احساس کردم باید راجبش حرف بزنم... نه برای شُما یا هر کس دیگه‌ای.. برای خودم که میزان قهرمان بودن شما رو بیش از حد در ذهن خودش اغراق کرده بود... اگر خواستین، میتونین این پست رو پاک کنید.. من الان تُهیِ تُهیم.. از هر دلگیری و ناراحتی‌ای..
 

!Herman

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر انجمن
Jul 7, 2024
518
تو سالن اجتماعات مدیران، روی کاناپه راحتی نشسته بودم.
بقیه درحال حرف زدن یا کار کردن بودن.
@Moonlight~ با سرعت نور درحال غر زدن به جون @BOR-HAN و @ISO' بود، ولی برهان انگار حواسش به حرف‌های مون لایت نبود و فقط گهگداری با گفتن: عه؟ آهان... .
جدی؟
که اینطور!
خودش رو نشون میداد.
و از اون طرف @ISO' عملا به در و دیوار نگاه میکرد یا مشغول تلفن همراه می‌شد و مون لایت رو نادیده میگرفت.
سر چرخوندم و کنار پنجره @آکـو رو دیدم که @.khani. و @مستـآنـه و @Rigina رو جمع کرده بود با لبخند پلیدی درحال لو دادن اطلاعات بقیه بود..‌. .
جدا این بچه جاسوسی، پلیسی یه چیزی بود لو نمیداد.
نگاهم روی @ئافڕودیت؛ و @B3rivan- افتاد، دوقلوهای عجیب که با نگاهاشون داشتن همدیگه رو تیکه پاره میکردن و فحشای عجیب میدادن.
دوباره چشمم افتاد به چهره زشت @مستـآنـه ، چقدر این دختر زشته... .
چرا شوهر نمیکنه از دستش راحت بشم؟
ماسکمو بالاتر کشیدم.
به @.DocToR. که بین مدیرا جا داشت و کنار کتابخونه‌ی بزرگ روی صندلی خیلی شیک و مجلسی نشسته بود و درحال مطالعه بود نگاه کردم.
چطور میتونه تو این شلوغی کتاب بخونه اصلا؟
صدای جیغ @Moonlight~ همزمان با آخ @ISO' توجهم رو بخودش جلب کرد.
خندیدم، همچین دور از انتظار هم نبود که مون لایت بزنه تو سر آیسو.
تو همین زمان مدیر جدید @رها حمیدی از در وارد شد و همه به سمتش رفتن تا تبریک بگن.
منم بلند شدم و بهشون ملحق شدم.
وسط تحویل گرفتن و خوش آمد گویی و این حرفا بودیم که صدای جیغ بنفشی از بیرون، مارو شکه کرد.
همه به سمت در هجوم بردیم که در کمال ناباوری @Pariyanik رو درحالی که قمه تو دستش بود، پنج شیش تا مرد غول چماق رو فراری میداد، دیدیم.
بعدا فهمیدیم که از خاستگارای سوسن بودن(نمیدونم چرا میگم سوسن).
نکته اخلاقی: به سوسن ابراز علاقه نکنید!



صد در صد تخیلی
پایان
علائم نگارشیم رعایت نکردم
بعدا درست میکنم.
 
آخرین ویرایش:

مهرداد معتمدالسادات

کاربر انجمن
کاربر انجمن
May 1, 2024
25
در دل شهری که هر گوشه‌اش پر از قصه‌های ناگفته بود، عمارت چری همچون نگینی درخشان می‌درخشید. این عمارت، محل انجمن ادبی چری بود؛ جایی که نویسندگان، شاعران و هنرمندان گرد هم می‌آمدند تا از دل و جانشان بگویند و بنویسند. هر پنج‌شنبه شب، چراغ‌های عمارت چری روشن می‌شد و صدای خنده و گفت‌وگوهای پرشور از پنجره‌های باز آن به بیرون می‌تراوید. در یکی از این شب‌ها، دختری جوان به نام Rigina، با چشمانی پر از اشتیاق و دلی پر از آرزو، وارد عمارت شد. او داستانی در دل داشت که می‌خواست با دیگران به اشتراک بگذارد.
Rigina با صدایی لرزان اما پر از احساس، داستانش را آغاز کرد. داستانی از عشق و امید، از درد و رهایی. هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، همچون نوری در تاریکی می‌درخشید و دل‌های حاضرین را لمس می‌کرد. وقتی داستان به پایان رسید، سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد. سپس، یکی از اعضای انجمن، با چشمانی پر از اشک، به Rigina نزدیک شد و گفت: “تو با کلماتت، جادو کردی. از آن شب به بعد، Rigina یکی از اعضای ثابت انجمن چری شد. او هر هفته داستان‌های جدیدی می‌نوشت و با دیگران به اشتراک می‌گذاشت. عمارت چری برای او نه تنها مکانی برای نوشتن، بلکه خانه‌ای برای دلش شده بود؛ جایی که می‌توانست آزادانه از احساساتش بگوید و با دیگران به اشتراک بگذارد و این‌گونه بود که عمارت چری، همچنان به عنوان مکانی برای جادوگری با کلمات، به حیات خود ادامه داد.
 

!Herman

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر انجمن
Jul 7, 2024
518
چند روز مونده به عید 1404

من دیگه مدیر تالار ادبیات نیستم و بین عمارتا درحال چرخشم‌‌...
از دوقلوها یکی رفته و خانی و حمیدی و پریناز زشت هم نیستن..
ولی آدمای جدیدی اضافه شدن و بنظر میاد عمارت چری هنوز هم صمیمیه..
ما دیگه کمتر خانم ناظم سختتگیر رو میبینیم، گویا اون درحال کشتی گرفتن با پسمونده های 1403 هست
آیسو به کیان تغیر پیدا کرد و داره بین شیفتا و درساش غرق میشه...یکی سر راهش بیاد اینم از آشفتگی بکشه بیرون.
این وسط آکو رو داریم که هفته ای یکی دوبار یه رنگی بهش میچسبه و کنده میشه..و به دلیلی اون یه شرقی غمگینه!
الان که عمارت چری رو تکوندن و همه جا از تمیزی برق میزنه...برهان راضی نشسته یه گوشه و با ژست پدر خونده پیپ میکشه و داره حساب میکنه به هر کاربر چری چقدر عیدی بده بهش میصرفه‌‌..‌
(میخواد بگه که خسیس نیست)
رجینا هنوز سرپرسته ولی دیگه تک رنگ عمارت نیست..
مژگان هووش شده..
الان که دارم اینارو مینویسم ساعت حدودا 11 شبه.
شاید بعضیا خوابیدن
یا حوصله ندارن
یا دارن موزیک گوش میدن
یا هر چیز بد و خوب دیگه..
خلاصه میخواستم بگم 1403 هممون رو به نحو خاصی مورد عنایت قرار داد...
ولی این قرار نیست به این معنی باشه که 1404 بهتره و قراره همچی خوب بشه...
فقط به این معنیه که باز هم زنده‌ایم و وارد مرحله بعدی شدیم.
دفترمو بستم و به سقف چری خیره شدم و همزمان موزیک قدیمی تو گوشم پیچید:
افسرده از این عشق رسوا میروم...
..
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 30) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا