چیزی تو خودم احساس نمیکنم، چیزی هم برای گفتن ندارم یعنی به قدری ناتوان شدم که نمیتونم توصیفی برای این حال داشته باشم شاید هم میتونم! نمیدونم.. این روز ها من حتی نمیدونم چه کسی هستم، چه احساسی دارم، چه کار باید بکنم. یعنی به قدری روانم درد میکنه که دلم میخواد سرم رو از تنم جدا کنم تا خودش فکری به حال خودش و افکارش بکنه. چرا که من نمیتونم...نمیتونم تو تاریکی اتاق های مغزم تنها بمونم، اینجا همه چیز سیاهه، کسی هم نیست. خودم رو هم در میان افکارم پیدا نمیکنم. خودم؟خودم کجاست؟