نه آگهیست زِ حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمى است ز دست زمانه نالیدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازاین حدیث کس آگه نشد به پرسیدن
هزار مساله در دفتر حقیقت بود
ولى دریغ که دشوار بوَد فهمیدن
زِ دل تپیدن و از دیده روشنى خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم غلتیدن
زِ کوه و کاه گرانسنگى و سبکسارى
زِ خاک صبر و تواضع زِ باد رقصیدن
سپهر مردم چشمم نهاد نام از آن
که بوَد خصلتم از خویش چشم پوشیدن
هزار قرن ندیدن زِ روشنى اثرى
هزار مرتبه بهتر زِ خویشتن دیدن
هواى نفس چو دیویست تیره درونِ دلِ پروین
تبر زِ دیو پرستى است خود پرستیدن…