گنجینه اشعار هالینا پوشویاتوسکا

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
اگر می‌خواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه می‌تواند از یادت رود
دستکش، دفترچه‌ی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی
و ترکم نمی‌کنی

اگر می‌خواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین ب*و*سه‌مان
و دلیل اولین دعوای‌مان
اما اگر می‌خواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن . . .
بمان !
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
ببین دارم می روم
گرمای دستت هنوز می تواند نگهم دارد
لبخند هم جذبم می کند ، شک نکن
اگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن
مرزهای شنوایی خط هایی تیز هستند
تیز و از پرتو آفتاب باریکتر
اگر می خواهی نگهم داری شتاب کن
داد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسد
شتاب کن ، خواهش می کنم
اگر رفته باشم چه سود از واژه های تلخت
چه سود از آنکه زمین را برنجانی
با نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شن
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
نگاه کن که دارم می روم
نفس به نفس من بده
آنگونه که غریق را نجات می دهند

امید زیادی نیست ، دیرزمانی تنهایی با من بوده ست
اما نگهم دار ، خواهش می کنم
نه برای من ، برای خودت
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
می‌خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه‌گاهی بسازم
برای پرچین‌های شکسته
برای درخت گیلاس یخ‌زده؛
از لبانت
که هلال ماه را شکل می‌دهند؛
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می‌رسند؛
می‌خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم؛
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی‌صدا
دل از لبانت فرمان نمی‌برد؛

می‌خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت؛
می‌خواهم ناپدید شوم
همچون قطره‌ای باران
که در دریای شب گمشده است
می‌خواهم از تو بنویسم.
از نام تو که تکیه‌گاه حصارهای شکسته است .
از لبان تو،
که درخت گیلاس یخ زده است.
از انحنای خمیده مژگانت که دروغ‌ها را در سیاهی پنهان می‌کنند .
می‌خواهم انگشتانم را در موج موهایت فرو برم،
برآمدگی گلویت را لمس کنم،
با نجواهای دفن شده در آن ،
که دل و زبانت را به دورویی وامی‌دارد .
می‌خواهم
نام تو را ،
با ستاره‌ها،
باخون،
درآمیزم.
می‌خواهم
در درون تو بمانم،
نه در کنار تو .
محو شوم در تو،
مثل قطره‌های خیس باران در شب .
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دست‌هایم،
جریانی از طلا می‌گذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،
در رسیدن سیب‌های کال.

در گوش سبز بهار
این، من هستم که نجوا می‌کنم؛
در دیشب تاریک ،
در نور آبی دریا ،
«مرگ » غرق شد !
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
محبوب‌من
از آن‌ هنگام که برای اولین بار
دستم را
به دستان تو سپردم ،
حس کردی که چقدر دوستت دارم !
آری
ممکن است
این چنین،
ثروت راستین خود را به عشق بخشید…
و سپس
همه چیز را ترک کرد ،
بدون نگاهی به پشت سر…

و‌ فقط ،
این چنین می توان
در سرمای کشنده این کره خاکی
زنده ماند !
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
من جولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت

من جولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است

من جولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
بر بهشت قسم خورده‌ام!
اما حقیقت ندارد.
پس تو را ،
به آتش جهنم می‌برم!
به درد!
ما، نه در باغ‌های سعادت قدم خواهیم زد!
و نه از زیر طاق‌های مشبک
شکفتن ِگل‌ها را تماشا خواهیم کرد!
ما برزمین می‌افتیم،
کنار دروازه‌های کاخ شیطان!
شبیه فرشته‌هایی که پرپر می‌زنند،
بال‌های ما هجاهای غمناک می‌نوازند!

و ما ترانه می‌خوانیم ؛
از عشق‌های ساده انسانی!
و از تماس لب‌های ما
در زمزمه‌ی شب بخیر ،
جرقه نوری خواهد درخشید!
به خواب می‌رویم …
و هنگام صبح ،
نگهبانی ما را
روی نیمکت پارک پیدا خواهد کرد!
و خنده بلندی سر خواهد داد!
یک هسته سیب،
با خوابی از ریشه‌های درخت!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
اگر،
دستم را بلند کنم،
هنگام لمس سیم‌مسی،
که جریانی از برق از میانش می گذرد ،
فرو خواهم ریخت ،
مانند بارانی از خاکستر…
فیزیک ، حقیقت است
کتاب مقدس ،حقیقت است
عشق ،حقیقت است
و حقیقت ، دردی است جانکاه…
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
هر روز ،
ابروهایم را پر رنگ می‌کنم.
با دقتی فراوان ،
چنان به ابروهایم مداد می‌کشم،
گویی ،
نگاه زنی وحشت زده ،
آینه را سوراخ می‌کند!
کنج ابروهایم
گوشه‌های تیز ساختمانی
که هر روز صبح
از کنار آن می‌گذرم .
خط ابروها
خطوط صاف خیابانی
که از آن عبور می‌کنم.

در طول راه ،
انگشت‌های نازکم
به دیوارهای سفیدک‌زده
کشیده می‌شود!
ذرات خاک و ماسه ،
از درز دیوار‌ها
بر زمین فرو می‌ریزد،
و سطح خیابان را می‌پوشاند!
باد
آنها را به هر سو می‌برد،
گرگم به هوا بازی می‌کند!
موهای مرا
از گونه هایم به عقب می‌زند!
و من
فقط
به سنگ ریزه‌های
بین علف‌های سبز شده،
نگاه می‌کنم!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
دستم را دراز می‌کنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر می‌خورم
که جریان برق را در خود می‌برد
تکه‌تکه می‌بارم
مثل خاکستر
فرو می‌ریزم

فیزیک ، حقیقت را می‌گوید
کتاب مقدس حقیقت را می‌گوید
عشق حقیقت را می‌گوید
و حقیقت رنج است
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 3) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

موضوعات مشابه

بالا