گنجینه اشعار محمد اقبال لاهوری

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینه من آنچه به کس نتوان گفت
از نهانخانه دل خوش غزلی می‌خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زنده جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
به صدای درمندی به نوای دلپذیری
خم زندگی گشادم به جهان تشنه میری
تو به روی بینوائی در آن جهان گشادی​
که هنوز آرزویش ندمیده در ضمیری
ز نگاه سرمه سائی به دل و جگر رسیدی
چه نگاه سرمه سائی دو نشانه زد به تیری
به نگاه نارسایم چه بهار جلوه دادی
که به باغ و زاغ نالم چو تذرو نو صفیری
چه عجب اگر دو سلطان بولایتی نگنجند
عجب اینکه می نگنجد بدو عالمی فقیری
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است
جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است
همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است
از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من است
ساز تقدیرم و صد نغمهٔ پنهان دارم
هر کجا زخمهٔ اندیشه رسد تار من است
ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست​
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچه ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا به از فر فریدون به
در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسه بیرون به
 

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
عقل هم عشق است و ازذوق نگه بیگانه نسیت
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
هنوز همنفسی در چمن نمی‌بینم
بهار می‌رسد و من گل نخستینم
به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم
به این بهانه مگر روی دیگری بینم
به خامه‌ای که خط زندگی رقم زده است
نوشته‌اند پیامی به برگ رنگینم
دلم به دوش و نگاهم به عبرت امروز
شهید جلوهٔ فردا و تازه آئینم
ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم
وگرنه اختر وامانده‌ای ز پروینم
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب
عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد
گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید
پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد
زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند
آهی است یادگار که بو نام داده اند
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 2) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

موضوعات مشابه

بالا