همگانی اشعار سجاد سامانی

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
تا زمانی که جهان را قفسی میدانم
هرکجا پر بزنم طوطی بازرگانم
گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان لب از اینند که من گریانم
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم
دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبال تو می گردم و سرگردانم
زهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تو را با همه ی ایمانم
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
با زبان گریه از دنیا شکایت می‌کنم
از لب خندان مردم نیز، حیرت می‌کنم
‌ از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده‌اند
در کنار دیگران احساس غربت می‌کنم
‌ جان شیرین را فدای عشق کردم، خوب شد
من به هر کس دشمنم باشد محبت می‌کنم
‌ سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ‌ها
اشک می‌ریزند تا از خویش صحبت می‌کنم‌
بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی‌همزبان
با زبان واکردنم کفران نعمت می‌کنم
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
او رفته سال‌هاست چه می‌خواستم چه شد
این نیز بخت ماست چه می‌خواستم چه شد
آن بی‌وفا که لحظه‌ای از من جدا نبود
حالا ببین کجاست، چه می‌خواستم چه شد
ای کاش گفته بود که آن آخرین نگاه
پایان ماجراست، چه می‌خواستم چه شد
گویا وصال دوست که بر من حرام بود
بر دیگران رواست چه می‌خواستم چه شد
شعر مرا شنید و پسندید و گریه کرد
اما مرا نخواست چه می‌خواستم چه شد
آغاز سال نو من و داغ فراق تو
عید است یا عزاست؟ چه می‌خواستم چه شد
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
سخن به دلبری چهره‌ی گشاده رسید
سلام کردی و گفتم حلال‌زاده رسید !‌
چنین که بوی تو مدهوش می‌کند ما را
عجب، که شهرت افسونگری به باده رسید‌
چه بود فرق میان من و رقیب؟ چه بود؟
چقدر سخت گذشتم، چقدر ساده رسید...‌
به کوه بودن خود سخت دلخوشم، هرچند
هرآنچه بود به سنگ کنار جاده رسید...‌
خوشا که مرگ، جوانمرد بود و آخر کار
به دادِ عاشقِ هستی به باد داده رسید
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم
به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم
مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم امّا باز برگشتم
نه مثل ساحرم پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم
دل از بیهوده گردی های سابق کندم و چون گرد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 3) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

موضوعات مشابه

بالا