گنجینه اشعار حامد عسگری

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخـــم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی
از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
از دست من و قافیه هایم گله مند است
ماهی کـه دچارش غزلم بند به بند است
مو فندقی چشم سیاهی که لبانش
مرموز ترین عامل بیمــاری قند است
زیبـــــایـــــی مـــــــــواج پس پلک بنفـشش
دلچسب تر از اطلسی و شاه پسند است
سیب است کــــه از دامنــــه ی رود مـی آید؟
یا نه... گل سر بسته به موهای کمند است؟
دارایـــــی من ـ چند کلاف غــــــزل ـ از تــــــــو
شیرینی لبخند تو ـ یک جرعه ـ به چند است؟
دیماه رسیده است ومن زخمی و سردم
لبخند بزن خنده ی تو گـــرم کننده است
از ما گله کم کن که بپاشیــــم غزل را
پیش قدم پاشنه هایی که بلند است
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها
مثل من فلک زده پیرند لحظه ها
مثل من فلک زده مثل من غریب
در جای جای هفته اسیرند لحظه ها
انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها
حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها
((بگذار تا مقابل روی تو بگذریم))
پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
هر بار خواست چای بريزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
تنها دلش خوش است به اينکه يکی دوبار
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلويش چپانده ای
ديشب تمام شهر پر از جوجه فنچ بود
گفتند باز روسری ات را تکانده ای
خواهند مرد بعد تماشای رقص تو
مشتی نهنگ که لب ساحل کشانده ای
بدبخت من فلک زده من بدبيار من
امروز عصر چای ندارم تو مانده ای
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم
گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینه ی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
این رستم معمولی ساده که غریب است
حتا وسط ایل خودش در وطنش بم
ناچاری از این فاصله هایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کم کم
هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم ..... که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان من بدرک من به جهنم
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود
بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود
امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود
من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام
ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود
عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن
یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
یك سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
یك روز زخم خوردم یك عمر سوختم
كو شوكران؟ كه زندگی اینچنین بس است
عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یك پادشاه حاكم یك سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نكش مرا
یك ذره آفتاب و كمی ذره‌بین بس است
ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نكن عزیز
كه سوز زخم كهنه‌ی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
هر نسیمی كه نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه یك مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
كه بخواهد دلی از دختر یك خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم كشد،زیره به كرمان ببرد
دودلم اینكه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر كوتاه ولی حرف به اندازه ی كوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهكده كم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره‌ی ما بود، دلارام جهان شد
در اوّل آسایشمان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادنمان بود، خزان شد
زخمی به گِل کهنه‌ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره‌ی کوچک،
شد قلّه‌ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک‌گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چُنان(۱) شد؟
ما حسرت و دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان ب*و*سه بده گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
با هر که نوشتیم چها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!
نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!
گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی
بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!
یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!
هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟
بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"
پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی
من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی...
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 2) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

موضوعات مشابه

بالا