روزی كه داشت میرفت نگام كرد ، نيشخندی زد و گفت خونسرد شدی . فكر میكردم بخوای جلومو بگيری كه بگی نرم كه بگی بمونم . دست به سينه شدم و خودمو محكم بغل كردم ، بايد از همونجا شروع میكردم به يادگرفتن اينكه خودم خودمو ديگه بغل كنم . رومو ازش چرخوندمو شروع كردم به حرف زدن ، گفتم : جلوتو اون روزایی گرفتم كه بابت كارهایی كه نكرده بودم ازت عذرخواهی كردم . جلوتو اون روزایی گرفتم كه نمیخواستم يه شب ناراحت بخوابی كه نكنه تا صبح از دلت برم بيرون . جلوتو اون روزایی گرفتم كه صفحه گوشيم خيس شده بود از اشكام ولی باز برات خنديدم باز وقتی صدام میكردی سريع اشكامو پاك میكردم و میگفتم " جونِ دلم ". من اون روزا انقدر جلوتو گرفتم كه ديگه الآن لوس میشه اگه باز بخوام بگم نری . انقدر اون روزا جلوتو گرفتم كه الآن ديگه نای مقاومت كردن جلوی رفتنت رو ندارم . من كم ازت نخواستم كه نری ، كه بمونی . ولی الآن دارم به اين فكر میكنم كه شايد همون روزا بايد میذاشتم كه بری چون تو اگر آدم موندن بودی مثل من میترسيدی كه فعل " رفتن " رو به زبون بياری . حالا میگی بايد وايستم جلوت و نذارم كه بری ، میفهمم كه تو عادت كردی به خواهشای من . كه هربار ازت بخوام بمونی كنارم ! اون روزا كه هربار آخر همهی حرفام و همهی جروبحثا بهت میگفتم كه نری و تنهام نذاری بايد به اين فكر میكردی كه هر آدمی يه روزی از تكرار زياد يه حرفی خسته میشه . هر آدمی يه روزی جا میزنه از زير بار خواهش و التماس كردن برای موندن . یه روزی میرسه كه ديگه دلش میخواد بقيه از اون بخوان كه نره ، كه بمونه . حالا تو اگر نمیخوای بری بشين اينجا روی همين نيمكت و اين بار من میرم ! 🦢⛓🤍"!:)