روزی كه داشت میرفت نگام كرد ، نيشخندی زد و گفت خونسرد شدی . فكر میكردم بخوای جلومو بگيری كه بگی نرم كه بگی بمونم . دست به سينه شدم و خودمو محكم بغل كردم ، بايد از همونجا شروع میكردم به يادگرفتن اينكه خودم خودمو ديگه بغل كنم . رومو ازش چرخوندمو شروع كردم به حرف زدن ، گفتم : جلوتو اون روزایی...
- آنه
- نوشتهی نمایه