- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
به نام او
کد: 025
نام اثر : کاچ
نویسندگان : مائده یاری، قسم همدم
ژانر اثر : مافیایی، عاشقانه

ناظر : @ISO'
خلاصه:
میان آشفته بازار زندگانی، آدم‌هایی با رنگ و نشان متفاوت با دیگری، گرداگرد هم جمع می‌شوند و چهل تکه‌ای می‌بافند که هر تکه‌اش، داستانی پشت رنگ رخساره‌ی خود پنهان کرده.
تکه‌هایی که دست در دست هم، خشت به خشت کاچ را بنا می‌نهند؛ روایتی به حرارت پناهگاهی امن در بطن طوفانی سهمگین... .

پ.ن :
- کاچ
در زبان ولز به حس خوبی که درآغوش یک نفر احساس می‌شود گفته می‌شود. درواقع همان حسِ "مکان امن" داشتن که فقط با فردی خاص می‌توان آن را تجربه کرد.

- ×××× : به معنای تغییر در مکان و یا شخصیت در خلال رمان می‌باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.khani.

مدیر بازنشسته کپیست
کاربر VIP
Apr 5, 2023
302
1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg
بسم تعالی
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛
قوانین - قوانین انجمن چری‌بوک | تالار رمان
پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید درخواست - | درخواست جلد آثار |
سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید درخواست - | درخواست نقد کتاب |
پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید درخواست - | درخواست تگ آثار |
چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
درخواست - | در خواست ضبط مونولوگ| چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
اعلام اتمام آثار
با تشکر
مدیریت تالار رمان​
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
مقدمه :
بوی باروت، بوی دود، بوی خون... .
هرکدام تداعی درد است، تداعی جنگ و آشوب!
لکن تیزی بوی باروت به نیت عشق را شنیده‌ای؟ یا تندی بوی دود به قصد دوست داشتن؟ و یا طعم گس خون را به هنگام مهر؟
رایحه‌ی تلخ و دردآورشان، عطر بهار و شکوفه‌های سکرآورش را می‌گیرد و این است غوغای عشق... .
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دستی به یقه‌ی نامرتب پیراهنش کشید؛ کت مشکی افتاده به روی تخت را با بی‌حوصلگی برداشت و تن زد. عطری که انتخاب محبوب‌ترین آدم زندگی‌اش بود را از میان کلکسیون غنی و بزرگش برگزید و رایحه‌ی زیبایش را به تنش هدیه داد. پیچیدن بوی سرد و تلخ عطر در فضای اتاق، لبانش را به لبخند کمرنگی مزین کرد. بیش از پیش، دلتنگ محبوبش بود. تصور دیدنش، کام تلخش را شیرین کرد و تصمیم درون ذهنش را مصمم‌تر. همین فردا، به دیدار عزیزترینش می‌رفت.
با ذهنی غوطه‌ور در همین افکار، قدم زنان سمت دراور حرکت کرد. تصویر کلت نقره‌ای، روی دراور، در چشمانش رقصید. پیچ و تاب طرح اژدهای روی آن را بسیار دوست می‌داشت. اسلحه را برداشت و درون جلدش، پشت کمرش، قرار داد. کتش را مرتب کرد و نگاهی به تصویر خودش در آینه‌ی بزرگ کنار تخت انداخت.
آراسته و پر قدرت.
دو کلمه‌ای که به خوبی می‌توانستند تصویر درون آینه را توصیف کنند. نیشخندی زد و دستش به نیت آشفته‌تر کردن آشفته بازار موهایش، لابه‌لایشان خزید. کارش که تمام شد؛ تار مویی لجوج، پیشانی بلندش را زینت داد.
ساعت گران قیمتش را که در دست گرفت؛ تقه‌ای به در خورد. بند ساعت را دور مچ پهن و قدرتمندش محکم کرد و طرح تتوی رویش را، زیر آن پنهان کرد. بدون انداختن نگاه دیگری به تصویر غریبه‌ی درون آینه، پر صلابت و با طمأنینه، سمت در قدم برداشت. در اتاق را که گشود؛ خدمتکار پیر و مهربانش، با احترام عقب کشید و سر به زیر انداخت.
مقصد بعدی‌اش، راه پله‌ی غرق شده در تاریکی روبرویش بود. فضای تیره‌ی عمارت، موردعلاقه‌ی خودش بود و دلبرک طنازش از فضای همیشه دلگیر اطرافش فراری. دم عمیقش پر از کلافگی بود؛ قبل از آنکه دلتنگی سرکش و بی‌رحمی که درون قلبش آشوب به پا کرده بود؛ کار دست منطق بی قید و شرطش دهد؛ باید دخترک را می‌دید.
حواس پرتش، جمع زن سالخورده‌ای شد که هن و هن کنان پشت سرش قدم برمی‌داشت. ناخودآگاه، از سرعت قدم‌هایش کاست تا زن بیچاره، نفسی تازه کند. برای بالا پایین کردن این عمارت درندشت، زیادی مسن بود اما چه می‌کرد که دخترک، عاشق این زنک مهربان پشت سرش بود. کاستن حجم وظایفی که زن بر عهده داشت؛ به لیست تصمیمات درون ذهنش اضافه شد.
می‌دانست پیرزن، مانند همیشه در انتظار توصیه‌های ارباب جوانش است. جفتشان از پله‌ها سرازیر شدند. عادت نداشت از آسانسور استفاده کند مگر در موارد خاص. بی آنکه نگاهی سمت زن بی‌اندازد؛ لب گشود و او را مخاطب قرار داد:
- رأس ساعت صفر، چه من برگشته باشم چه نه، مثل همیشه خاموشی میزنی تو عمارت. بفهمم؛ بشنوم؛ جنبنده‌ای بعد از دوازده شب تو عمارت سرگردون شده؛ از چشم تو میبینم بانو. مفهومه؟!
زمهریر درون صدای خش‌دارش، سال‌های زیادی بود که رنگ گرما به خود نگرفته بود. شاید هم دیگر، هیچ‌کدام از صفات آن پسرک شر و شیطان چندین سال پیش، در میان انتخاباتش برای شخصیت جدیدش نبود.
صدای زنک اما، پر از مهر و محبت بود نسبت به او.
- به روی چشم آقا.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
خیلی ناگهانی، در پاگرد پله‌ها ایستاد و سمت او برگشت؛ زن نیز همراهش ایستاد و نگاهش را دوباره به زمین وصله پینه زد. با خباثت زبان روی لب کشید و لبانش را تر کرد:
- فردا صبح علی الطلوع هم وسایلتو جمع میکنی!
بلافاصله بعد از اتمام جمله‌اش، طبق عادت همیشگی‌اش چشمانش را ریز کرد و به دقت حالات بانو را زیر نظر گرفت. نگاه هراسان زن، پر شتاب قامت بلند ارباب جوانش را طی کرد و خیره‌ی چشمان او شد. با دیدن رنگ ترس و وحشت در چشمان عسلی بانو، بیش از پیش، از محبت و علاقه‌ی او نسبت به خودش و دلبرکش مطمئن شد.
- آقا قصوری از بنده دیدین؟ آقا جبران می‌کنم! لطفا یه فرصت دیگه بهم بدین! لطفا...
نیشخندش، مقابل رگبار جملات پیرزن، سپر کشید.
- بذار حرفمو تموم کنم؛ بعد به تکاپو بیوفت! وسایلتو جمع کن میریم پیش دلانا. هم تو چند روزی استراحت می‌کنی؛ هم اون جیغ جیغو آتیش دلتنگیش می‌خوابه. مخ منو سوراخ کرد از بس بانو، بانو تو گوشم خوند.
با دیدن نم اشک درون عسلی‌های شیرینی که دوباره، جامه‌ی محبت بر تن کرده بودند؛ روی برگرداند و سمت در ورودی به راه افتاد. در را که گشود؛ خنکای پاییز، صورتش را نوازش کرد و لرز مختصری بر قامتش نشاند. آفتاب، خیلی وقت بود که آسمان را وداع گفته بود و گرمای کم جانش را هم درون چمدانش جا کرده و با خود برده بود.
بازدمش را بیرون فرستاد و نگاهش را به هیولای محبوب مقابلش، گره زد. لذت عمیقی، در وجودش پیچید. آونتادور رودستر سیاهش، زیر ظلمت خیمه‌ی شب، به زیبایی می‌درخشید و از درخشش هیبتش، صحنه‌ی چشم نوازی متولد میشد.
بی‌توجه به لشکر سیاهپوشی که دور تا دور باغ بزرگ، خبردار ایستاده بودند؛ سمت صحنه‌ی لذت بخش مقابلش، قدم تند کرد. راننده، با دیدنش فرز از ماشین پیاده شد و دورتر ایستاد. پشت رول جای گرفت و دستی بر حلقه‌ی فرمان کشید. بوی چرم تازه، کنج لبانش را میزبان کج خندی کرد.
شاسی استارت را فشرد و صدای غرش هیولایش ایندفعه، لبخند کامل و روشنی، برای چهره‌ی بی‌روحش به ارمغان آورد. دیدن و لمس هیولایش، بی‌حوصلگی را کامل از سرش پرانده بود.
پر شتاب، سمت دروازه آهنی عمارت به راه افتاد و هر دو «بی ام و» و سرنشینانش که همیشه و هر زمان، پشت سرش بودند نیز، همراهش حرکت کردند.
وارد خیابان اصلی که شد؛ آدرس مقصد را درون ذهنش مرور کرد. از آینه بغل، نیم نگاهی به خیابان خلوت انداخت و راهنما زد.
تالار باغ اصلانی‌های معروف، امشب، میزبان پادشاه شطرنج و شاه نشین هرم بود.
پشت چراغ قرمز، نوک کفش چرم و براقش را روی پدال ترمز فشرد و سر بلند کرد. نگاهش اتفاقی درون آینه، از چشمان پر برقش گذر کرد و تصویر کمرنگی از پسرک سال‌های پیش، در پشت پلک‌هایش نقش بست.
آن پسرک چند سال پیش، که صاحب این چشمان زیبا بود؛ تفاوت زیادی با مرد الان داشت. مردی که با سن کمش، توانسته بود جماعتی گرگ صفت را، هم پیمان همدیگر و مطیع خود کند. کفتارهایی که قبل از او، دریدن همدیگر تفریح همیشگی‌شان بود اما اکنون با حضورش، قانونمند و رام شده بودند.
بی اغراق، تنها یادگارش از گذشته و پسرک جا مانده در آن، نام مشترکشان بود. نامی که اگر دوستش نداشت، آن را هم در پیچ و خم جاده‌ی گذشته، جای گذاشته بود. فراز و فرود نامش در ذهنش طرح زده شد و بی اراده، لبانش آن را نجوا کردند:
- دایان هخامنش!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
صدای هیاهوی خارج از این زندان بی‌میله، مانند دریلی که مته‌اش کند است؛ سعی در سوراخی مغزش داشت اما موفق نمی‌شد و تنها، درد بود و درد که از این سو تا آن سوی سرش جولان می‌داد. نگرانی‌اش برای خواهرک عزیز دردانه و تنهایش یک طرف و نگرانی برا آینده‌ای که هیچ سکانسی از آن را نمی‌توانست از قبل بنویسد از طرف دیگر، تمرکز بر باد رفته‌اش را بیشتر به سمت و سوی قهقرا می‌کشید.
شقیقه‌های دردناکش را لمس کرد و دندان‌هایش را بر روی هم فشرد. صدای سایش دندان‌های بی‌نوا، اعصاب تحریک شده‌اش را بیش از پیش بی‌قرار می‌کرد.
می‌توانست حدس بزند برای چه در این جهنم گیر افتاده و این حدس و گمان مانند موریانه‌ای جانش را می‌درید.
با صدای جیغ بازگشایی رمز الکترونیکی در، گردنش را سمت در خم کرد و منتظر ماند. در که گشوده شد؛ بوی تهوع آور عطر مخاطبی که به خوبی در این دو روز و اندی، شناخته بودش؛ مشامش را سوزاند. بینی‌اش را جمع کرد و با انزجار به صورت بزک و دوزک کرده‌اش خیره شد.
دخترک آچار فرانسه و همه کاره‌ی این خانه بود اما دم دستی‌ترین وسیله برای استفاده‌های سوء اربابان خانه.
عفریته‌ی جلف روبرویش، با پیراهن یک وجبی نارنجی جیغ و آدامسی که حجمش برای دهانش زیادی بزرگ بود؛ کریه‌ترین تابلویی بود که چشمانش در طول عمرش دیده بودند. صدای ریز و جیغ دخترک، مستقیم مغز داغ کرده‌اش را هدف قرار داد.
- شاه ماهی امشبمون در چه حاله؟ جوون اخماشو! اخم نکن بیبی زشتی میشی!
صدای خنده‌های گوش خراشش روحش را خراشید! خودش می‌گفت و خودش نیز به حرف‌های بی‌مزه و بی سر و تهش می‌خندید. نکند شیرین عقل بود دخترک بی‌نوا؟! گرچه با اوضاع این جهنم، هیچ بعید نبود و تعجبی نداشت عقلش را بر دست باد بسپارد!
نزدیک‌تر آمد و زنگ هشدار را در گوش‌های پسرک به صدا درآورد.
- ای جونم چشاشو! لامصب چشم که نیست سگ هاره! قشنگ پاچه میگیره ها!
دخترک، ناغافل پلک چپ پسر را لمس کرد و انگشت اشاره‌اش را نوازش‌وار از مژه‌های بلند پسرک تا گردنش کشید. مورمور شدن تن پسر از چندش، او را به خود آورد و لحظه‌ای دیگر صدای جیغ‌های بلند دخترک بود که جایگزین صدای مزخرفش می‌شد.
نیشخندی که بر صورتش کوک خورد؛ ابدا دست خودش نبود. این صدای جیغ را به مراتب به آن صدای قدقد مانند ترجیح می‌داد.
با صدای جیغ دخترک، در به طرز وحشیانه‌ای گشوده شد و عده‌ی کثیری مرد سیاه‌پوش مانند مور و ملخ به داخل اتاق سرازیر شدند. او اما بی‌توجه به آشوبی که خود به پا کرده بود؛ با نیشخند وسیعی خیره‌ی چهره‌ی سرخ از حرص و درد عفریته‌ی روبرویش بود. لوله‌ی اسلحه‌های غول پیکر، روی قلبش را ب*و*س*ه‌گاه گلوله‌هایشان برگزیده بودند اما حتی همین موضوع شاید خوف برانگیز هم نمی‌توانست خوشی‌اش را زایل کند.
دخترک با نفرت، نگاهی زهرآلود سمتش پرتاب کرد و سرخی خوش‌رنگ زیر بینی عملی‌اش را با انگشت اشاره زدود.
با پوزخند غلیظی به زبان آمد.
- میذاشتی می‌موند؛ خوشگل‌تر و ناناس‌تر می‌شدی!
خونسردیِ مواجِ درون صدایش، چهره‌ی دخترک را بیش از پیش مچاله و صدای جیغ جیغش را بلند کرد.
- کت و کول بسته ببرینش بندازینش جلوی شیرزاد پسره‌ی مادر به خطا رو!
فحش کریهی که دخترک خطاب به مادر پاک و معصومش گفت؛ مانند سنگ آتشین پرتاب شده از منجنیقی، دژ مستحکم خونسردی ظاهری‌اش را درهم شکست.
با غرشی سمت دخترک منفور، خیز برداشت؛ موهای دخترک را دور دستش پیچید و با شدت سرش را به چارچوب در کوبید. مایع غلیظی که از سر شکافته شده‌ی دخترک جاری بود؛ جامه‌ی سرخی بر تن چارچوب در کشید.
سرعت توالی اتفاقات، به قدری بالا بود که نگهبانان به سان تماشاگران نمایشی اکشن بودند. صدای جیغ بلند دخترک، در عمارت طنین انداخت و نگهبانان خشک شده را به خود آورد. نصف سمت دخترک هجمه کشیدند و نصف دیگر سمت او حمله‌ور شدند.
زیر مشت و لگدهایشان، نه تنها تک نوای درد آلودی به زبان نراند؛ بلکه با نقاشی لبخند پر تمسخری بر لبانش، خشونت و غیظشان را هر دم می‌افزود.
جانور وحشی ضعف، بیش از پیش خود را به رخ کشید و چیره‌ی تن بی‌جانش شد. چشمانش در سوگ چیرگی ضعف، سیاهی را علم کردند؛ مغزش فرمان خاموشی را به سراسر وجودش راند و عصب‌های حسی‌اش، به روی فرکانس‌های محیط، دروازه بستند.
پسرک در خواب و خاموشی فرو رفت وناکام ماند از دیدن دم تکان دادن دو هیولای این عمارت، برای مردک جوانی که نصف سنشان را هم نداشت!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
آن سوی زندان پسر، اصلانی‌های معروف رو در روی جوانکی زانو زده و سر به زیر انداخته بودند. سکوت و سکون بر سرتاسر محیط حکومت می‌راند و بوی هراس و وحشت به مشام می‌رسید.
دایان با خونسردی وافری، دست در جیب برد. بی تفاوت به لرز نامحسوس تن پدر و پسر، آرام گردن کج کرد و خیره‌ی دو نخاله‌ی روبرویش ماند.
چه کسی بود که نداند او، حساب دم و بازدم‌های آن‌ها در روز را نیز دارد؛ چه برسد به زیرآبی رفتن‌هایشان!
با چهره‌ای که هیچ حسی از آن تابیده نمی‌شد؛ دست آزادش را سمت کلت نقره‌ای محبوبش برد و آن را از غلاف خارج کرد. دستش را بلند کرد و هدف، پیشانی پهن پدر بود. برق بدنه‌ی کلت زیر نور ماه کامل، نفس پدر و پسر را در سینه برید و بر لرز تنشان افزود.
- سرتو بالا بگیر و نگام کن.
صدایش دریایی از آرامش و خونسردی بود. زمهریر درون صدایش خویشاوندی درجه یکی با چیلیک چیلیک دندان‌های آن دو داشت.
- تو که نمی‌خوای من دوباره تکرار کنم؟
اصلانی بزرگ، آب دهانش را با درد قورت داد اما خشکی کویر درون گلویش، هرگز قصد عقب نشینی نداشت. با پروای عمیقی سر بلند کرد و همان دم حدقه‌ی چشمانش، دیگر جایی برای چشمانش نداشتند.
چه کسی بود که خبر نداشته باشد دیدن قیافه‌ی نادیده‌ی شاهزاده همانا و نتپیدن قلب برای ابد همان؟!
گلوله، جیغ‌کشان پیشانی پدر را درید و هیبت بی‌جانش، مانند علفی چیده شده، مقابل پسرش بر زمین افتاد.
پسر اما بی‌توجه به پدری که دیگر نبود؛ چهار دست و پا مانند حیوانی ناتوان، بی آنکه سرش را بالا بیاورد؛ سمتش آمد.
خون جاری از پیشانی اصلانی بزرگ، تن زانو زده‌ی پسرش را رنگین کرد. اصلانی پسر، تا خواست دست سمت کفش‌های چرم دایان بیاورد؛ با صدای بی تفاوتش بر جا خشکید.
- اون دستای متعفن رو سمت من بیار تا بدم از همون دستات برات خوراک بپزن!
هرکه آنجا بود می‌دانست کلمات شاه نشین هرگز فقط برای تهدید، بر لبانش ب*و*س*ه نمی‌زنند و او قطعا هرچه بگوید؛ بی درنگ انجام می‌دهد! پس اصلانی صغیر و حقیر، دستانش را بار دیگر بر چاله‌ی پر شده از خون پدرش کوبید و مقابل پاهایش، پیشانی بر زمین زد.
- از جون من بگذرید آقا، التماستون می‌کنم. هرکاری بگید می‌کنم؛ سگ در عمارتتون می‌شم فقط از جون من بگذرید.
صدای گریه و ناله‌اش دل سنگ را هم آب می‌کرد اما گویا سختی جنس شاهزاده به فولاد هم پوزخندی زده بود که صدای خنده‌ی بی‌خیالش بلند شد.
- چی به مغز معیوبت رسیده که خیال کردی ارزشت با سگای عمارت من برابره؟!
وقتی دایان به حرف می‌آمد سکوت با اجبار هم شده، بر حیات، سایه می‌انداخت. دوباره تک خنده‌ی وهم آورش سکوت شب را شکست.
- فکر کنم آرزوی آخر تو با آرزوی آخر پدرت یکی نیست. پدرت خودشو به زمین و زمان می‌زد چهره‌‌ی منو ببینه ولی تو انگار دلت هم‌نشینی با سگا رو می‌خواد.
صدای هق هق اعتراض آمیز پسرک بلند شد اما دایان طبق عادتش، گردن کج کرد و خونسرد پسرک را نگریست. قدمی عقب نهاد و تنها یک کلمه‌ی دیگر بر زبان راند.
- ببریدش!
مردان سیاه‌پوش سمت پسرک قدم برداشتند و تن خون آلودش را روی زمین کشیدند. مقصد، مشخص بود؛ قفس سگ‌های عمارت اصلانی‌ها که آوازه‌ی وحشی بودنشان در تمام هرم پیچیده بود! سگ‌هایی که به دستور او، دو روز و اندی بود درد گرسنگی کشیده بودند و اکنون، دندان‌هایشان برای غذایی لذیذ تیز می‌شد.
اصلانی کوچک را بردند و دایان بی‌تفاوت به صدای التماس‌هایش، گردن سمت عمارت غول پیکر گرداند و نام کاندید بعدی برای حکومت این عمارت را در ذهن مرور کرد.
- شیرزاد شاهی!
تبسمی بر صورتش طرح خورد و با طمأنینه سمت عمارت قدم برداشت.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
رایحه‌ی تلخی که بر مشام می‌رسید؛ عصب‌های بویایی‌اش را تحریک و مغز خفته‌اش را بیدار می‌کرد. با عجز چشمان خسته‌اش را گشود تا منبع این عطر خوش رایحه اما غریبه را کشف کند.
نور شدیدی که از لوستر بالای سرش می‌تابید؛ مانند تیر تیزی درون نگاهش فرو رفت. ناخوداگاه دوباره پلک بست و بعد از مدتی کرکره‌ی سیاه مقابل دیدگانش را بالا زد.
با نگاهش نقطه به نقطه‌ی اتاق را لمس کرد تا شاید اثر حضور انسان دیگری را بچشد اما در آن اتاق سه در چهاری که سرتاسر بوی کوبیسم گرفته بود؛ هیچکس نبود جز خودش.
سعی کرد تن دردمندش را کمی بلند کند اما تکان کوچکش برابر بود با درد شدیدی که مقاومت وجودش را شکست. در نهایت، آه عمیق و پر دردی بر لبانش ب*و*سه زد. منشأ درد قفسه‌ی سینه‌ی نبض گرفته‌اش بود. به گمان خودش دنده‌هایش زیر لگد آن جماعت وحشی آسیب دیده بودند. دست از تلاش برای برخاستن برداشت و بی‌حرکت ماند تا نبض قفسه‌ی سینه‌اش آرام گیرد.
خیالش از سالم بودن صورتش راحت بود زیرا این جماعت حیوان صفت بیشتر از چیزی که به ذهن آدمی نفوذ داشت؛ مراقب بودند خط و خشی بر قسمت‌های در دید عموم وارد نشود. دندان قروچه‌اش از روی خشم و انزجار بود. پوف کلافه‌ای از نامعلوم بودن آینده‌ی مضحکش کشید که در صدای گشوده شدن درب اتاق گم شد.
کنجکاو سر چرخاند تا فردی که وارد اتاق شد را ببیند که با جوانک سرزنده و خنده رویی روبرو شد. پیراهن آبی آسمانی‌اش امیدبخش بود. ابرویی رقصاند و گویا جوانک سوالش را از چشمانش خواند که با صدایی بشاش و سرحال لب گشود:
- چه عجب چشم باز کردی شاه ماهی!
از لقب مزخرفی که آن عفریته بر رویش نهاده بود چشمانش را در حدقه گرداند و صدای خنده‌ی جوانک را بلند کرد.
- میشه این بساط منزجرکننده رو جمع کنی و بگی من دقیقا برای چی افتادم بین یه مشت دل و دیوونه؟ از بین اون جماعتی که تو این جهنم دره دیدم تو آدمیزادی‌ترین ریخت رو داری!
صدای پر خط و خشش گوش‌های خودش را آزرد و صورتش را مچاله کرد. با این حال، آوای خنده‌ی جوانک را برای بار چندم در این ربع ساعتی که کنارش بود؛ برانگیخت. خیر! گویا هرکه در این برزخ بر دیدگانش آشنایی می‌داد؛ شیرین عقل بود!
جوانک بی آن که پاسخی به سکوت منتظر در اتاق دهد؛ با تبسمی جلو آمد. انگشتانی که به قصد گشودن دکمه‌های پیراهنش پیش می‌آمدند؛ ابروهایش را تا افق پیشانی‌اش پرواز داد.
رایحه‌ی نویر اکستریمی که از تن جوانک ساتع میشد؛ حواسش را از قصد او به درون دره‌ی پرتی کشاند. صاحب کوبیسم، جوانک روبرویی‌اش نبود. بوی گرم و شیرین نویر اکستریم جوانک، حس صمیمیت دل‌انگیزی داشت اما ذهنی که به دریای علامت سوال مبدل شده بود؛ به دنبال یافتن صاحب کوبیسم بود.
بی اراده لب گشود:
- قبل از تو کسی اینجا بود؟
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
نگاهش به کاوشِ پاسخی، در چهره‌ی جوانک دوید اما دریغ از چکه‌ای حس دیگر جز تبسمی بی شیله پیله!
- هومم! وضعیت دنده‌هات خیلی هم حاد نیست ولی استراحت لازمی.
پس این جوانک خنده رو، پزشک بود؟ پوفی از ناکامی رسیدن به پاسخ موردعلاقه‌اش کشید. نام شیرزاد، در گوشش زنگ خورد. آن دخترک در این دو و اندی روز به وفور نامش را تکرار کرده بود. کورسوی امیدی بر چاه عمیق سوال در ذهنش تابید. صاحب کوبیسم، شیرزاد بود؟
- شیرزاد میرزادی میشناسی اینجا؟ من باید باهاش صحبت کنم.
قهوه‌ی خندان نگاه جوانک، درون چشمانش سرازیر شد.
- شیرزاد منم! چیزی می‌خواستی بگی؟
کورسوی امید رخت بر بست که هیچ؛ ظلمت خشم و کلافگی هم بر خیمه‌ی سیاه چاه عمیقش دوخته شد.
- تو همونی هستی که اون عفریته براش له له می‌زد و یکی شیرزاد می‌گفت؛ صدتا ازش می‌ریخت؟
شیرزاد چند لحظه‌ای خنثی نگاهش کرد و درست وقتی که انتظارش را نداشت؛ صدای خنده‌اش نفیرکشان پرده‌ی سکوت را درید.
همراه حرصی که ناخوداگاه با صدایش پیوند خورده بود؛ غرید:
- میشه دو دیقه مسخره بازی رو بذاری کنار که حس نکنم آوردنم دیوونه خونه؟
گویا احساسات چهره‌ی شیرزاد را درون چمدانی فرو کردند و با بلیطی بی بازگشت سوی سفری طویل راهی کردند. نگاهش را سمت صندلی راک کشاند.
- تو کاوری که روی صندلیه، یه دست لباس هست. لباساتو عوض کن و منتظر بمون؛ میان دنبالت. البته که می‌تونی انتخاب کنی نیم ساعت دیگه درد شکستن دنده‌هاتو تحمل می‌کنی یا فردا، پس فردا خوب شدن دردتو. مختاری به انتخاب. گرچه من پیشنهاد می‌کنم نخوای دردشو بچشی!
گفت و بی‌خیال و سوت زنان از اتاق خارج شد.
ترجیح می‌داد ببیند این نمایش مضحک به کجا ختم می‌شود بنابراین بی آن که به سرکشی بیاندیشد؛ کلافه و خشمگین با سردرد اضافه بر سازمان، تلاش کرد از جا برخیزد. ایستادنش همانا و برخاستن آه از نهادش همان. قفسه‌ی سینه‌اش، به سان گلوله‌ی آتش بود در میان تنش.
آهسته و محتاط تنی را که از درد همانند پاره‌ای آتش بود؛ به مقصد صندلی حرکت داد.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
نگاهش دور تا دور محیط تاریک و دلگیر طواف داد و کلافه دستی روی تخت سینه‌اش کشید. تصویر لباس‌هایی که بر تن داشت؛ در ذهنش رقصید. پیراهن سفیدی که از شدت تنگی به عضلات تنش چسبیده بود و در انتها، شلوار جین سیاه رنگی که آن هم دست کمی از پیراهن نداشت. بدترین قسمت ماجرا، ماسک سیاه و سفیدی بود که از نقطه شروع پیشانی تا روی بینی‌اش را پوشانده بود. حتی تصورشان هم حس خفگی مفرطی را یدک می‌کشید؛ دیگر آه و فغان از بر تن داشتنشان!
طرز پوشش خودش و هشت همجنس همانند خودش، عینا مانند هم‌دیگر بود؛ تنها تفاوت پوششی بینشان این بود که او کراوات بر گردن داشت و هشت نفر دیگر نه. با این حال، همگی‌شان شبیه عروسک‌های خیمه شب بازی‌ای که هیچ اختیاری از خودشان ندارند.
پوشش شش عروسک خیمه شب بازی از جنس مخالف نیز، همان اندازه خفه کننده بود. لباس شب نیم وجبی سیاه و سفید و بینهایت جذبی که حتی تا روی زانوانشان را هم پوشش نمی‌داد؛ همراه ماسک همرنگش به همان شکل و شمایل خودشان.
پوشششان با پوشش همه‌ی اعضای این مهمانی بالماسکه تفاوت می‌کرد؛ به سان گاو پیشانی سفیدی بودند که به راحتی متمایز می‌شد.
شقیقه‌هایش از هجوم درد نبض گرفته بود و درون گوش‌هایش گویا قطار عظیم الجثه‌ای سوت می‌کشید. نگاهش در سرتاسر سرسرای عظیم و به شدت اشرافی، به گشت و گذار پرداخت. فضای سرسرا تاریک و کم نور بود. از این سو تا آن سو، مملو از جمیعتی بود که تک به تک، بلا استثناء، پوشش و نقاب بر صورت داشتند. صدای زمخت و تیز موزیک نیز، بر شلوغی و هیجان مهمانی می‌افزود.
بی‌قرار و کلافه دستی درون موهایش کشید و دکمه‌ی اول پیراهن را گشود. در سکوت و بی آن که توجهی را جلب کند؛ سمت بار قدم برداشت و از بارمن تقاضای جرعه‌ای آب نمود. در این دوزخ، خوردن هرچه جز آب دیوانگی محض بود!
به میز بار تکیه داد و به مکانی که از آن‌جا آمده بود؛ نگریست. از تفاوت بزرگی که تازه متوجهش می‌شد گرهی کور وسط پیشانی‌اش نشست. به ازای هر نفر از جمع چهارده نفریشان، یک مرد سیاه‌پوش همان حوالی ایستاده بود. در این سمت ماجرا، او تنها بود؛ بدون محافظ و سر خود. این مسئله به طرز حیرت آوری عجیب می‌نمود. به قطع محافظین برای حفاظت آن‌ها اسکورتشان نمی‌کردند؛ هدف، جلوگیری از فرار و سرکشی بود و چرا او محافظی نداشت؟
دم عمیقی کشید و نفسش را به شدت بیرون داد. مغز بی‌نوایش درد گرفته بود بس که در این چند مدت اندیشیده بود! نگاهش را به گوشه‌ی دیگر سرسرا کشاند. زیر نور چند لوستر دیواری کوچکی، تختی اشرافی در کنج خلوتی از سرسرا قرار گرفته بود. هیچ مبل و صندلی‌ای در این سرسرا به اندازه‌ی این تخت اشرافی نبود. کنجکاو به آن خیره شد. چوب تخت به رنگ مشکی بود و رنگ چرم آن سبز تیره و براق. تاج تخت، طرحی از گل‌های رز درهم پیچیده‌ای بود که رنگ سرخ تیره‌شان با رنگ سیاه چوب، زیبایی خیره کننده‌ای به ارمغان آورده بود. نگاهش را پایین‌تر کشید و موجود کوچک و نارنجی رنگی روی نشیمن‌گاه تخت، توجه او را به خویش گره زد. لحظه‌ای با استفهام نگاهش کرد و سپس ابروهایش بالا پریدند. آن حیوان کوچک روباه که نبود؛ بود؟ شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت نگاهش را گرفت. از این دل و دیوانه‌ها چیزی بعید نبود.
لیوان آبی که کنارش بود را در دست گرفت و با جرعه‌ای از آن، خشکی دهانش را برطرف کرد. لیوان را که پایین آورد؛ تیزی و سنگینی نگاهی تیره‌ی کمرش را لرزاند. به هر سو نگریست؛ کسی را خیره‌ی خود ندید. پس این نگاه سنگین و تیز، چه می‌گفت؟ نگاهی که سر منشأ وهم و هراس بود و حرارتش مقاومت پولاد را نیز درهم می‌شکست. سرگردان به دور خود چرخی زد تا بتواند صاحب این نگاه خانمان برافکن را بیابد. شکی نداشت صاحب نگاه، همان صاحب کوبیسم بود.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 37) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا