دستی به یقهی نامرتب پیراهنش کشید؛ کت مشکی افتاده به روی تخت را با بیحوصلگی برداشت و تن زد. عطری که انتخاب محبوبترین آدم زندگیاش بود را از میان کلکسیون غنی و بزرگش برگزید و رایحهی زیبایش را به تنش هدیه داد. پیچیدن بوی سرد و تلخ عطر در فضای اتاق، لبانش را به لبخند کمرنگی مزین کرد. بیش از پیش، دلتنگ محبوبش بود. تصور دیدنش، کام تلخش را شیرین کرد و تصمیم درون ذهنش را مصممتر. همین فردا، به دیدار عزیزترینش میرفت.
با ذهنی غوطهور در همین افکار، قدم زنان سمت دراور حرکت کرد. تصویر کلت نقرهای، روی دراور، در چشمانش رقصید. پیچ و تاب طرح اژدهای روی آن را بسیار دوست میداشت. اسلحه را برداشت و درون جلدش، پشت کمرش، قرار داد. کتش را مرتب کرد و نگاهی به تصویر خودش در آینهی بزرگ کنار تخت انداخت.
آراسته و پر قدرت.
دو کلمهای که به خوبی میتوانستند تصویر درون آینه را توصیف کنند. نیشخندی زد و دستش به نیت آشفتهتر کردن آشفته بازار موهایش، لابهلایشان خزید. کارش که تمام شد؛ تار مویی لجوج، پیشانی بلندش را زینت داد.
ساعت گران قیمتش را که در دست گرفت؛ تقهای به در خورد. بند ساعت را دور مچ پهن و قدرتمندش محکم کرد و طرح تتوی رویش را، زیر آن پنهان کرد. بدون انداختن نگاه دیگری به تصویر غریبهی درون آینه، پر صلابت و با طمأنینه، سمت در قدم برداشت. در اتاق را که گشود؛ خدمتکار پیر و مهربانش، با احترام عقب کشید و سر به زیر انداخت.
مقصد بعدیاش، راه پلهی غرق شده در تاریکی روبرویش بود. فضای تیرهی عمارت، موردعلاقهی خودش بود و دلبرک طنازش از فضای همیشه دلگیر اطرافش فراری. دم عمیقش پر از کلافگی بود؛ قبل از آنکه دلتنگی سرکش و بیرحمی که درون قلبش آشوب به پا کرده بود؛ کار دست منطق بی قید و شرطش دهد؛ باید دخترک را میدید.
حواس پرتش، جمع زن سالخوردهای شد که هن و هن کنان پشت سرش قدم برمیداشت. ناخودآگاه، از سرعت قدمهایش کاست تا زن بیچاره، نفسی تازه کند. برای بالا پایین کردن این عمارت درندشت، زیادی مسن بود اما چه میکرد که دخترک، عاشق این زنک مهربان پشت سرش بود. کاستن حجم وظایفی که زن بر عهده داشت؛ به لیست تصمیمات درون ذهنش اضافه شد.
میدانست پیرزن، مانند همیشه در انتظار توصیههای ارباب جوانش است. جفتشان از پلهها سرازیر شدند. عادت نداشت از آسانسور استفاده کند مگر در موارد خاص. بی آنکه نگاهی سمت زن بیاندازد؛ لب گشود و او را مخاطب قرار داد:
- رأس ساعت صفر، چه من برگشته باشم چه نه، مثل همیشه خاموشی میزنی تو عمارت. بفهمم؛ بشنوم؛ جنبندهای بعد از دوازده شب تو عمارت سرگردون شده؛ از چشم تو میبینم بانو. مفهومه؟!
زمهریر درون صدای خشدارش، سالهای زیادی بود که رنگ گرما به خود نگرفته بود. شاید هم دیگر، هیچکدام از صفات آن پسرک شر و شیطان چندین سال پیش، در میان انتخاباتش برای شخصیت جدیدش نبود.
صدای زنک اما، پر از مهر و محبت بود نسبت به او.
- به روی چشم آقا.