درحال تایپ داستان کوتاه خزان | اثر بریوان فام کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
مثل داستان‌ها زندگی دوباره می‌چرخد، خبری از خیانت دیگر به گوش‌ها نمی‌رسد، همه‌چیز آرام می‌شود، شاید یک روزی و شاید تا همیشه فقط [شاید].
همه‌چیز خواب می‌ماند اگر رسیدن فقط مهمان داستان‌ها باشد، همه‌چیز خواب می‌ماند اگر میزبانِ مهمان نوازی نباشی و مهمان ناخوانده را فقط در دل نگه داری و از خانه بیرون‌اش کنی.
زندگی‌مان را نویسنده‌های عاشقانِ پایان خوش ننوشته‌اند، که آن هم عادت داشتند زندگی را تیره و تار کنند.
زندگی‌مان را کارگردان‌های باحوصله تهیه نکرده‌اند.
باید مثل احمق‌ها تماشاگرِ زندگیِ مضحکت باشی و دست و پا نزنی که در باتلاق منجلاب بیشتر فرو نروی؛ پس با خیالِ راحت چای زعفرانِ زهرمار را بدون نبات بنوش و فکرت را درگیر حاشیه‌های بدون پایانِ تا همیشه نکن؛ نامه‌ها را بسوزان و به رماد تبدیل‌شان کن، سیگارهای بیشتری را دود کن و ویولاهای بیشتری را پژمرده کن، به روایتی دیگر زندگی را به کام خود کوفت و زهرمار کنید.
به ندرت می‌توان گفت زندگی از آن چهار گزینه‌هایی‌ست که اگر شانس یاورت باشد به کامت شیرین می‌شود که اگر تا آن موقع از طعمِ شیرین زده نشده باشی و دچار دیابتت نکند؛ که باز هم اگر شانس بیاوری و شانس، شانس باشد و شیرین به کامت زهرمار نشود.
سه گزینهٔ دیگر پیشِ روی‌ات به مراتب همان‌هایی هستند که همیشه فراموش می‌شوند که چه بودند؛ پس اهمیت ندهید و از این چهار گزینه که فقط یکی‌شان گفته شد لذت ببرید و به موارد دیگر بی‌توجهی می‌شود و از یاد و خاطر می‌روند راحت گذر کنید.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
بهار است و نوروز را جشن می‌گیرند. کوردان به ئاکرێ و دیگر جاها می‌روند و دست در دست همدیگر هەڵدەپەڕن، درختان چون ظلم ندیده‌ها شکوفه می‌زنند و همه‌جا رنگِ بهار گرفته است، به جز او... .
اویی که گویی چند سال پیش پس از، از دست دادن معشوق‌اش دیگر مُرده به حساب می‌آمد؛ تو بگو تفاوتش با مُرده‌ها چه بود؟ فقط و فقط این بود که مُرده در آن‌طرف زمین زیر خروارخروار خاک دفن شده بود و او در این‌طرف دیگرِ زمین فقط نفس می‌کشید، نه بهاری داشت و نه تابستان و زمستانی، بهارش خزان بود گەڵا ڕێزان.
بهار بود اسمش و حال و هوایش خزان. آذر بود؛ اصلاً تو بگو آبان... .
بهار بود؛ ولی بهارِ دلِ او نبود.

بهار بود، ولی حال و هوایش بهاری نبود، انگار نه خاکەلێوە بود و نه گوڵان.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
یک پاکت سیگار را کاملاً دود کرده بود و نخ آخر در میان انگشتان باریکش خاموش میشد، چای زعفران را می‌نوشد و مثل همیشه به کامش زهرمار است.
عصر بهار انگار هوای مرده‌ای بود که جان نداشته باشد، این هوا بر دوشش سنگینی می‌کرد. غمش را چند برابر می‌کرد.
به گلدان‌های ویولا خیره می‌شود، به مانند دلش بی‌رمق و پژمرده. برگ‌هایش رنگ باخته بودند و گل‌ها مانند خاطرات آرام می‌مردند و به زیر خروارخروار خاک فرستاده می‌شدند و در همان‌جا خشک می‌شدند یا باد آن‌ها را می‌برد یا همان‌جا تحلیل می‌رفتند.
نوشته‌های روی میز چوبی فرسوده را ورق می‌زند و شعرها، نامه‌ها، متون ادبیِ دست نویسش...
همهٔ‌شان هم یک چیز را در ذهنش مرور می‌کنند، خاطرات!
خاطرات چون لیموشیرین، اولش شیرین‌اند کمی که گذشت تلخ می‌شوند و مزه‌ی تلخِ مزخرفش تو را متنفر می‌کند از هر خاطره‌ای که در ذهنت است فقط می‌خواهی رها شویی که عذابت ندهند و نخواهی بدانی ریشه‌ی این عذاب کجاست. ولی خاطرات بوی کهنگی می‌دهند، بوی عشق تمام شده‌ای که جنازه‌اش هنوز در دل است.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
می‌خواند، کاغذ دم دستش را برمی‌دارد شعر اول را می‌خواند:
- اگر این عشق ندهد بر بادم، در نهایت یک شهر را می‌دهم شیرینی.
خنده‌ی محوی گوشهٔ لبش می‌نشیند، از آن لبخندها که انگار با چاقوی زنگ‌زده‌ای از ته دل بیرون کشیده می‌شود؛ بی‌رمق، تلخ، بی‌جان و زخمی.
چای را سر کشید. نگا‌ه‌اش روی گلدان‌ها ماند. از روی گلدان به جامانه‌ی تاخورده کشیده می‌شود، روی همان صندلی خالی کنار دستش. صندلی‌ای که روزی کسی روی آن می‌نشست و شعرهای کوردی را با صدایی بم و گرم برایش می‌خواند.
لحظه‌ای پلک‌هایش را بست. در ذهنش همه چیز زنده شد: معشوقش با رانک و چوخ، با همان فرنجیِ ساکت، با لبخندی آرام که جامانه‌اش را می‌بست، گرامافون که چاڤ ڕەش پخش می‌کرد و باد، شعرها را میان ویولاها می‌پراکند.
باد وزید، ملایم، درست مثل همان روزی که از خانه رفت... .
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
یک عشق با یک معشوق چه می‌کند؟ مجنون می‌کند، دیوانه می‌کند، به جنون می‌رساندت، پدرت را در می‌آورد، بر بادت می‌دهد، خوشی‌ای از عشق واقعی نمی‌بینی!
زندگی کوفتی شده است و سالم از آن بیرون آمدن مانند بازی‌های کامپیوتری و اندرویدی‌ست، با این‌تفاوت که در این دنیا تو جانِ زاپاسی برای زندگی دوباره نداری، همه‌چیز شانسی شده‌ است، شانس!
شانس تمام ماجراست، اگر شانس داشتی پس یار باوفایی داری، پس عشقِ واقعی داری. پس زندگیِ رؤیایی داری، پس زندگی... زندگی مزه‌ی عشق و شیرینی می‌دهد.
ولی اگر شانس نباشد، دلتنگی خوره می‌شود و به وجودت رسوخ می‌کند و تمام وجودت را می‌خورد، حالا بیا و خودت را زنده نگه دار، بیا و زندگی را احساس کن، بیا و زنده بمان، دلتنگی آدم را می‌کُشد، به جنون می‌رساند، دلتنگی خودِ مرگ است، دلتنگی کسی که هست و نیست، جسمش هست، پیکرش هست، ولی فکر و ذهن و روحش... روحش نیست خودِ درد است، خودِ ویرانه است که ویرانت می‌کند.
فکر و ذهن و روحش کجا سیر می‌کند، خوشا به حال کسی که فکر و ذهن و روح و دلش آن‌جا خانه دارد و او را گرم می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
شاید او هم یک خانه می‌خواست که زندگی کمی راحت‌تر شود.
ولی امان از دلی که شکسته‌ است؛
دلی که به غارت برده شده است،
خانه‌ای که آوار شده است،
دلتنگی چون موریانه به جانش افتاده و مرگ در نزدیکی‌های خانه‌اش به انتظار او نشسته است، منتظر است که چای زعفران و نبات را کوفت کند و به سراغش برود و سریع‌تر خلاصش کند!
آخر سر کار دست خود داد، با کاغذهای پُر شده از ئه‌ڤین و... .
خانه‌اش رنگی می‌شود، جسمش رنگین می‌شود، جامانه رنگی می‌شود، یک جایی از خانه رنگ گرفت، در همان تراس، در همان تنهایی، در همان جنون و دلتنگی... .
کاش دیگر زنی عاشق که می‌شود معشوق را از دست ندهد، مادر که می‌شود بچه‌اش را از دست ندهد، اگر کسی برایش آرامش می‌شود در کنار او دیوانه و ویرانه نشود و اگر به خدایی ایمان می‌آورد کافر نشود.
در سکوتِ خاموش تراس، پس از نوشیدن چای نباتی که کوفت و زهرمار است، زندگی را رها کرد، خودش را از منجلاب نجات داد.

شروع: ۲۰۲۵.۰۲.۰۸
پایان: ۲۰۲۵.۰۳.۱۷
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 10) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا