درحال تایپ داستان کوتاه لیلاخ| اثر بریوان فام کاربر چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
عمو شورش سری تکان داد و دیاکو با لبخند به رفتن دایان نگاه کرد، صدای بسته شدن در، نرمی فضا را شکست و باز سکوت حاکم شد.
عمو شورش از جایش بلند شد نفس‌هایش سنگین بود. دیاکو بی‌درنگ برخاست، زیر بازویش را گرفت، به او کمک کرد که بایستد. عمو شورش دستی بر سر دیاکو کشید، پیشانی‌اش را بوسید، آن هم با مهر پدرانه‌ای که شاید دیگر از کسی نمی‌دید. بعد سرش را به گوش دیاکو نزدیک کرد و آرام، همان‌طور که بازویش را گرفته بود، زمزمه کرد:
- هەر شتێک کە لە مێشکتدای فڕێی دە، بەژوین دووگیانە. (هر فکری که در سر داری رو بنداز بیرون، امیدوارم خبر داشته باشی که بژوین بارداره.)
لبخند باریک و خسته‌ی دیاکو در دم خشکید، انگار یک خانه بر سرش آوار شد؛ انگار انتظار این یکی را نداشت. عمو شورش از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت. صدای قدم‌هایش در راهروی باریک خانه پژواک شد. دیاکو همان‌جا خشکش زد، عمو شورش یک باره او را با خلاصش کرد، انگار یک تیر بی‌صدا از دهان عمو شورش بیرون آمد و در سر دیاکو خالی ‌کرد.
صدای سرفه‌ی دوری از انتهای خانه آمد، بعد هیچ.
درد عجیبی در کل سرش پیچید، نفس‌هایش آرام و کش‌دار شده بودند.
فکر احمقانه‌ای در سر نداشت ولی از بی‌رحمی و تلخی رفتار عمو شورش مثل قهوه‌ی سرد مانده در گلویش گیر کرده بود. عمو شورش همیشه حرف‌هایش را با صراحت می‌گفت ولی این یکی فرق داشت، مسئله شکستن یک قلب بود. فکر نمی‌کرد عمو شورش این‌قدر بی‌رحم دل شکسته‌ی دیاکو را نابود کند، خبر بد را کم‌کم می‌گویند ولی عمو شورش ترجیح داد یک باره او را خلاص کند و از این غم رهایش کند و سریع‌تر با حقیقت روبه‌رو شود.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
در ناگهان با صدای نسبتاً تندی باز شد. لولاها جیغ خفیفی کشیدند و رشته‌ی افکار دیاکو پاره شد. سرش را چرخاند. ژیار با قد و قواره کوتاه و کودکانه‌‌اش، با آن ست پسرانه‌ی کرمی‌اش، دد قاب در، دستگیره به دست ابروهایش درهم، چشم‌هایش خشمگین اما بانمک. با لحنی جدی و کودکانه گفت:
- مامە بۆ نایێت؟ خواردنەکە هەمو بو بە سەهۆل. (چرا نمیایی عمو؟ غذا یخ کرد که.)
دیاکو سرش را چند بار به نشانه تأیید تکان داد و زیرلب با صدای خفه‌ای گفت:
- وا هاتم ژیار، وا هاتم! (اومدم ژیار، اومدم)
ژیار لب‌های کوچکش را جمع کرد، با اخم‌های بچگانه‌اش دستگیره را رها کرد و گفت:
- دیسان نەیەمەوە. (دوباره برنگردم‌ها.)
دیاکو آرام خندید، ولی آن خنده فقط گوشه‌ی لبش لرزید و بس.
دیاکو سرش را به نشانهٔ نه تکان داد و آرام و ته گلو گفت:
- نانا، بە دایان بلە حەبە سەر ئێشەم بۆ بێنێت. (نە‌نه، به دایان بگو قرص‌هام رو بیاره.)
ژیار لب ورچید. برگشت و تخس و بداخلاق همان‌طور که راه می‌رفت گفت:
- هووف مامه!
و سریع از دیدش دور شود، با اخم‌های درهم سرش را گرفت و زیرلب و آرام گفت:
- ژیار! به‌من مەڵە هووف. (ژیار! به من نگو هوف.)
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا