خار، محافظی بود که گستاخانه به خیانت دست زد. قرار بود از لطافت شاخهی گل حمایت کند، اما تیغهایش نهتنها زخمی بر پیکر گل گذاشتند، بلکه گلبرگهای نازک را بیرحمانه در هم شکستند.
گل ترسیده بود! نمیدانست پایان، قرار است اینجا رقم بخورد یا نه!
خودش مهم نبود، او خیلی وقت پیش پژمرده شده و حالا تنها اهمیتش این بود که " خار آسیبی نبیند!"
هنوز هم آثار درد عمیق حملهی خار بر روی ساقههایش وجود داشت؛ اما کسی نبود به او بگوید:
" گل احمق! برای قاتلات نگران نباش!"
خار!
امان از او که نمیخواست متوجه بشود،
گل برای او پناه است.
پناهی با گلبرگهای قرمز، ساقههای سبز و برگهای پهناور!
پناهی که از برگهایش جنازههای زرد رنگ پیری بهجا ماندهاند و ساقهای که از شدت زخم پوسته پوسته شده است.
متوجه نشد اگر گل نباشد، او هم نیست!
امیدی ندارد!
خیانت، هیچ بخششی را سزاوار نیست.
اگر قبلاً عشقی درون وجودش جریان داشت دیگر نابود شد. نابودی عشقی که خود خار کوچک با سکوتی دردناک به آن دامن زد! دیگر خیلی دیر است؛ خار با زخمهایی که ایجاد کرد کمکم گل را به نابودی کشاند.
آخرین گلبرگ، زمانی که ناامیدی ریشههایش را به انتهای گلبرگ رساند، همه چیز نابود شد!
همه چیز تقصیر خار است، خاری که حمایت را بلد نبود و عشقی هم نداشت.
تمام شد! هوهوی باد آخرین گلبرگ خشکیده، رنگ پریده را با خود برد!
گل از بین رفت!
این زخم هیچگاه ترمیم نمییابد.
تنها خاطره و ساقهی پوسیدهی زرد رنگ از آن باقی ماند. نابودی، مانند سمی تخریب کننده تمام ساقه را در بر میگیرد، تا زمانی که به خار برسد.
خار که از فداکاریهای گل شرمنده است؛ اما دیگر نمیداند که دیر شده.
تنها کورسوی نور، دانهای است که همراه باد به سرزمینی دیگر رفته تا شاید زمانی، امیدی برای زندگی گلی جدید باشد.