- Feb 18, 2025
- 43
حقیقت این است که وقتی قلب آدم میلرزد، این لرزش در تمام جان و تار و پود آدم تأثیر میگذارد.
لرزش دستش نه از ضعف اعصاب بود و نه از فشار روحی که زمینگیرش کرده بود؛ منشأ اصلی قلب گنجشکیاش بود که غیر طبیعی میلرزید و دستش را هم به واسطهی خود میلرزاند.
چشمش که به عکس سوم افتاد گویی لحظهای روح از تنش جدا شد. کنار هم بودند و طبق معمول در همهی عکسهایشان دست در دست قفل یکدیگر بودند.
نگاه برنا به پروا بود و نگاه او به لنز دوربین، وقتی عکس گرفته شد و پروا اعتراض کرد که چرا حواسش را جای او به لنز دوربین نداده و برنا در جوابش گفته بود که حواسش پرت عطر موهای دخترک شده؛ چشمان پُر برقش هنوز هم در خاطرش بود که با حرفش چطور لال شده و تنها نگاهش کرده بود.
فولدر عکسها را بست و فلش را با احتیاط خارج کرد. بیشک اگر بلایی سر این فلش میآمد پروا هم قطع به یقین میمرد!
خودش را که نداشت؛ تنها دلخوشیاش در این چند ماه فراقش، همین بود.
گریهاش بند نمیآمد و لرزش بدنش متوقف نمیشد؛ اصلاً بند میآمد که چه شود؟! که نبش قبر کند گذشتهها را؟ که ذهنش باز هم فرصت یابد به خاطرات گذشته پرواز کند و عذابش دهد؟ که یادش بیُفتد برنای بیگناهش در ظاهر جوانی ناخلف و آنطور که دیگران در صورتش سیلی میزدند خلافکار بوده؟
چشمانش از شدت گریه و درد، ورم کرده بودند و حالت نزاری از چهرهی همیشه شاداب و زیبایش ساخته بودند.
مگر چه خیری از این عشق که بیشتر از برنا خودش را به آتش میکشید دیده بود که فراموشش نمیکرد؟
صدای باز شدن در حیاط با وجود سکوت مسموم خانه به گوشش رسید؛ نفس نصفهنیمهاش را بیرون داد و سریع اشکهایش را از گونههای بیرنگ و تَرش پاک کرد.
با عجله و بیجهت اول از همه چراغخواب را خاموش کرد و جوری که چهرهاش مشخص نشود روی تخت دراز کشید و خودش را به خواب زد؛ هرچند که کل زندگیاش در این چند ماه در خواب گذشته بود.
لرزش دستش نه از ضعف اعصاب بود و نه از فشار روحی که زمینگیرش کرده بود؛ منشأ اصلی قلب گنجشکیاش بود که غیر طبیعی میلرزید و دستش را هم به واسطهی خود میلرزاند.
چشمش که به عکس سوم افتاد گویی لحظهای روح از تنش جدا شد. کنار هم بودند و طبق معمول در همهی عکسهایشان دست در دست قفل یکدیگر بودند.
نگاه برنا به پروا بود و نگاه او به لنز دوربین، وقتی عکس گرفته شد و پروا اعتراض کرد که چرا حواسش را جای او به لنز دوربین نداده و برنا در جوابش گفته بود که حواسش پرت عطر موهای دخترک شده؛ چشمان پُر برقش هنوز هم در خاطرش بود که با حرفش چطور لال شده و تنها نگاهش کرده بود.
فولدر عکسها را بست و فلش را با احتیاط خارج کرد. بیشک اگر بلایی سر این فلش میآمد پروا هم قطع به یقین میمرد!
خودش را که نداشت؛ تنها دلخوشیاش در این چند ماه فراقش، همین بود.
گریهاش بند نمیآمد و لرزش بدنش متوقف نمیشد؛ اصلاً بند میآمد که چه شود؟! که نبش قبر کند گذشتهها را؟ که ذهنش باز هم فرصت یابد به خاطرات گذشته پرواز کند و عذابش دهد؟ که یادش بیُفتد برنای بیگناهش در ظاهر جوانی ناخلف و آنطور که دیگران در صورتش سیلی میزدند خلافکار بوده؟
چشمانش از شدت گریه و درد، ورم کرده بودند و حالت نزاری از چهرهی همیشه شاداب و زیبایش ساخته بودند.
مگر چه خیری از این عشق که بیشتر از برنا خودش را به آتش میکشید دیده بود که فراموشش نمیکرد؟
صدای باز شدن در حیاط با وجود سکوت مسموم خانه به گوشش رسید؛ نفس نصفهنیمهاش را بیرون داد و سریع اشکهایش را از گونههای بیرنگ و تَرش پاک کرد.
با عجله و بیجهت اول از همه چراغخواب را خاموش کرد و جوری که چهرهاش مشخص نشود روی تخت دراز کشید و خودش را به خواب زد؛ هرچند که کل زندگیاش در این چند ماه در خواب گذشته بود.