- Jan 23, 2023
- 246
وسط سالن ایستاده بودم و داشتم شاهکارمون رو نگاه میکردم که هامین بیهوا از پشت بغلم کرد. تا به خودم بجنبم، دست رنگیش رو به لپم مالید. سرم رو دور کردم.
- هامین!
دستم رو عقب بردم و به بهونه پس زدن هامین، حسابی لباسش رو رنگی کردم. اون هم مقاومتی نکرد، فقط داشت به این تلافی بچگونهی من میخندید. منم تسلیم شدم و به خنده افتادم. هامین دوباره از پشت دستش رو دور بازوم پیچید. چونهاش رو روی شونهام گذاشت و همراه من به اثر هنریمون نگاه کرد.
- خیلی جالب و جذاب شد. اینم موند یه یادگاری دیگه، از خاطراتم با پرنسس موشی!
آروم خندیدم. یه دفعه، چیزی یادم افتاد و با کنجکاوی و نگرانی گفتم:
- هامین تو با این دیوارها چیکار میکنی؛ اگه زیبات... .
حرفم رو قطع کرد و ملتمسانه گفت:
- بسه، نگو! دیگه چیزی از اون دختر نگو، بذار وقتی کنار توام، فقط به تو فکر کنم. اونقدر حالم رو خوب کن که حتی وقتی پیشم نیستی هم تو توی فکرم باشی.
من رو بیشتر به خودش فشرد و با احساس گفت:
- پرنسس! تو مرهم زخمام باش!
کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد؛ اما یه چیزی این وسط بود که عین خوره، حالم خوبم رو از بین میبرد. با دلخوری گفتم:
- دیگه پرنسست نیستم؟
جا خورد:
- چی؟
- آخه یه مدته فقط میگی پرنسس. نمیگی پرنسسم. اون میم مالکیت رو... .
دوباره حرفم رو قطع کرد و با هیجان گفت:
- زیبا تو تا ابد پرنسسِ منی. چه با میم مالکیت؛ چه بدون اون.
لحظهای مکث کرد و گفت:
- پرنسسم!
خورهی وجودم از بین رفت و دوباره احوالات خوب مهمون وجودم شد. من این مرد رو دوست داشتم، خیلی زیاد! خواستم چیزی بگم که هامین شروع به حرف زدن، کرد:
- پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم!
خندهام گرفت. با محبت نگاهم کرد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟ دلت آروم گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم:
- اوهوم!
و هر دو اون لحظه خیلی خوب میدونستیم که هامین برام کوه شده. کوهی محکم که من بهش تکیه کرده بودم. هامین بدون هیچ نسبت مشخصی، تکیهگاه من شده بود. اون امنترین نقطهی زندگیم بود. همونطور که بوی خنک کوبیسم رو نفس میکشیدم، هامین لبش رو به گوشم نزدیکتر کرد:
- من به پرنسس داشتن عادت نداشتم. به حضور جدی دختری توی زندگیم عادت نداشتم و حالا هم به دلخوریت عادت ندارم. اینها هم چیزهای دیگهای هستن که توی زندگیم تغییر دادی.
یه نفس عمیق کشید و پر از احساس گفت:
- حضور تو توی زندگیم مثل یه تولد دوباره بود زیبا!
حرفهاش شیرین بودن. مثل عسل به تنم میچسبید و مثل پیچک به تمام احساسم میپیچید. من واقعا حق داشتم که عاشق این مرد با احساس بشم که حتی با حرفهاش هم میتونست عاشقم کنه؛ اما قبل از اینکه به اندازه کافی از لذت حرفهای هامین سیراب بشم، کلمهی تولد توی گوشم اکو شد و ناگهان یادم اومد که پنچ روز دیگه هشتم دی ماهه؛ یعنی تولدِ هامین!
هین بلندی کشیدم. هامین با نگرانی ازم جدا شد و رو به روم ایستاد.
- چیشد؟
باید واقعیت رو میگفتم؟ نه! با اینکه هنوز برنامهای نداشتم؛ اما قصدم این بود که سورپرایزش کنم و حالا نمیخواستم هیچی دربارهی تولدش بگم. ذهنم سریع به کار افتاد و بهونهای جور کرد:
- رنگها رو همونطوری توی اتاق هرمز رها کردیم. بیا بریم بقیه کارها رو انجام بدیم.
نگرانی از چهرهاش دور شد و لبخند گرمی با اون چال لپ خوشگلش زد.
- بریم.
رنگ کردن اون طرحها تا ساعت یک و نیم نیمه شب طول کشید. بعدش من اونقدر خسته بودم که بدون دوش گرفتن یا حتی عوض کردن لباسم خودم رو روی مبلِ هامین انداختم. خواستم فقط چند لحظه خستگی در کنم که بدون اینکه بفهمم، خوابم برد. تازه خوابم داشت، سنگین میشد که حس کردم، توی جای گرمی فرو رفتم. عطر کوبیسم سرم رو پر کرد و بعد توی عالم رویا غوطهور شدم.
- هامین!
دستم رو عقب بردم و به بهونه پس زدن هامین، حسابی لباسش رو رنگی کردم. اون هم مقاومتی نکرد، فقط داشت به این تلافی بچگونهی من میخندید. منم تسلیم شدم و به خنده افتادم. هامین دوباره از پشت دستش رو دور بازوم پیچید. چونهاش رو روی شونهام گذاشت و همراه من به اثر هنریمون نگاه کرد.
- خیلی جالب و جذاب شد. اینم موند یه یادگاری دیگه، از خاطراتم با پرنسس موشی!
آروم خندیدم. یه دفعه، چیزی یادم افتاد و با کنجکاوی و نگرانی گفتم:
- هامین تو با این دیوارها چیکار میکنی؛ اگه زیبات... .
حرفم رو قطع کرد و ملتمسانه گفت:
- بسه، نگو! دیگه چیزی از اون دختر نگو، بذار وقتی کنار توام، فقط به تو فکر کنم. اونقدر حالم رو خوب کن که حتی وقتی پیشم نیستی هم تو توی فکرم باشی.
من رو بیشتر به خودش فشرد و با احساس گفت:
- پرنسس! تو مرهم زخمام باش!
کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد؛ اما یه چیزی این وسط بود که عین خوره، حالم خوبم رو از بین میبرد. با دلخوری گفتم:
- دیگه پرنسست نیستم؟
جا خورد:
- چی؟
- آخه یه مدته فقط میگی پرنسس. نمیگی پرنسسم. اون میم مالکیت رو... .
دوباره حرفم رو قطع کرد و با هیجان گفت:
- زیبا تو تا ابد پرنسسِ منی. چه با میم مالکیت؛ چه بدون اون.
لحظهای مکث کرد و گفت:
- پرنسسم!
خورهی وجودم از بین رفت و دوباره احوالات خوب مهمون وجودم شد. من این مرد رو دوست داشتم، خیلی زیاد! خواستم چیزی بگم که هامین شروع به حرف زدن، کرد:
- پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم!
خندهام گرفت. با محبت نگاهم کرد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟ دلت آروم گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم:
- اوهوم!
و هر دو اون لحظه خیلی خوب میدونستیم که هامین برام کوه شده. کوهی محکم که من بهش تکیه کرده بودم. هامین بدون هیچ نسبت مشخصی، تکیهگاه من شده بود. اون امنترین نقطهی زندگیم بود. همونطور که بوی خنک کوبیسم رو نفس میکشیدم، هامین لبش رو به گوشم نزدیکتر کرد:
- من به پرنسس داشتن عادت نداشتم. به حضور جدی دختری توی زندگیم عادت نداشتم و حالا هم به دلخوریت عادت ندارم. اینها هم چیزهای دیگهای هستن که توی زندگیم تغییر دادی.
یه نفس عمیق کشید و پر از احساس گفت:
- حضور تو توی زندگیم مثل یه تولد دوباره بود زیبا!
حرفهاش شیرین بودن. مثل عسل به تنم میچسبید و مثل پیچک به تمام احساسم میپیچید. من واقعا حق داشتم که عاشق این مرد با احساس بشم که حتی با حرفهاش هم میتونست عاشقم کنه؛ اما قبل از اینکه به اندازه کافی از لذت حرفهای هامین سیراب بشم، کلمهی تولد توی گوشم اکو شد و ناگهان یادم اومد که پنچ روز دیگه هشتم دی ماهه؛ یعنی تولدِ هامین!
هین بلندی کشیدم. هامین با نگرانی ازم جدا شد و رو به روم ایستاد.
- چیشد؟
باید واقعیت رو میگفتم؟ نه! با اینکه هنوز برنامهای نداشتم؛ اما قصدم این بود که سورپرایزش کنم و حالا نمیخواستم هیچی دربارهی تولدش بگم. ذهنم سریع به کار افتاد و بهونهای جور کرد:
- رنگها رو همونطوری توی اتاق هرمز رها کردیم. بیا بریم بقیه کارها رو انجام بدیم.
نگرانی از چهرهاش دور شد و لبخند گرمی با اون چال لپ خوشگلش زد.
- بریم.
رنگ کردن اون طرحها تا ساعت یک و نیم نیمه شب طول کشید. بعدش من اونقدر خسته بودم که بدون دوش گرفتن یا حتی عوض کردن لباسم خودم رو روی مبلِ هامین انداختم. خواستم فقط چند لحظه خستگی در کنم که بدون اینکه بفهمم، خوابم برد. تازه خوابم داشت، سنگین میشد که حس کردم، توی جای گرمی فرو رفتم. عطر کوبیسم سرم رو پر کرد و بعد توی عالم رویا غوطهور شدم.