Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
وسط سالن ایستاده بودم و داشتم شاهکارمون رو نگاه می‌کردم که هامین بی‌هوا از پشت بغلم کرد. تا به خودم بجنبم، دست رنگیش رو به لپم مالید. سرم رو دور کردم.
- هامین!
دستم رو عقب بردم و به بهونه پس زدن هامین، حسابی لباسش رو رنگی کردم. اون هم مقاومتی نکرد، فقط داشت به این تلافی بچگونه‌ی من می‌خندید. منم تسلیم شدم و به خنده افتادم. هامین دوباره از پشت دستش رو دور بازوم پیچید. چونه‌اش رو روی شونه‌ام گذاشت و همراه من به اثر هنریمون نگاه کرد.
- خیلی جالب و جذاب شد. اینم موند یه یادگاری دیگه، از خاطراتم با پرنسس موشی!
آروم خندیدم. یه دفعه، چیزی یادم افتاد و با کنجکاوی و نگرانی گفتم:
- هامین تو با این دیوارها چی‌کار می‌کنی؛ اگه زیبات... .
حرفم رو قطع کرد و ملتمسانه گفت:
- بسه، نگو! دیگه چیزی از اون دختر نگو، بذار وقتی کنار توام، فقط به تو فکر کنم. اون‌قدر حالم رو خوب کن که حتی وقتی پیشم نیستی هم تو توی فکرم باشی.
من رو بیشتر به خودش فشرد و با احساس گفت:
- پرنسس! تو مرهم زخمام باش!
کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد؛ اما یه چیزی این وسط بود که عین خوره، حالم خوبم رو از بین می‌برد. با دلخوری گفتم:
- دیگه پرنسست نیستم؟
جا خورد:
- چی؟
- آخه یه مدته فقط میگی پرنسس. نمیگی پرنسسم. اون میم مالکیت رو... .
دوباره حرفم رو قطع کرد و با هیجان گفت:
- زیبا تو تا ابد پرنسسِ منی. چه با میم مالکیت؛ چه بدون اون.
لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- پرنسسم!
خوره‌ی وجودم از بین رفت و دوباره احوالات خوب مهمون وجودم شد. من این مرد رو دوست داشتم، خیلی زیاد! خواستم چیزی بگم که هامین شروع به حرف زدن، کرد:
- پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم، پرنسسم!
خنده‌ام گرفت. با محبت نگاهم کرد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟ دلت آروم گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم:
- اوهوم!
و هر دو اون لحظه خیلی خوب می‌دونستیم که هامین برام کوه شده. کوهی محکم که من بهش تکیه کرده بودم. هامین بدون هیچ نسبت مشخصی، تکیه‌گاه من شده بود. اون امن‌ترین نقطه‌ی زندگیم بود. همون‌طور که بوی خنک کوبیسم رو نفس می‌کشیدم، هامین لبش رو به گوشم نزدیک‌تر کرد:
- من به پرنسس داشتن عادت نداشتم. به حضور جدی دختری توی زندگیم عادت نداشتم و حالا هم به دلخوریت عادت ندارم. این‌ها هم چیزهای دیگه‌ای هستن که توی زندگیم تغییر دادی.
یه نفس عمیق کشید و پر از احساس گفت:
- حضور تو توی زندگیم مثل یه تولد دوباره بود زیبا!
حرف‌هاش شیرین بودن. مثل عسل به تنم می‌چسبید و مثل پیچک به تمام احساسم می‌پیچید. من واقعا حق داشتم که عاشق این مرد با احساس بشم که حتی با حرف‌هاش هم می‌تونست عاشقم کنه؛ اما قبل از این‌که به اندازه کافی از لذت حرف‌های هامین سیراب بشم، کلمه‌ی تولد توی گوشم اکو شد و ناگهان یادم اومد که پنچ روز دیگه هشتم دی ماهه؛ یعنی تولدِ هامین!
هین بلندی کشیدم. هامین با نگرانی ازم جدا شد و رو به روم ایستاد.
- چی‌شد؟
باید واقعیت رو می‌گفتم؟ نه! با این‌که هنوز برنامه‌ای نداشتم؛ اما قصدم این بود که سورپرایزش کنم و حالا نمی‌خواستم هیچی درباره‌ی تولدش بگم. ذهنم سریع به کار افتاد و بهونه‌ای جور کرد:
- رنگ‌ها رو همون‌طوری توی اتاق هرمز رها کردیم. بیا بریم بقیه کارها رو انجام بدیم.
نگرانی از چهره‌اش دور شد و لبخند گرمی با اون چال لپ خوشگلش زد.
- بریم.
رنگ کردن اون طرح‌ها تا ساعت یک و نیم نیمه شب طول کشید. بعدش من اون‌قدر خسته بودم که بدون دوش گرفتن یا حتی عوض کردن لباسم خودم رو روی مبلِ هامین انداختم. خواستم فقط چند لحظه خستگی در کنم که بدون این‌که بفهمم، خوابم برد. تازه خوابم داشت، سنگین می‌شد که حس کردم، توی جای گرمی فرو رفتم. عطر کوبیسم سرم رو پر کرد و بعد توی عالم رویا غوطه‌ور شدم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
صبح بدون زنگ ساعت بیدار شدم. ساعت بدنم عادت کرده بود که ساعت هفت و نیم بیدار بشه. بدون این‌که چشمام رو باز کنم، توی جام غلط زدم. نفس عمیقی کشیدم که بوی کوبیسم توی بینیم پیچید. کوبیسم؟ عطرِ هامین؟ چرا تخت من باید بویِ عطر هامین رو بده؟
فوراً چشم‌هام رو باز کردم؛ اما به جای پتو و بالش خاکستری و سفید خودم، با تخت بنفش و لیمویی هامین رو به رو شدم. از جا پریدم و روی تخت نشستم. موهای پخش و پلا شده‌ام رو از جلوی چشمم کنار زدم و سرم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. من توی اتاق هامین، با اون دکور بنفش و لیموییش بودم. به مغزم فشار آوردم و بالاخره متوجه شدم؛ چه اتفاقی افتاده. من دیشب روی مبل هامین خوابم برد! پس الان روی تختش چه‌کار می‌کنم؟ از تخت پایین اومدم و مرتبش کردم، کش موهام روی میز آرایش بود، موهام رو بدون شونه کردن جمع کردم و با کش بستم. هنوز لباس‌های رنگی شده‌ی دیشب تنم بود. هامین یه بار دیگه مردونگیش رو ثابت و اعتماد من رو جلب کرد. با این‌که می‌تونست به بهونه‌ی رنگی بودن لباسم، اون ها رو توی خواب عوض کنه؛ اما این کار رو نکرده بود.
از مرتب بودن سر و وضعم که مطمئن شدم، از اتاق بیرون زدم تا بلکه بتونم از خودش بپرسم که به جای خونه‌م؛ چرا توی اتاق اون خوابیدم. راهرو رو طی کردم و اولین صحنه‌ای که باهاش رو به رو شدم، هامین بود که روی مبل سه نفره، خودش رو جمع کرده و خوابیده بود. در جا جواب سوالم رو گرفتم. اون یه مجنون به تمام معنا بود! من رو برده توی اتاقش که روی تخت بخوابم، اون وقت خودش این‌جوری روی مبل خوابیده بود؟ خب چرا من رو نبرده خونه‌ی خودم؟ یا این‌که بیدارم نکرده تا خودم برم؟
لبخندی زدم. دوباره هامین تو خواب درست مثل پسر بچه‌ها شده بود؛ وقتی که این شکلی میشد، نبوسیدن صورتش واقعا هنر می‌خواست! سر تکون دادم و وارد دستشویی شدم. دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم. اول صبحونه رو آماده کردم و میز رو چیدم. چای‌ساز رو هم به برق زدم تا چای آماده بشه. بعد رفتم تا هامین رو بیدار کنم. تکونش دادم و چند باری صداش زدم تا بالاخره بیدار شد. چشم باز کرد و با دیدنِ من لبخند زد.
- سلام بانو! صبحت به خیر!
لبخندی طلبکارانه روی لبم نشوندم.
- سلام مستر مجنون، صبح تو هم به خیر! پاشو، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که باید بیای سر میزِ بازجویی من!
خندید و به چهره‌ی طلبکارم نگاه کرد.
- اوه اوه، حسابی طلب‌کاری‌ها!
- پس چی که طلبکارم؟ تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ ها؟
ابرو بالا انداخت و زیرکانه جواب داد:
- با اجازه‌تون این‌جا خونه‌ی منه، منم تو خونه‌ام هستم.
نفسم رو با حرص فوت کردم.
- هامین! اصلا خودت رو به کوچه‌ی علی چپ نزن که آب و هواش بد فرم طوفانیه! میگم تو روی مبل چیکار می‌کنی؟
مهربونانه نگاهم کرد و با محبت گفت:
- پرنسس کوچولوم دیشب روی مبل خوابش برد، منم بغلش کردم و بردمش روی تختم، خودمم اومدم روی مبل خوابیدم که یه وقت بانو معذب نشه.
- اون وقت این پرنسس کوچولوی شما خودش خونه نداشت؟
لبخند زد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد:
- چرا، داشت، یه خوبش رو هم داشت.
- پس چرا نبردیش خونه‌اش؟
هامین با شرمندگی دستش رو پشت سرش کشید و یه چشمش رو بست.
- چون کلید خونه‌اش رو گم کردم.
آهی کشیدم و گفتم:
- خب بیدارم می‌کردی! من همراهم کلید داشتم.
هامین از روی مبل بلند شد و دستش رو جوری که انگار بخواد یه پشه رو کنار بزنه، روی هوا تکون داد.
- چی چی رو بیدارت می‌کردم؟ اون‌قدر ناز و معصوم خوابیده بودی، من دلم می‌اومد که بیدارت کنم؟
با شرمندگی و خجالت گفتم:
- خب لاقل می‌ذاشتی روی همون مبل بخوابم ن خودت می‌رفتی روی تختت می‌خوابیدی.
- چی میگی دختر؟ روی مبل گردن و کمرت درد می‌گرفت!
خنده‌ام گرفت.
- آها، بعد الان گردن و کمر تو درد نگرفته؟
اخمی کرد و گفت:
- نخیر! این‎قدر سوال نپرس بچه، بذار برم دستشویی.
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم.
- نه! اصلا توی زمینه‌ی پیچوندن مهارت نداری. الان مسیر بحث رو عوض کردی خیر سرت؟ نچ نچ، باید آموزش ببینی. حالا فعلا بیا برو دستشویی تا بعدا راجع به آموزشت صحبت کنیم، بیا برو!
و با دست به دستشویی اشاره کردم. هامین زیر خنده زد و به طرف دستشویی رفت. من هم به آشپزخونه برگشتم. بعد از صبحونه دوتایی به کافه جنون رفتیم. سر راه به اصرار من به یه کلیدسازی هم سر زدیم تا دوباره از روی کلید من یه یدک برای هامین بسازن. هامین شده بود مثل اون اوایل که هر روزش رو توی کافه جنون می‌گذروند؛ اما اگه این چهار روز باقی مونده تا تولدش رو کافه می‌موند، من نمی‌تونستم برای تولدش برنامه‌ریزی کنم؛ پس باید به یه به‌گونه‌ای به شرکت می‌فرستادمش و چی بهتر از این‌که پدرام دوستِ من بود؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
یک ساعتی بعد از این‌که کافه باز شد، دور از چشم هامین رفتم اتاق کارمندان و با پدرام تماس گرفتم. با سومین بوق گوشی رو برداشت:
- بله؟
با هیجان گفتم:
- الو؟ پدرام؟
پدرام هم هیجان‌زده شد.
- زیبا خودتی؟ سلام!
- سلام داداش، خوبی؟
خندید و با شادی گفت:
- ممنون، تو چه‌طوری؟
- منم خوبم، بهنام و عطیه چه‌طورن؟ کوچولوشون به دنیا نیومد؟
مهربونانه گفت:
- اونا هم خوبن؛ چرا، دخترشون هم به دنیا اومد، اسمش رو هم گذاشتن پردیس.
با ذوق‌زدگی گفتم:
- ای‌جون! پس واجب شد، برم و بهشون سر بزنم.
صدای اون هم پر از ذوق شد.
- حتما برو ببینش، خیلی نازه!
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما. پدرام راستش غرض از مزاحمت، یه زحمتی برات داشتم. یه مشکلی برام پیش اومده که فقط خودت می‌تونی کمکم کنی.
با نگرانی گفت:
- چی‌شده آبجی؟
- چیز خاصی نشده، فقط من نیاز دارم که امروز و ۳ روز آینده رو آقای راستین توی کافه جنون نباشه. بهترین راه هم اینه که توی شرکت سرگرمش کنم.
کنجکاوانه گفت:
- خب؟
- خب که، می‌خواستم تو الان زنگ بزنی آقای راستین بیاد شرکت و خودت هم به یه بهونه‌ای، این چهار روز رو مرخصی بگیری. نگرانِ حقوق این چهار روز هم نباش، من خودم اون رو بهت میدم.
با هیجان گفت:
- حقوق چیه آبجی؟ فدایِ سرت. چشم، روی جفت چشم‌هام، الان زنگ می‌زنم به آقای راستین. فقط نمیگی چی‌شده؟ نگرانت شدم!
آروم خندیدم و با ذوقی که از راضی شدن پدرام داشتم، گفتم:
- نگران نشو، چیزی نیست. چهار روز دیگه تولد آقای راستینه و ما می‌خوایم سورپرایزش کنیم؛ اگه توی کافه باشه، نمی‌تونیم مقدمات جشن رو انجام بدیم؛ اما لطفا الان اینو به خودش یادآوری نکنی‌ها!
والا! دروغ که حناق نبود! یه کاره که نمی‌تونستم به پدرامی که هیچی از رابطه‌ی من و هامین نمی‌دونست، بگم خودم می‌خوام سورپرایزش کنم و براش توی خونه جشن بگیرم!
- عه، چه خوب! تولدشون مبارک. شما هم نگران نباش، من حرفی نمی‌زنم. همین الان هم زنگ می‌زنم و مرخصی می‌گیرم.
- دمت گرم داداش، جبران می‌کنم.
پدرام با مهربونی گفت:
- تو بیشتر از این‌ها به گردن من حق داری، فعلا!
و تلفن رو قطع کرد. گوشیم رو دوباره توی جیب پیشبندم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. پشت پیشخون ایستادم و توی سالن چشم چرخوندم تا هامین رو پیدا کنم.
اون زودتر من رو دید و داشت به سمتم می‌اومد که گوشیش زنگ خورد. گوشی رو جواب داد و راهش رو کج کرد. لبخند زدم، پدرام خوب رفیقی بود. درست مثل یه برادر همیشه کمکم می‌کرد. تلفنِ هامین حدود دو دقیقه طول کشید. بعد تلفن رو قطع کرد و با درموندگی به من نگاه کرد. گوشی رو توی جیبش گذاشت و به طرفم اومد. وقتی به پیشخون رسید، رو به من و عسل کرد.
- دخترها، برای پدرام یه مشکلی پیش اومده که امروز و سه روز آینده رو مرخصی خواست. من الان باید برم شرکت و تا سه روز دیگه هم نمی‌تونم بیام کافه.
سام هم به ما نزدیک شد و هامین همون حرف‌ها رو براش تکرار کرد. سام دستی به شونه‌ی هامین زد:
- مهم نیست داداش، تا هر وقت لازم بود، شرکت بمون، ما مثل همیشه حواسمون به این‌جا هست.
هامین سر تکون داد و تشکر کرد. خواستم به طرف آشپزخونه برم که هامین جلوم رو گرفت.
- زیبا یه لحظه بیا.
بعد ازم دور شد و به طرف اتاق مدیریت رفت. دنبالش راه افتادم. هامین همون‌جا جلوی اتاق ایستاد و داخل نرفت. تا بهش رسیدم، گفت:
- زیبا این چند روز واسه رفت و آمد با خودمی‌ها! صبح‌ها که می‌رسونمت، شب‌ها هم بعد تعطیلی توی خودِ کافه منتظرم بمون تا من برسم.
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- هامین حالت خوبه؟ اصلا هم این‌طوری نخواهد بود. صبح‌ها من اول تو رو می‌فرستم شرکت، بعد خودم میام کافه. نیازی نیست تو من رو برسونی. شب‌ها هم من خودم با بچه‌ها برمی‌گردم، تو هم تا هر وقت لازم باشه، شرکت می‌مونی و بعد میای خونه.
هامین با تردید گفت:
- آخه... .
حرفش رو قطع کردم و با جدیت تاکید کردم:
- همین که گفتم، تمام!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هامین تسلیم شد و با لبخندی که باعث می‌شد، لپ‌هاش عمیقاً فرو برن، ازم تشکر کرد. بعد از رفتش، من پشت پیشخون نشستم. دفترچه‌ام جلوم بود و با خودکار بازی می‌کردم. هیچ ایده‌ای برای سورپرایز کردن هامین به ذهنم نمی‌رسید. به عسل نگاه کردم که داشت کتابی می‌خوند. تعجب کردم، آخه عسل اهلِ کتاب خوندن نبود. یادمه همیشه اگر هم می‌خواست کتابی بخونه، اون کتاب، کتاب درسی بود. عسل عاشق درس خوندن بود، درست برعکس من که با وجود این‌که نمره‌هام خوب بود، درس خوندن رو دوست نداشتم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی می‌خونی عسل؟
بهم نگاه کرد و کتاب رو به سمتم گرفت.
- درس پیش دانشگاهی شیمیه. با پیشنهاد سام، می‌خوام امسال برای دانکشده‌ی تربیت معلم، برای دبیری شیمی کنکور بدم. خودت که می‌دونی همیشه این رو دوست داشتم!
لبخند روی لبم نشست. عسل هنوز هم درس خوندن رو دوست داشت و شیمی رو از همه چی بیشتر. الان هم فوق لیسانس شیمی داشت؛ اما دبیری آرزوش بود. منم عاشق شیمی بودم. همیشه ادبیات و شیمی دو درس مورد علاقه‌ام بودن. با این‌که رشته‌ام انسانی بود و شیمی نمی‌خوندم؛ اما همیشه کتاب‌های شیمی عسل رو می‌خوندم. با لبخند گفتم:
- آخی، یادش به خیر، یادته؟ همه کتاب‌های شیمیت رو از بر بودم؛ حتی جدول مندلیف رو هم حفظ بودم! هنوز هم هر هشت تا گروه اصلی رو می‌تونم برات از حفظ بگم.
عسل هم لبخند زد.
- آره، یادش به خیر.
و دوباره شروع به خوندن کتابش کرد و منم مشغول بازی با خودکارم شدم. حتی واسه هدیه‌ی تولد هم نمی‌دونستم که می‌خوام چی بهش بدم. دوست داشتم همون‌طور که هامین یه چیز خاص بهم هدیه داد، منم چیزی بهش بدم که نداشته باشه؛ ولی آخه چی نداشت؟ فکر کردم و ناگهان با یادآوری یه خاطره، لبخند عمیقی روی لبم نشست. فهمیدم باید چه هدیه‌ای بهش بدم که نداشته باشه. فوراً توی دفترچه نوشتم که یادم نره.
برای خودِ تولد چی‌کار می‌کردم؟ باز هم خاطراتم رو مرور کردم. صدای عسل توی ذهنم پیچید که داشت عناصر جدول مندلیف رو می‌خوند. عکس جدول جلوی چشمم جون گرفت و یه لامپ توی سرم روشن شد. فهمیدم باید چی‌کار کنم! این یه ایده‌‌ی ناب و خاصه، برای یه آدم خاص! سریع گوشیم رو درآوردم و جدول مندلیف رو سرچ کردم. عکس جدول رو جلوم گذاشتم و مشغول چیدن عناصر کنار همدیگه شدم.

***
فنجون نسکافه رو روی میز گذاشتم و خودمم پشت میز نشستم.
- خیلی کار خوبی کردی که اومدی، دلم برات تنگ شده بود!
رعنا لبخند زد.
- دیدم تو که قرار شده دیگه باشگاه نیای؛ ولی حتی نیومدی که به دوستت سر بزنی، گفتم خودم بیام پیشت.
تک خنده‌ای کردم.
- خب حالا، تو هم دور برندار! آخرین بار همین یه هفته پیش شب یلدا همدیگه رو دیدیم‌ها!
رعنا نمکین خندید. فنجون نسکافه رو برداشت و یک نفس سر کشید. فنجون خالی رو روی میز گذاشت و گفت:
- آخیش، گرم شدم‌ها! هوا خیلی سرد شده،
فنجون خالی رو برداشتم و از جا بلند شدم.
- رعنا امروز یه خورده سرمون شلوغه و جاوید هم حسابی دست تنهاست، من می‌خوام برم آشپزخونه کمکش، تو هم میای؟
چشمش برق زد و از جا بلند شد.
- اگه تو دست و پا نیستم، منم میام.
دوتایی وارد آشپزخونه شدیم. جاوید پشتش به ما بود. صداش زدم.
- جاوید! مهمون داریم!
جاوید برگشت و با دیدنِ رعنا خندید و حیرت‌زده گفت:
- رعنا!
و عمیق لبخند زد. رعنا هم لبخندی به پهنای صورت زده بود.
- سلام جاوید!
ازشون دور شدم و به طرف دیگه‌ی آشپزخونه رفتم تا اون‌ها راحت خوش و بش کنن. مشغول شستن ظرف‌ها شدم و به برنامه‌های فردا فکر کردم. فردا تولد هامین بود و من تمام تدارکات رو انجام داده بودم. فقط مونده بود چیدن وسایل که اون رو باید فردا صبح انجام می‌دادم؛ اما مشکل این بود که فردا همین به کافه می‌اومد و من راحت نمی‌تونستم، جیم بزنم!
این سه روز رو توی کافه نمونده بودم. صبح‌ها بعد از این‌که همین به شرکت می‌رفت، من هم توی خونه می‌موندم و کارهای لازم رو انجام می‌دادم. امروز هم کارهام بالاخره تموم شد و به کافه اومدم که دیدم رعنا برای سر زدن به من این‌جا ادمده. رعنا تا زمان تعطیلی کافه موند. عسل قرار بود که برای کمک به من همراهم به خونه‌ام بیاد؛ اما باید تا قبل از اومدنِ هامین کارها رو تموم می‌کردیم و اگه رعنا رو می‌رسوندیم، دیر میشد. از طرف دیگه دلم نمی‌اومد، تنها بفرستمش که بره. رو به جاوید و سام کردم.
- پسرها میشه رعنا رو برسونین خونه‌اش؟ من و عسل کاری داریم و نمی‌تونیم برسونیمش!
لبخند مهمون لب‌های جاوید شد.
- حتما!
- نه، نیاز نیست، خودم میرم!
- مزاحمت چیه؟ شما مراحمی رعنا خانوم. بیا بریم!
رعنا لبخند زد. هر سه از من و عسل خداحافظی کردن و رفتن. با رفتن اون‌ها رو به عسل کردم:
- بدو بریم که اصلا وقت نداریم!
لبخند زد:
- بریم!
تاکسی گرفتیم و به طرف خونه رفتیم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*هامین*
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. امروز بالاخره چهار روز مرخصی پدرام تموم میشد و من می‌تونستم به کافه برگردم تا تمام روز کنار زیبا باشم و نگاهش کنم. این دختر چه‌قدر قلبم رو به تپش می‌انداخت، فقط خدا می‌دونه.
از روی تخت بلند شدم و داشتم تختم رو مرتب می‌کردم که صدای زنگِ در اومد. لبخند زدم. بازم زیبا به موقع اومد! از اتاق بیرون رفتم و در رو باز کردم؛ اما با دیدن قیافه‌ی زیبا یه لحظه دلم از تپیدن ایستاد. بعد دوباره با سرعت هزار برابر فعالیتش رو از سر گرفت و نگرانی سلول به سلول تنم رو پر کرد. زیبا با صورتی رنگ پریده و چشم‌هایی گود افتاده و نگاهی خسته پشت در ایستاده بود. از شدت نگرانی، حتی سلام کردن رو هم از خاطر بردم.
- چی‌شده زیبا؟ چرا قیافه‌ات این‌طوریه پرنسسم؟
صداش خسته بود.
- سلام! هیچی، یه خورده مریض شدم. میشه بیام داخل؟
از جلوی در کنار رفتم. تا داخل شد، در رو بستم و زیبا رو به بغلم کشیدم.
- چی‌شدی عزیزکم؟ چرا مواظب خودت نبودی؟
تک خنده‌ای زد و آروم گفت:
- نگران نباش مجنون! مسکن بخورم، خوب میشم. مریضیم ربطی به مواظبت نداره. هر کاری بکنم، بازم این اتفاق می‌افته!
از بغلم بیرون کشیدمش. همون‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت، پرسش‌گرانه نگاهش کردم و دنبالش راه افتادم. درحالی‌که وسایل صبحونه رو از یخچال درمی‌آورد، نگاهی بهم انداخت. لبخند زد و گفت:
- چیه؟ چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟
هنوز ذره‌ای از نگرانیم کم نشده بود.
- مریضیت چیه؟ می‌خوای بریم دکتر؟
آروم خندید و سری به علامت مخالفت تکون داد.
- نترس هامین! یکم دل‌درد دارم. مسکن بخورم خوب میشم. فقط... میشه امروز نیام کافه؟ زیاد رو به راه نیستم.
- مهم نیست، نمی‌خواد بیای، دل‌دردِ چی؟ نکنه مسموم شدی؟ یا این‌که رودل کردی!
خندید و با مهربونی گفت:
- هیچ کدوم. باور کن حالم خوبه هامین‌جان!
فکرم مشغول شد. خب پس دل دردش چیه؟ آها! نکنه...؟
- زیبا عادت ماهانه‌ای؟
زیبا در کسری از ثانیه رنگ لبو شد. آروم اوهومی گفت. سرش رو پایین گرفت و خودش رو با وسایل آشپزخونه مشغول کرد. لبخندی روی لبم نشست و دلم برای این خجالت کشیدنش ضعف رفت. چه‌قدر این شرمش قشنگ بود! چند لحظه بعد صدای زمزمه‌ی زیر لبیش رو شنیدم. دوباره داشت زیر لب غرغر می‌کرد:
- خاک بر سرت زیبا، مجبوری بگی دل‌درد داری؟ خب بگو سرما خوردم یا یه بهونه دیگه بیار. دِ آخه من از کجا می‌دونستم هامین می‌دونه ماهانه چیه؟ یعنی قشنگ حقته قیمه قیمه‌ت کنم هامینِ بی‌حیا!
خنده‌ام گرفت. با فکری شیطنت‌آمیز که به ذهنم رسید، خواستم حس زیبا رو به خودم محک بزنم و گفتم:
- بانو مگه قرار نبود بین من و تو دیگه خجالتی نباشه؟ هر چند تقصیر منم بود، خیلی رُک گفتم. آخه قبلا هم یه دختری همین قدر رک برام توضیح داده بود.
با دقت به چهره‌ی زیبا چشم دوختم. اَخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست. قلبم پر از شادی شد و لبخند روی لبم نشست. به هدفم رسیدم، داشت حسودی می‌کرد! من واقعا برای زیبا مهم و عزیز بودم! صدای زمزمه‌اش نشون از افکار توی سرش داشت:
- اون دختر غلط کرده با تو! تو با کی این‌قدر صمیمی شدی که بشینه این چیزها رو واست توضیح بده؟ واقعا که!
با لبخندی که هیچ‌جوره از روی لبم پاک نمی‌شد گفتم:
- خودت می‌دونی که من و خانواده‌ی عموم و خانواده‌های عمه‌هام با هم توی عمارت پدربزرگم زندگی می‌کردیم. منم دو تا دختر عمو دارم و یه دختر عمه. هر سه تاشون موقع ماهانشون درد زیادی داشتن؛ ولی دخترهای عموم، اون‌قدری حیا داشتن که صداش رو حداقل جلوی ما پسرها درنیارن. دختر عمه‌ام مثل اون‌ها نبود، اون‌قدر سر و صدا می‌کرد که کل شهر می‌فهمیدن یه چیزیش هست. یه بار ازش پرسیدم که داستان چیه؟ اون هم چون من رو دوست داشت و یه جورایی توی رویاهاش من رو شوهر خودش تصور می‌کرد؛ مثلا خواست بگه با من چیز پنهونی نداره و همه چیز رو برام توضیح داد.
اخم زیبا به جای این‌که باز بشه، غلیظ‌تر شد و اون لحظه باز هم خداروشکر کردم که زیبا افکارش رو توی سرش نگه نمی‌داشت و با غرغر کردنِ زیر لبی خودش رو خالی می‌کرد:
- غلط کرده تو رو شوهر خودش می‌دونسته! حالا من هیچی، اون موقع نبودم، زیبات که بود! تو هم که خداروشکر، از علاقه‌ی مسخره‌اش خبر داشتی، بعد نشستی برّ و برّ نگاهش کردی و نگفتی خودت عاشقی! نکنه خودتم دوستش داشتی؟ شیطونه میگه برم اون دختر بی‌حیا رو بفرستم به درک!
اجازه ندادم بیشتر از این افکار بی‌ربط توی سرش جولان بدن:
- زیبا، زیبا! کافیه دختر! من گفتم اون دوستم داشت، نگفتم من هم بهش علاقه داشتم که!
مظلومانه گفت:
- نداشتی؟
نتونستم شیرین‌زبونی‌هاش رو بیشتر از این تاب بیارم. از جا بلند شدم و موقعی که می‌خواست روی صندلی بشینه جلوش رو گرفتم. با تعجب نگاهم کرد که بی‌هوا توی بغلم گرفتمش و محکم به خودم فشردم. توی گوشش زمزمه کردم:
- نه، نداشتم. بعدشم کی گفته من نشستم همین‌طوری نگاهش کردم تا اون برای خودش رویابافی کنه؟ من همون موقع که افسانه، دختر عمه‌ام خیلی بی‌شرمانه به من ابراز علاقه کرد و حتی میشه گفت یه جورهایی خواستگاری کرد، حالیش کردم که کوچک‌ترین علاقه‌ای بهش ندارم و دنبال زیبای خودم می‌گردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سکوت کردم. بانو هیچی نگفت، حتی هیچ عکس العملی نشون نداد؛ اما قلب من یک دفعه فشرده شد، انگاری که غم سنگینی روی دلم نشست. نمی‌دونم چه‌جوری و با چه منطقی؛ ولی اون لحظه حس کردم، این زیباست که دلخور شده و منم دارم حسش می‌کنم. پس لبم رو به گوشش چسبوندم و گفتم:
- البته اون موقع از وجودِ تو خبر نداشتم؛ وگرنه حتما بهش می‌فهموندم که اگر هم قرار باشه زیبام رو کنار بذارم، یه دختری هست که پرنسس قلبمه و مطمئناً انتخابم اونه؛ نه افسانه!
و دوباره حس کردم که اون غم سنگین از روی قلبم برداشته شد. لبخند زدم، حدسم درست بود. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و عطر موهای زیبا رو به ریه‌هام فرستادم. دست‌های ظریف زیبا دور گردنم حلقه شدن. خودش رو توی بغلم بالا کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:
- تو فوق‌العاده‌ترین مردی هستی که من می‌شناسم هامین! نه فقط افسانه، بلکه هر دختری حق داره عاشقِ تو بشه!
پر از حس‌های خوب شدم. ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم که اون لحظه دلیلش رو نمی‌دونستم؛ اما بعدها فهمیدم که چرا خیالم با این حرف زیبا راحت شد.
بعد از صبحونه بازم زیبا مثل قدیم‌ها برام لباس انتخاب کرد. اون روز رو می‌خواستم برم کافه؛ اما زیبا به دلیلی که نمی‌دونستم، اصرار داشت لباس رسمی بپوشم. آخر سر یه لباس رسمی؛ اما راحت برام انتخاب کرد. یه جلیقه طوسی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مردونه‌ی مشکی، کفش مشکی کالج هم تیپم رو تکمیل کرد.
کافه اون روز زیاد شلوغ نبود. تازه ناهار خورده بودم و می‌خواستم دوباره برگردم سرکار که زیبا بهم زنگ زد. با نگرانی گوشی رو برداشتم:
- جانم پرنسسم؟
وقتی اسمم رو زمزمه می‌کرد، صداش گرفته بود:
- هامین؟
نگرانی و اضطراب به دلم هجوم آورد.
- چی‌شده زیبا؟ صدات چرا این‌طوریه؟
- هامین حالم خوب نیست، بیا!
- اومدم عزیزم، یه خرده دیگه اون‌جام.
زیبا قطع کرد. خیلی مختصر به جاوید گفتم یه مشکلی پیش اومده که باید برم و ازش خواستم به جای من از بقیه عذرخواهی کنه. سریع توی ماشینم پریدم و با بالاترین سرعتی که می‌تونستم، به طرف خونه روندم. طوری که مسیری چهل دقیقه‌ای رو توی یه ربع طی کردم. وقتی وارد پارکینگ شدم، نفهمیدم؛ چه‌طوری ماشین رو قفل کردم. حتی منتظر آسانسور نموندم و تمام چهار طبقه رو یه نفس از پله‌ها بالا رفتم. فکر این‌که حتی یه تار مو از سر زیبا کم بشه دیوونه‌ام می‌کرد.
خونه‌ی زیبا درست کنار پله‌ها بود. تا به طبقه‌ی چهارم رسیدم و خواستم زنگ در رو بزنم؛ ولی یه کاغذ که روی در چسبونده شده بود، باعث شد تا دست نگه دارم. کاغذ رو از روی در کندم و شروع به خوندن کردم:
- سلام هامین. اول از همه یه نفس عمیق بکش؛ چون مطمئنم با سرعتی جنون‌آمیز تا این‌جا اومدی. دوم این‌که خیالت راحت، حال من خوبِ خوبه! کاملا سُر و مُر و گنده‌ام! مجبور بودم این‌جوری بهت بگم، بیا؛ چون قرار بود سورپرایز بشی! بله، سوپرایز! من یه سورپرایز برات آماده کردم. حالا این برگه رو نگه دار که این دستورالعمل توئه. اول از همه بیا به سمت واحدت. راستی سر راهت یه نگاهی هم به ستون جلوی آسانسور بنداز. هر برگه‌ای که توی راهت دیدی بردار. وقتی وارد واحدت شدی، بقیه‌ی این متن رو بخون.
از خبر سلامتی زیبا نفس راحتی کشیدم. بعد با کنجکاوی به سمت ستون راه افتادم. موشی کوچولو باز چه فکری توی سرته؟ روی ستون به برگه مربعی شکل بود که روش نوشته شده بود:
- 1.تانتال، ۲.وانادیم، ۳.آلومینیم
این‌ها یعنی چی؟ راهم رو به طرف خونه ادامه دادم. روی درِ خونه، دوتا برگه دیگه بود که روشون نوشته بود:
- 4. دابنیم منهای b
و روی دیگری نوشته بود:
- 5. تانتال منهای a
اون برگه‌ها رو هم برداشتم و وارد خونه شدم. در رو پشت سرم بستم و بقیه دستورالعمل رو خوندم:
- حتما برات سوال شده، این‌هایی که روی اون برگه‌ها نوشتم؛ یعنی چی؟ خب، برای فهمیدنش، اول اون برگه‌ای که روی یخچال هست رو هم بردار. حواست باشه که اون با بقیه برگه‌ها قاطی نشه!
وارد آشپزخونه شدم. روی یخچال هم یه برگه‌ی مربعی کوچیک بود که روش نوشته شده بود:
- 1.هیدروژن، ۲.امرسیم، ۳.ید، ۴.نیتروژن
اون برگه رو هم جدا گرفتم و بقیه‌ی متن رو خوندم:
- خب، حالا که تمامی وسایلِ لازم رو داری، وارد سالن شو. وسط سالن به یه چیزی برخورد می‌کنی. جلوی اون بایست و بعد ادامه‌ی متن رو بخون.
به سالن برگشتم. گوشه و کنار سالن گل‌های قرمز میخک خودنمایی می‌کردن. چندتایی بادکنک هم روی زمین افتاده بود. روی مبل سه نفره که ته سالن بود، دو تا بالش نمدی که عدد بیست و نه رو نشون می‌دادن، گذاشته شده بود. رنگ بالش دو بنفش و رنگ بالش نه لیمویی بود. وسط سالن یه تخته سیاه گچی نسبتا بزرگ بود که به فینگلیش روش نوشته بود:
- mobarak!
و چند تا گل هم اطرافش نقاشی شده بود. یه برگه هم گوشه‌ی تخته سیاه چسبونده شده بود و چند تا گچ هم توی جا گچی بود. جلوی تخته سیاه ایستادم و با کنجکاوی و هیجانی که تموم وجودم رو پر کرده بود، بقیه‌ی متن رو خوندم:
- دیدی؟ مبارک! آره، سوال خیلی خوبیه؛ چی مبارک؟ برای فهمیدنش، به اون برگه‌هایی که توی راه پیدا کردی، نیاز داری. هر کدوم از اون کلمات، یکی از عناصر جدول مندلیف هستن. گوشه‌ی تخته سیاه یه عکس از جدول مندلیف داری. با توجه به اسم‌های عناصر، نمادشون رو از روی جدول پیدا کن و بدون توجه به کوچیکی یا بزرگی حروف، همه رو بدون فاصله و به ترتیبی که برات نوشتم، روی تخته سیاه بنویس. اول اون عناصری که بیرون خونه پیداشون کردی رو بالای کلمه‌ی مبارک بنویس. بعد عناصری که روی یخچال بود رو پایین کلمه‌ی مبارک بنویس. وقتی کارت تموم شد، عبارتی که به وجود اومده رو بلند بخون. برو ببینم چی‌کار می‌کنی غول‌تشن! موفق باشی!
برگه‌ی دستورالعمل رو روی جزیره‌ی آشپزخونه گذاشتم و به سالن برگشتم. یه گچ برداشتم و شروع به ردیف کردن عناصر پشت سر هم کردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246

*زیبا*
حدود پنج دقیقه از وقتی که هامین وارد خونه‌اش شده بود، می‌گذشت. توی اتاق هرمز و پشت پیانو نشسته بودم و منتظر بودم که کار هامین تموم بشه و عبارت رو بلند بخونه تا من کارم رو شروع کنم. توی این سه روز نت‌های آهنگ تولد رو روی پیانو یاد گرفته بودم و می‌تونستم با یه دست بزنم. عسل هم که پیانو بلد بود، دیروز اومد و کارم رو چک کرد و بهم گفت که خوب می‌زنم.
داشتم به اتفاقات صبح فکر می‌کردم که به خاطر این‌که به کافه نرم، بهونه‌ی دل‌درد رو آوردم و هامین خیلی راحت اون برداشت رو کرد. واقعاً خیلی آدم رُکی بود! توی همین افکار بودم که بالاخره صدای حیرت‌زده و ناباور هامین بلند شد:
- تولدت مبارک هامین!
بلافاصله شروع به نواختن نت‌های آهنگ تولد کردم. صدای قدم‌های سنگین هامین رو شنیدم و بعد در اتاق باز شد. نواختن رو تا پایان آهنگ قطع نکردم. وقتی نت نهایی رو هم زدم، از جا بلند شدم و رو به هامین که بهتش برده بود گفتم:
- تولدت مبارک!
ناباورانه اسمم رو زمزمه کرد و با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد. صداش از کنار گوشم، روحم رو نوازش می‌داد:
- من خودم یادم نبود؛ اصلا هیچ کسی یادش نبود، تو چطور حواست بود؟
خندیدم و با ذوق گفتم:
- همه یادشون بود هامین، من ازشون خواستم تا عصر چیزی نگن، تا من بتونم سورپرایزت کنم. از سورن هم خواستم با خانواده‌ات هماهنگ کنه. از یکی دو ساعت دیگه، همه شروع به تبریک گفتن می‌کنن!
دست‌هاش رو دو طرف سرم گذاشت و سرم رو به خودش نزدیک کرد. لحظه‌ای به چشم‌هام زل زد. حلقه‌ی اشک رو توی تیله‌ی سرمه‌ای رنگش دیدم؛ اما تا خواستم حرفی بزنم، لبش به پیشونیم چسبید. تنم داغ شد و ناخودآگاه چشم‌هام بسته شدن. لبخندی عمیق کنج لبم جا خوش کرد. قلبم محکم‌تر و تندتر به سینه‌ام کوبید و حس عشق توی وجودم غوغا کرد.
ب*و*سه‌اش اون‌قدر طولانی شد، که بالاخره قطره‌ی اشکی روی صورتم افتاد. فهمیدم که اشک هامین چکیده. هامین ب*و*سه‌ی کوتاه دیگه‌ای به پیشونیم زد و ازم جدا شد. پرده‌ای از اشک چشمش رو پوشونده بود. با لبخند گفتم:
- چرا گریه می‌کنی؟
با بغضی که صداش رو خش‌دار کرده بود، گفت:
- خیلی عزیزی زیبا، خیلی زیاد!
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد. چال لپ‌هاش رو دوباره نمایان کرد و گفت:
- تو کی یاد گرفتی پیانو بزنی موشی؟
ریز ریز خندیدم:
- بلد نیستم! فقط نت‌های آهنگ تولد رو می‌زنم. اون هم توی این چهار روزی که شرکت بودی، یاد گرفتم. راستش این چهار روز رو اصلا کافه نرفتم.
مشکوک نگاهم کرد.
- ببینم مرخصی پدرام هم کار تو بود؛ نه؟
لبخندی دندون‌نما زدم و سر تکون دادم.
- آره! اگه تو سرت به شرکت گرم نمی‌شد که من نمی‌تونستم از کافه جیم بزنم و این‌جا پیانو یاد بگیرم که تو رو سورپرایز کنم.
با ذوق لپم رو کشید.
- ای جانم موشی شیطون!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
حالا بریم کیک بخوریم؟ دستپخت خودمه،
چشماش برق زدن. دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. وقتی وارد سالن شدیم، هامین با دیدن تخته سیاه، دوباره اون ایده‌ی خاص رو به یاد آورد.
- وای بانو! این از کجا به ذهنت رسید؟
همون‌طور که به آشپزخونه می‌رفتم، گفتم:
- خودت می‌دونی که دیپلم ادبیات دارم؛ اما علاوه بر ادبیات، من عاشق شیمی هم بودم. با این‌که توی رشته‌ی من این درس نبود؛ اما همیشه کنار عسل شیمی می‌خوندم. جدول مندلیف رو هم حفظم! وقتی که من و عسل دبیرستان بودیم و خواستیم جدول رو حفظ کنیم، با همدیگه عناصر رو کنار هم می‌ذاشتیم و ازشون کلمه می‌ساختیم تا رمز بشه و این‌جوری جدول رو یادمون بمونه. منم یاد اون روزها افتادم و این‌بار به جای رمز ساختن، کلمه‌های مورد نیازم رو با عناصر ساختم!
دو تا بشقاب و چنگال روی میز پذیرایی گذاشتم. رو به هامین که هنوز ایستاده بود، گفتم:
- چرا نمی‌شینی؟
لبخندی چال نمایون‌کن زد و روی مبل سه نفره جا خوش کرد. اون دوتا بالشتک نمدی رو برداشت و گفت:
- این هم کار خودته؟
کیک به دست از آشپزخونه بیرون اومدم.
- آره! رنگشون رو هم اون‌جوری انتخاب کردم که اگه خواستی توی اتاقت بذاری، با دکوراسیون اتاقت جور بشن.
آروم خندید. کیک رو روی میز گذاشتم.
- با طعم نسکافه و وانیل درست کردم، نمی‌دونستم مزه‌ی مورد علاقت چیه.
چشم‌هاش برق زدن.
- شوخی می‌کنی زیبا؟ این دوتا طعم‌های مورد علاقه‌ی من هستن.
- جدی؟ پس شانس آوردم.
و شمع بیست و نه رو روی کیک گذاشتم و روشن کردم. با لبخند به هامین گفتم:
- آرزو کن!
شروع کردم به شمردن برعکس از بیست و نه. بالاخره وقتی یک رو هم گفتم، هامین شمع رو فوت کرد. دست زدم و با ذوق و شوق گفتم:
- تولدت مبارک!
شمع‌ها رو از کیک بیرون کشیدم و ادامه دادم:
- دیگه داری پیر میشی، وقت زن گرفتنت داره می‌گذره‌ها! باید زودتر برات آستین بالا بزنم.
لبخند از لب هامین پاک نمی‌شد.
- دوست داری بدونی چه آزرویی کردم؟
چاقو رو به دستش دادم و با لبخند گفتم:
- اگه بگی که آرزوت برآورده نمی‌شه! فعلا بیا این کیک رو ببر.
چاقو رو گرفت و روی میز گذاشت. بعد خودش از جا بلند شد و به سمتم اومد و دوباره بی‌هوا بغلم کرد. با حس شیفتگی و شادی‌ای که توی صداش بود گفت:
- حتی اگه آرزوم مربوط به پرنسس موشیِ کوچولوم باشه، بازم نباید بگم؟
سرخوشانه خندیدم و با شیطنت گفتم:
- نه خیر!
همون موقع گوشی هامین زنگ خورد. هامین با لحن بامزه‌ای گفت:
- ای بر خرمگس معرکه لعنت!
باز هم خندیدم. هامین گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید و نگاهی به صفحه‌اش انداخت. سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- آرش بگم خدا چی‌کارت کنه آخه!
و گوشی رو جواب داد. خواستم از بغلش بیرون بیام که اجازه نداد و دست آزادش رو دورم حلقه کرد. من هم سرخوشانه سر روی سینه‌اش گذاشتم و به حرف‌هاش گوش دادم.
- الو؟ چی میگی خرمگس معرکه؟
صدای گوشی بلند بود و شنیدم آرش چی گفت. ناباورانه سرم رو بلند کردم و لبخند روی لبم خشکید. خون توی رگ‌هام یخ بست و حس کردم، قلبم دیگه نزد. نگاهی به چهره‌ی هامین انداختم که نفسش به شماره افتاده بود و بهت‌زده به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. ترس و غم تمام وجودم رو پر کرد. بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخت و خودم رو تنهاترین و بدبخت‌ترین آدم دنیا حس کردم. دست‌های هامین شل شدن و از دورم افتادن؛ اما من، فقط صدای آرش رو بارها توی سرم می‌شنیدم که گفت:
- هامین بیا، بیا که زندگیت پیدا شد! بیا که زیبات بالاخره اومد!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246

*هامین*

با سرعتی سرسام‌آور به سمت خونه‌ای می‌رفتم که دوازده سال بود که دنبالش بودم. برای رسیدن لحظه‌ای مکث نمی‌کردم؛ اما سوالی مثل خوره مغزم رو می‌خورد:
- من هنوز عاشق هم‌بازی بچگی‌هام هستم؟
و من جوابش رو نمی‌دونستم. امروز داشتم یه حس جدید رو نسبت به زیبا بانو پیدا می‌کردم، شاید داشتم عاشقش می‌شدم؛ اما قبل از اینکه این حس تازه و غریب، پا بگیره، آرش زنگ زد و اون احساس پشت یه عشق قدیمی گم شد. عشق؟ من واقعا عاشق زیبام بودم؟ یا این‌که فقط عادت کرده بودم که حسی بهش داشته باشم؟ اصلا اون زیبای من بود؟ جواب این‌ها رو هم نمی‌دونستم. با این حال الان داشتم می‌رفتم، می‌رفتم که به همونی برسم که حتی نمی‌دونم، دوستش دارم یا نه! و زیبا بانو چی؟ پرنسسم؟ همون‌طوری وسط تولدم تنهاش گذاشتم، رهاش کردم. وسط سوپرایزی که خودش برای من داشت، ولش کردم. اون هم کی رو؟ کسی که لحظه‌ای تنهام نذاشت، رهام نکرد، دستم رو ول نکرد که مبادا توی مسیر سختم زمین بخورم.
با وجود تمام میان‌بر زدن‌ها، بالاخره توی ترافیک گیر افتادم. عصبی مشتی به فرمون زدم. باید بعدا از زیبا بانو هم عذرخواهی می‌کردم. ترافیک روان بود. داشتم همون‌طوری جلو می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد. بدون نگاه به صفحه‌اش جواب دادم:
- بله؟
صدای غمگین و خسته‌ی آرش گوشم رو پر کرد:
- هامین نرو به اون آدرس!
با نگرانی گفتم:
- چی‌شده آرش؟ حالت خوبه؟
- هامین به اون خونه نرو، بیا دفتر من.
- آرش چیزی‌شده؟
با درموندگی گفت:
- فقط بیا دفترم. این‌جا همه چیز رو واست توضیح میدم.
و قطع کرد. دلم به شور افتاد؛ چرا صدای آرش اون‌طوری بود؟ یعنی چی‌شده؟ از اولین خروجی خارج شدم و راهم رو به سمت دفترِ وکالتِ آرش کج کردم. وقتی بالاخره رسیدم، ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم و با عجله زنگ زدم. صدای آرش از پشت آیفون هم غمگین بود:
- بیا بالا!
دلشوره‌ام به اوج خودش رسید. آرش به جز وقتی که عشقش توی روز عروسیشون تصادف کرد و فوت شد، سابقه نداشت بیشتر از ده دقیقه به خاطر یه موضوع ناراحت باشه. با دلهره دکمه‌ی آسانسور رو زدم. وقتی به طبقه‌ی سوم رسیدم، در دفتر آرش باز بود. داخل شدم و در رو بستم. دفتر خالی بود و هیچ کسی نبود. صدا بلند کردم:
- آرش؟
- بیا توی اتاق.
وارد اتاق کار شدم. آرش با چهره‌ای گرفته، روی مبل کنار میز نشسته بود. تا من رو دید، چهره‌ش گرفته‌تر شد و به مبل روبه‌رویی اشاره کرد.
- بشین!
به سرعت روی مبل نشستم و با نگرانی صورتش رو کاویدم. انگار که اجزای صورتش می‌تونستن حرف بزنن و بهم بگن چی شده وقتی دیدم ساکته با دلشوره‌ای که لحظه‌ای رهام نمی‌کرد، تشر زدم:
- حرف بزن آرش!
آرش آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد:
- ببین هامین، من، من واقعا متاسفم اصلا نمی‌دونم چه‌طور باید این رو بهت بگم. فقط، فقط بدون من درکت می‌کنم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با نفسی که از شدت اضطراب بالا نمی‌اومد، سکوت کردم. آرش بی هیچ حرف دیگه‌ای، گوشیش رو به دستم داد. نگاه گیجم رو از صورتش به گوشی بین دست‌هام کشوندم و با دیدن تصویری که روی صفحه بود و صورت گرد و بانمکی که میونش می‌درخشید، نفس توی سینه‌ام گره خورد.
زیبا بود! دقیقا همون دختربچه با چشم‌های طوسی و موهای مواج، درست عین بچگی‌هاش، موهای خوش‌رنگش رو دو طرفه بافته و روی شونه‌هاش انداخته بود. پرده‌ی اشک دیدم رو تار کرد، زیبای من بود، واقعا پیداش کرده بودیم.
انگشت‌های لرزونم رو به دکمه‌ی پخش روی صفحه رسوندم و با شروع ویدیو، صدای پر از نازش، تمام اتاق رو پر کرد. همه چیز از یادم رفت و با تمام وجود به صداش گوش دادم:
- سلام هامین! امیدوارم حالت خوب باشه. دوستت می‌گفت امروز تولدته، پس تولدت هم مبارک! خیلی نمی‌خوام توی روز تولدت احوالت رو غمگین کنم، پس کوتاه و خلاصه میگم. لطفا دیگه سراغ من نیا، دنبال من نگرد. من یه زندگی جدید شروع کردم، دور از تموم اتفاقات گذشته‌ام، و نمیخوام چیزی از اون گذشته آرامش الانم رو خراب کنه. پس فقط به زندگیت ادامه بده. مراقب خودت بمون، رفیق بچگی!
نمیدونم چند دقیقه از تموم شدن ویدیو گذشته بود و من همونجوری مات به صفحه خیره مونده بودم. همین؟ تمام ارزش من برای این دختر، همین ویدیویی بودکه مدتش حتی به یک دقیقه هم نمی‌رسید؟ برای همین اون همه گشتم و سال‌های عمرم رو منتظر موندم؟ برای همین روی تموم دنیا پا گذاشتم و برای خواستنش لجبازی کردم؟
در کمتر از یک دقیقه، تمام باورهام فرو ریخته بود، پایه‌های دنیام سست شده و همه چیز خراب شده بود. چشمام از صفحه‌ی گوشی کنده شد و تا نگران نگران آرش بالا اومد. تا خواست چیزی بگه، دستم رو بلند کردم و توی هوا نگهش داشتم، نمیخواستم هیچ چیز بشنوم. با قدرتی که داشت ذره ذره از بین می‌رفت، بلند شدم و روی پاهام ایستادم. گوشی رو به دست آرش دادم و قدم‌های نامطمئنم رو از دفتر بیرون کشیدم.
نفهمیدم چطور از ساختمون بیرون رفتم و از دکه دو پاکت سیگار گرفتم و توی ماشین نشستم. نفهمیدم چطور هر سیگار رو با آتش سیگار قبلیش روشن کردم و پشت سر هم دو پاکت رو تموم کردم. نفمیدم چطور ماشین سرعت گرفته به خارج از شهر و همون صخره و پرتگاه همیشگی رسید، اما بالاخره اینجا بودم. انگار همه چیز توی مه فرو رفته بود، کنترل هیچ چیزی دست من نبود.
کنار صخره که رسیدم، هیکل ظریف دختری که پشت به جاده روی تخته سنگ‌ها نشسته بود، توجهم رو جمع کرد. زیر لب، لعنتی به شانسم فرستادم. من اینجا بودم تا داد بکشم و اشک بریزم و فرو بپاشم، ولی حالا توی صخره‌ای که هیچ وقت مگس هم توش پر نمیزد، آدم دیگه‌ای حضور داشت.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا