- Jan 23, 2023
- 246
هیچ جوابی ندادم. به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم. با برخورد لبش به پوستم، یه لحظه قلبم نزد و بعد با سرعتی چند برابر تپیدنش رو از سر گرفت. حسی عجیب توی وجودم غوغا میکرد. از گونههام آتیش بیرون میزد و من مطمئن بودم که رنگم چندین درجه تیرهتر از لبو شده! جای لبهای هامین روی گونهام میسوخت و این سوزش بد نبود، بلکه یه حس خوب رو توی وجودم پخش میکرد.
صداش دوباره توی گوشم پیچید:
- زیبا بانو؟
بعد از مدتها دوباره زیبا بانو صدام زده بود و من باز هم قلبی رو لعنت کردم که رگش مستقیم به زبونم میرسید و حرفش رو بیفکر میزد، وقتی که ناخودآگاه زمزمه کردم:
- جانم؟
- خوبی؟
- ها؟ آ... آره!
دستش از دورم باز شد و من فوراً از جا بلند شدم. از اتاق بیرون نرفتم، در واقع فرار کردم و به دستشویی پناه بردم. چندین مشت آب سرد به صورتم زدم تا التهابم کمتر بشه و حالم سر جاش بیاد. توی آینه به صورتم خیسم نگاه کردم. ناگاه ب*و*سهی هامین برام تداعی شد و لبخندی روی لبم جا گرفت. انگشتم رو روی جای ب*و*سهاش کشیدم؛ چه اتفاقِ شیرینی بود!
با یادآوری عشقِ همین تمام حال خوبم دود شد؛ یعنی اون روزی که زیباش بیاد، همهی این احساسات خوب از من دریغ میشه؟ این ب*و*سههای ناگهانی، این معذرتخواهیهای شیرین، همه رو از دست میدم؟ هامین! وقتی قراره یه روزی همهی اینها رو ازم بگیری، برای چی من رو عاشقتر میکنی؟ هر کارِ تو، قلب عاشق من رو مجنونتر میکنه! اگه قراره یه روزی هیچ کدوم از اینها رو نداشته باشم؛ پس حالا هم نکن، عاشقترم نکن! به قول شاملو:
- حوصلهات که سر میرود،
با دلم، با دوست داشتنم
بازی نکن!
من در بی حوصلگیهایم،
با تو زندگی کردهام.
هامین من توی هر نفسم با تو زندگی میکنم، بیشتر از این وابستهام نکن؛ وقتی یه روزی میرسه که همهی اینها مالِ زیبات میشه؛ پس از همین حالا هم اینها رو بهم نده.
نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو پس زدم. لبخندی روی لبم نشوندم و از دستشویی بیرون رفتم. سعی داشتم جوری رفتار کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. وارد آشپزخونه شدم. هامین با دست و صورت شسته و لباس عوض شده، پشت میز نشسته بود و منتظر من بود تا صبحونه و شروع کنه. صندلی رو به روییش رو بیرون کشیدم و نشستم. هامین با لبخند نگاهی بهم کرد و شروع به خوردن کرد. بعد از صبحونه به طرف کافه راه افتادیم. طبق معمول با پرادوی هامین میرفتیم. ساعت هشت شب هم برای برگشت به خونه همراه هامین شدم. روی صندلی نشستم و کمربندم رو بستم و هامین استارت زد. ماشین حرکت کرد و هامین سر صحبت رو باز کرد:
- زیبا تو توی خونه کاری داری؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه؛ چهطور مگه؟
هامین با لبخند نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- آخه من باید برم یه چیزی بخرم، میخوام ببینم که اگه کاری داری اول تو رو بذارم خونه.
با بیخیالی شونه بالا انداختم و نگاهم رو به خیابون رو به روم دادم.
- نه، من کاری ندارم، همراهت میام. حالا چی میخوای بخری؟
هامین خیلی ساده جواب داد:
- چند تا قوطی رنگ.
- رنگ؟ واسه چی؟
خندید و با انگشت روی نوک بینیم زد.
- فضولی نکن، به زودی میفهمی. یه برنامهی جالب دارم.
شونه بالا انداختم. هامین راهش رو به طرف تجریش کج کرد. ماشین رو یه جایی نزدیک مترو پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
توی بازاری که حتی ساعت هشت و نیم شب هم شلوغ بود، میچرخیدیم. من همیشه جاهای شلوغ مثل بازار رو دوست داشتم. دوست داشتم که قشرهای مختلف مردم رو از نزدیک ببینم و لمسشون کنم. نزدیک یک ساعت فقط داشتیم توی بازار میچرخیدیم. دیگه کمکم شک کرده بودم که هامین برای بازارگردی اومده؛ نه برای خریدِ رنگ!
همینطور راه میرفتیم که چشمم به یه دکه بستنی قیفی خورد، بلافاصله جیغم بلند شد:
- هامین!
هامین که شونه به شونهام راه میرفت، با تعجب و نگرانی به طرفم برگشت.
- چیشد؟
چشمهام رو مظلوم و لحنم رو کودکانه کردم:
- هامینجونم؟
فهمید یه چیزی ازش میخوام، لبهاش از هم باز شدن و زیر خنده زد.
- جونم وروجک کوچولو؟
لبهام رو غنچه کردم و انگشتهام رو به هم گره دادم.
- اوم...چیزه!
- چیه شیطونک؟
سرم رو روی شونهام خم کردم و آروم گفتم:
- چیزه دیگه؛ یعنی من دلم چیز میخواد!
هامین دستم رو گرفت و من رو به کنار خیابون کشید. رو به روم ایستاد و سرش رو جلوی صورتم گرفت. با خنده از رفتارهای من گفت:
- دلِ کوچولوت چی میخواد عزیزم؟
لبخندی به پهنای صورتم زدم که همه دندونهام بیرون ریخت:
- بستنی قیفی!
چشمهای هامین از تعجب گشاد شدن. چند لحظه خیره به من موند و بعد یه دفعه زیر خنده زد. الان این داشت به من میخندید؟ اصلا من قهرم! اخم کردم و دست به سینه پشت به هامین ایستادم.
- خیلی بی ترادبی! چرا به من میخندی؟
به ثانیه نکشید که از پشت توی بغل هامین فرو رفتم.
- کی به تو خندید بانو؟ غلط کرد، هر کی خندید! من دلم ضعف رفت واسه این همه بچگیهای قشنگت، واسه همین خندیدم.
از موضعم پایین نیومدم و با لحنی قهر مانند گفتم:
- در هر صورت بی تر ادبی.
لبش گوشم رو از پشت شال لمس کرد و زمزمهوار گفت:
- اون وقت بی تر ادب یعنی چی؟
تنم داغ شد. از این همه نزدیکی به هامین گُر گرفته بودم. قلبم شروع به کوبیدن خودش به سینهام کرد. با صدایی که به خاطر دگرگونی حالم آروم و مظلومانه شده بود، گفتم:
- بیتر ادب میشه ترکیب بی تربیت و بی ادب!
هامین دوباره کنار گوشم خندید. نفسهای گرمش که به پوستم میخورد، حس خوبی رو بهم میداد. بعد آروم زمزمه کرد:
- هنوز دلت بستنی میخواد عزیزِ دلِ بیترادب؟
خندهام گرفت و با خنده گفتم:
- خوشم میاد خودت هم قبول داری بیترادبی.
دستش از دورم باز شد و از آغوشش بیرون اومدم. چرخیدم و رو بهش ایستادم که با لحنی طنزآمیز گفت:
- مگه میشه زیبا بانو چیزی بگه و من قبول نکنم؟
ریز خندیدم، صدای هامین به حالت اول برگشت:
- نگفتی؟ هنوز بستنی میخوای؟
با شنیدن کلمهی بستنی چشمهام برق زدن. هامین با دیدن برق چشمام خودش حرفم رو فهمید. خندید و به طرف دکهی بستنی فروشی رفت. چند دقیقه بعد با دو تا بستنی قیفی به سمتم اومد. یکی رو به دستم داد و گفت:
- بفرمایید پرنسس، چیز دیگهای نمیخوای؟
در حالی که ذوقزده به بستنیم نگاه میکردم، گفتم:
- نه قربونت، خیلی ماهی!
و طبق عادتی که از بچگی داشتم، لیس بزرگی به بستنی زدم. داشتم با شوق بستنی قیفیم رو لیس میزدم که متوجه سنگینی نگاهی شدم. برگشتم و دیدم هامین بیتوجه به همه چیز و با لبخند کوچیکی خیره به من مونده. با بامزگی اخم کردم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
- آهای آقاهه! چی رو نگاه میکنی؟
هامین که توی هپروت غرق شده بود، دوباره حواسش جمع شد. یه گاز به بستنیش زد و با بیتفاوتی گفت:
- تو رو!
صداش دوباره توی گوشم پیچید:
- زیبا بانو؟
بعد از مدتها دوباره زیبا بانو صدام زده بود و من باز هم قلبی رو لعنت کردم که رگش مستقیم به زبونم میرسید و حرفش رو بیفکر میزد، وقتی که ناخودآگاه زمزمه کردم:
- جانم؟
- خوبی؟
- ها؟ آ... آره!
دستش از دورم باز شد و من فوراً از جا بلند شدم. از اتاق بیرون نرفتم، در واقع فرار کردم و به دستشویی پناه بردم. چندین مشت آب سرد به صورتم زدم تا التهابم کمتر بشه و حالم سر جاش بیاد. توی آینه به صورتم خیسم نگاه کردم. ناگاه ب*و*سهی هامین برام تداعی شد و لبخندی روی لبم جا گرفت. انگشتم رو روی جای ب*و*سهاش کشیدم؛ چه اتفاقِ شیرینی بود!
با یادآوری عشقِ همین تمام حال خوبم دود شد؛ یعنی اون روزی که زیباش بیاد، همهی این احساسات خوب از من دریغ میشه؟ این ب*و*سههای ناگهانی، این معذرتخواهیهای شیرین، همه رو از دست میدم؟ هامین! وقتی قراره یه روزی همهی اینها رو ازم بگیری، برای چی من رو عاشقتر میکنی؟ هر کارِ تو، قلب عاشق من رو مجنونتر میکنه! اگه قراره یه روزی هیچ کدوم از اینها رو نداشته باشم؛ پس حالا هم نکن، عاشقترم نکن! به قول شاملو:
- حوصلهات که سر میرود،
با دلم، با دوست داشتنم
بازی نکن!
من در بی حوصلگیهایم،
با تو زندگی کردهام.
هامین من توی هر نفسم با تو زندگی میکنم، بیشتر از این وابستهام نکن؛ وقتی یه روزی میرسه که همهی اینها مالِ زیبات میشه؛ پس از همین حالا هم اینها رو بهم نده.
نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو پس زدم. لبخندی روی لبم نشوندم و از دستشویی بیرون رفتم. سعی داشتم جوری رفتار کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. وارد آشپزخونه شدم. هامین با دست و صورت شسته و لباس عوض شده، پشت میز نشسته بود و منتظر من بود تا صبحونه و شروع کنه. صندلی رو به روییش رو بیرون کشیدم و نشستم. هامین با لبخند نگاهی بهم کرد و شروع به خوردن کرد. بعد از صبحونه به طرف کافه راه افتادیم. طبق معمول با پرادوی هامین میرفتیم. ساعت هشت شب هم برای برگشت به خونه همراه هامین شدم. روی صندلی نشستم و کمربندم رو بستم و هامین استارت زد. ماشین حرکت کرد و هامین سر صحبت رو باز کرد:
- زیبا تو توی خونه کاری داری؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه؛ چهطور مگه؟
هامین با لبخند نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- آخه من باید برم یه چیزی بخرم، میخوام ببینم که اگه کاری داری اول تو رو بذارم خونه.
با بیخیالی شونه بالا انداختم و نگاهم رو به خیابون رو به روم دادم.
- نه، من کاری ندارم، همراهت میام. حالا چی میخوای بخری؟
هامین خیلی ساده جواب داد:
- چند تا قوطی رنگ.
- رنگ؟ واسه چی؟
خندید و با انگشت روی نوک بینیم زد.
- فضولی نکن، به زودی میفهمی. یه برنامهی جالب دارم.
شونه بالا انداختم. هامین راهش رو به طرف تجریش کج کرد. ماشین رو یه جایی نزدیک مترو پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
توی بازاری که حتی ساعت هشت و نیم شب هم شلوغ بود، میچرخیدیم. من همیشه جاهای شلوغ مثل بازار رو دوست داشتم. دوست داشتم که قشرهای مختلف مردم رو از نزدیک ببینم و لمسشون کنم. نزدیک یک ساعت فقط داشتیم توی بازار میچرخیدیم. دیگه کمکم شک کرده بودم که هامین برای بازارگردی اومده؛ نه برای خریدِ رنگ!
همینطور راه میرفتیم که چشمم به یه دکه بستنی قیفی خورد، بلافاصله جیغم بلند شد:
- هامین!
هامین که شونه به شونهام راه میرفت، با تعجب و نگرانی به طرفم برگشت.
- چیشد؟
چشمهام رو مظلوم و لحنم رو کودکانه کردم:
- هامینجونم؟
فهمید یه چیزی ازش میخوام، لبهاش از هم باز شدن و زیر خنده زد.
- جونم وروجک کوچولو؟
لبهام رو غنچه کردم و انگشتهام رو به هم گره دادم.
- اوم...چیزه!
- چیه شیطونک؟
سرم رو روی شونهام خم کردم و آروم گفتم:
- چیزه دیگه؛ یعنی من دلم چیز میخواد!
هامین دستم رو گرفت و من رو به کنار خیابون کشید. رو به روم ایستاد و سرش رو جلوی صورتم گرفت. با خنده از رفتارهای من گفت:
- دلِ کوچولوت چی میخواد عزیزم؟
لبخندی به پهنای صورتم زدم که همه دندونهام بیرون ریخت:
- بستنی قیفی!
چشمهای هامین از تعجب گشاد شدن. چند لحظه خیره به من موند و بعد یه دفعه زیر خنده زد. الان این داشت به من میخندید؟ اصلا من قهرم! اخم کردم و دست به سینه پشت به هامین ایستادم.
- خیلی بی ترادبی! چرا به من میخندی؟
به ثانیه نکشید که از پشت توی بغل هامین فرو رفتم.
- کی به تو خندید بانو؟ غلط کرد، هر کی خندید! من دلم ضعف رفت واسه این همه بچگیهای قشنگت، واسه همین خندیدم.
از موضعم پایین نیومدم و با لحنی قهر مانند گفتم:
- در هر صورت بی تر ادبی.
لبش گوشم رو از پشت شال لمس کرد و زمزمهوار گفت:
- اون وقت بی تر ادب یعنی چی؟
تنم داغ شد. از این همه نزدیکی به هامین گُر گرفته بودم. قلبم شروع به کوبیدن خودش به سینهام کرد. با صدایی که به خاطر دگرگونی حالم آروم و مظلومانه شده بود، گفتم:
- بیتر ادب میشه ترکیب بی تربیت و بی ادب!
هامین دوباره کنار گوشم خندید. نفسهای گرمش که به پوستم میخورد، حس خوبی رو بهم میداد. بعد آروم زمزمه کرد:
- هنوز دلت بستنی میخواد عزیزِ دلِ بیترادب؟
خندهام گرفت و با خنده گفتم:
- خوشم میاد خودت هم قبول داری بیترادبی.
دستش از دورم باز شد و از آغوشش بیرون اومدم. چرخیدم و رو بهش ایستادم که با لحنی طنزآمیز گفت:
- مگه میشه زیبا بانو چیزی بگه و من قبول نکنم؟
ریز خندیدم، صدای هامین به حالت اول برگشت:
- نگفتی؟ هنوز بستنی میخوای؟
با شنیدن کلمهی بستنی چشمهام برق زدن. هامین با دیدن برق چشمام خودش حرفم رو فهمید. خندید و به طرف دکهی بستنی فروشی رفت. چند دقیقه بعد با دو تا بستنی قیفی به سمتم اومد. یکی رو به دستم داد و گفت:
- بفرمایید پرنسس، چیز دیگهای نمیخوای؟
در حالی که ذوقزده به بستنیم نگاه میکردم، گفتم:
- نه قربونت، خیلی ماهی!
و طبق عادتی که از بچگی داشتم، لیس بزرگی به بستنی زدم. داشتم با شوق بستنی قیفیم رو لیس میزدم که متوجه سنگینی نگاهی شدم. برگشتم و دیدم هامین بیتوجه به همه چیز و با لبخند کوچیکی خیره به من مونده. با بامزگی اخم کردم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
- آهای آقاهه! چی رو نگاه میکنی؟
هامین که توی هپروت غرق شده بود، دوباره حواسش جمع شد. یه گاز به بستنیش زد و با بیتفاوتی گفت:
- تو رو!