Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هیچ جوابی ندادم. به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم. با برخورد لبش به پوستم، یه لحظه قلبم نزد و بعد با سرعتی چند برابر تپیدنش رو از سر گرفت. حسی عجیب توی وجودم غوغا می‌کرد. از گونه‌هام آتیش بیرون می‌زد و من مطمئن بودم که رنگم چندین درجه تیره‌تر از لبو شده! جای لب‌های هامین روی گونه‌ام می‌سوخت و این سوزش بد نبود، بلکه یه حس خوب رو توی وجودم پخش می‌کرد.
صداش دوباره توی گوشم پیچید:
- زیبا بانو؟
بعد از مدت‌ها دوباره زیبا بانو صدام زده بود و من باز هم قلبی رو لعنت کردم که رگش مستقیم به زبونم می‌رسید و حرفش رو بی‌فکر می‌زد، وقتی که ناخودآگاه زمزمه کردم:
- جانم؟
- خوبی؟
- ها؟ آ... آره!
دستش از دورم باز شد و من فوراً از جا بلند شدم. از اتاق بیرون نرفتم، در واقع فرار کردم و به دستشویی پناه بردم. چندین مشت آب سرد به صورتم زدم تا التهابم کمتر بشه و حالم سر جاش بیاد. توی آینه به صورتم خیسم نگاه کردم. ناگاه ب*و*سه‌ی هامین برام تداعی شد و لبخندی روی لبم جا گرفت. انگشتم رو روی جای ب*و*سه‌اش کشیدم؛ چه اتفاقِ شیرینی بود!
با یادآوری عشقِ همین تمام حال خوبم دود شد؛ یعنی اون روزی که زیباش بیاد، همه‌ی این احساسات خوب از من دریغ میشه؟ این ب*و*سه‌های ناگهانی، این معذرت‌خواهی‌های شیرین، همه رو از دست میدم؟ هامین! وقتی قراره یه روزی همه‌ی این‌ها رو ازم بگیری، برای چی من رو عاشق‌تر می‌کنی؟ هر کارِ تو، قلب عاشق من رو مجنون‌تر می‌کنه! اگه قراره یه روزی هیچ کدوم از این‌ها رو نداشته باشم؛ پس حالا هم نکن، عاشق‌ترم نکن! به قول شاملو:
- حوصله‌ات که سر می‌رود،
با دلم، با دوست داشتنم
بازی نکن!
من در بی حوصلگی‌هایم،
با تو زندگی کرده‌ام.
هامین من توی هر نفسم با تو زندگی می‌کنم، بیشتر از این وابسته‌ام نکن؛ وقتی یه روزی می‌رسه که همه‌ی این‌ها مالِ زیبات میشه؛ پس از همین حالا هم این‌ها رو بهم نده.
نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو پس زدم. لبخندی روی لبم نشوندم و از دستشویی بیرون رفتم. سعی داشتم جوری رفتار کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. وارد آشپزخونه شدم. هامین با دست و صورت شسته و لباس عوض شده، پشت میز نشسته بود و منتظر من بود تا صبحونه و شروع کنه. صندلی رو به روییش رو بیرون کشیدم و نشستم. هامین با لبخند نگاهی بهم کرد و شروع به خوردن کرد. بعد از صبحونه به طرف کافه راه افتادیم. طبق معمول با پرادوی هامین می‌رفتیم. ساعت هشت شب هم برای برگشت به خونه همراه هامین شدم. روی صندلی نشستم و کمربندم رو بستم و هامین استارت زد. ماشین حرکت کرد و هامین سر صحبت رو باز کرد:
- زیبا تو توی خونه کاری داری؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه؛ چه‌طور مگه؟
هامین با لبخند نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- آخه من باید برم یه چیزی بخرم، می‌خوام ببینم که اگه کاری داری اول تو رو بذارم خونه.
با بی‌خیالی شونه بالا انداختم و نگاهم رو به خیابون رو به روم دادم.
- نه، من کاری ندارم، همراهت میام. حالا چی می‌خوای بخری؟
هامین خیلی ساده جواب داد:
- چند تا قوطی رنگ.
- رنگ؟ واسه چی؟
خندید و با انگشت روی نوک بینیم زد.
- فضولی نکن، به زودی می‌فهمی. یه برنامه‌ی جالب دارم.
شونه بالا انداختم. هامین راهش رو به طرف تجریش کج کرد. ماشین رو یه جایی نزدیک مترو پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
توی بازاری که حتی ساعت هشت و نیم شب هم شلوغ بود، می‌چرخیدیم. من همیشه جاهای شلوغ مثل بازار رو دوست داشتم. دوست داشتم که قشرهای مختلف مردم رو از نزدیک ببینم و لمسشون کنم. نزدیک یک ساعت فقط داشتیم توی بازار می‌چرخیدیم. دیگه کم‌کم شک کرده بودم که هامین برای بازارگردی اومده؛ نه برای خریدِ رنگ!
همین‌طور راه می‌رفتیم که چشمم به یه دکه بستنی قیفی خورد، بلافاصله جیغم بلند شد:
- هامین!
هامین که شونه به شونه‌ام راه می‌رفت، با تعجب و نگرانی به طرفم برگشت.
- چی‌شد؟
چشم‌هام رو مظلوم و لحنم رو کودکانه کردم:
- هامین‌جونم؟
فهمید یه چیزی ازش میخوام، لب‌هاش از هم باز شدن و زیر خنده زد.
- جونم وروجک کوچولو؟
لب‌هام رو غنچه کردم و انگشت‌هام رو به هم گره دادم.
- اوم...چیزه!
- چیه شیطونک؟
سرم رو روی شونه‌ام خم کردم و آروم گفتم:
- چیزه دیگه؛ یعنی من دلم چیز می‌خواد!
هامین دستم رو گرفت و من رو به کنار خیابون کشید. رو به روم ایستاد و سرش رو جلوی صورتم گرفت. با خنده از رفتارهای من گفت:
- دلِ کوچولوت چی می‌خواد عزیزم؟
لبخندی به پهنای صورتم زدم که همه دندون‌هام بیرون ریخت:
- بستنی قیفی!
چشم‌های هامین از تعجب گشاد شدن. چند لحظه خیره به من موند و بعد یه دفعه زیر خنده زد. الان این داشت به من می‌خندید؟ اصلا من قهرم! اخم کردم و دست به سینه پشت به هامین ایستادم.
- خیلی بی ترادبی! چرا به من می‌خندی؟
به ثانیه نکشید که از پشت توی بغل هامین فرو رفتم.
- کی به تو خندید بانو؟ غلط کرد، هر کی خندید! من دلم ضعف رفت واسه این همه بچگی‌های قشنگت، واسه همین خندیدم.
از موضعم پایین نیومدم و با لحنی قهر مانند گفتم:
- در هر صورت بی تر ادبی.
لبش گوشم رو از پشت شال لمس کرد و زمزمه‌وار گفت:
- اون وقت بی تر ادب یعنی چی؟
تنم داغ شد. از این همه نزدیکی به هامین گُر گرفته بودم. قلبم شروع به کوبیدن خودش به سینه‌ام کرد. با صدایی که به خاطر دگرگونی حالم آروم و مظلومانه شده بود، گفتم:
- بی‌تر ادب میشه ترکیب بی تربیت و بی ادب!
هامین دوباره کنار گوشم خندید. نفس‌های گرمش که به پوستم می‌خورد، حس خوبی رو بهم می‌داد. بعد آروم زمزمه کرد:
- هنوز دلت بستنی می‌خواد عزیزِ دلِ بی‌ترادب؟
خنده‌ام گرفت و با خنده گفتم:
- خوشم میاد خودت هم قبول داری بی‌ترادبی.
دستش از دورم باز شد و از آغوشش بیرون اومدم. چرخیدم و رو بهش ایستادم که با لحنی طنزآمیز گفت:
- مگه میشه زیبا بانو چیزی بگه و من قبول نکنم؟
ریز خندیدم، صدای هامین به حالت اول برگشت:
- نگفتی؟ هنوز بستنی می‌خوای؟
با شنیدن کلمه‌ی بستنی چشم‌هام برق زدن. هامین با دیدن برق چشمام خودش حرفم رو فهمید. خندید و به طرف دکه‌ی بستنی فروشی رفت. چند دقیقه بعد با دو تا بستنی قیفی به سمتم اومد. یکی رو به دستم داد و گفت:
- بفرمایید پرنسس، چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
در حالی که ذوق‌زده به بستنیم نگاه می‌کردم، گفتم:
- نه قربونت، خیلی ماهی!
و طبق عادتی که از بچگی داشتم، لیس بزرگی به بستنی زدم. داشتم با شوق بستنی قیفیم رو لیس می‌زدم که متوجه سنگینی نگاهی شدم. برگشتم و دیدم هامین بی‌توجه به همه چیز و با لبخند کوچیکی خیره به من مونده. با بامزگی اخم کردم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
- آهای آقاهه! چی رو نگاه می‌کنی؟
هامین که توی هپروت غرق شده بود، دوباره حواسش جمع شد. یه گاز به بستنیش زد و با بی‌تفاوتی گفت:
- تو رو!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
یه ابروم رو بالا انداختم و لب‌هام رو جمع و چشم‌هام رو ریز کردم. هامین نگاهی بهم انداخت و خندید.
- از دستِ تو دختر!
قشنگ که خنده‌هاش رو کرد، دوباره رو به من کرد و گفت:
- مثل بچه‌ها بستنیت رو لیس می‌زنی. کلا بی‌خیال کلاس گذاشتن و قر و فری! با لذت لیس‌های بزرگ به بستنیت می‌زنی و از خوردنش عشق می‌کنی. حالا خودت بگو، با این اوصاف حق ندارم که بهت خیره بمونم و دلم برات ضعف بره؟
خیلی رُک حرف می‌زد. صاف و صادق گفت که دلش برای کودکانه‌هام ضعف رفته. من داشتم موفق می‌شدم! شاید بالاخره یه روزی قلب هامین رو مال خودم می‌کردم. با این‌که از حرف‌هاش دلم لبالب پر از شادی شد؛ اما خجالت هم کشیدم. گونه‌هام سرخ شدن. سرم رو پایین انداختم و خودم رو با بستنیم مشغول کردم. دوباره صدای خنده‌ی سرخوشانه‌ی هامین توی گوشم پیچید. بعد از چند دقیقه حس کردم، هرم نفس‌هاش بهم نزدیک‌تر شده و بعد صدای زمزمه‌اش توی گوشم روحم رو نوازش داد:
- هیچ وقت از من خجالت نکش بانو. هیچ وقت! بذار برای چیزهایی که بین من و توئه، خجالت یه کلمه‌ی بی‌معنی باشه.
دیگه خون از گونه‌هام فواره می‌زد. با همین حرفش بیشتر خجالت کشیدم. طبق قرارداد نانوشته‌ای که با خودم داشتم، هر وقت خجالت می‌کشیدم، بیشتر مشغول خوردن می‌شدم؛ در نتیجه با این حجم از شَرم، لیس‌هام بزرگ و بزرگ‌تر شدن و بستی بیشتری رو خوردم.
دستِ آزادِ هامین زیر چونه‌ام نشست و سرم رو به طرف بالا هدایت کرد. نگاهم رو ازش دزدیدم؛ اما صداش مجبورم کرد، دوباره چشم به چشمش بدم.
- زیبا نگاهم کن.
توی چشم‌هاش دوباره همون حس خاص بی‌داد می‌کرد. همون حسی که چند ماه قبل وقتی توی خونه‌ام دستم سوخت، توی نگاهش دیدم. اون موقع این احساسِ توی چشماش غریبه بود واسم؛ اما حالا... خدایا، چقدر این حس آشناست! چقدر دلم باهاش احساس نزدیکی می‌کنه! چقدر احساساتم رو به تلاطم می‌اندازه!
صدای ملایمش من رو از افکارم جدا کرد:
- همین الان نگفتم ازم خجالت نکش دختر؟
بی‌فکر دهنم رو باز کردم و هر چی توی فکرم اومد رو بیرون ریختم:
- خب آخه دست من نیستش که، یه جور حالت درونیه. من که نمی‌تونم کنترلش کنم، شرم دخترونمه!
تک‌خنده‌ی مهربونی زد:
- ای‌جانم!
چونه‌ام رو رها کرد؛ اما این‌بار دستش کنار صورتم نشست و صورتم رو قاب گرفت.
- خب باشه، قبوله؛ ولی سعی کن کمش کنی؛ حتی اگه خجالت کشیدی، خودت رو ازم قایم نکن.
صورتم رو عقب کشیدم و دوباره به بستنی بیچاره‌ام حمله‌ور شدم. این‌بار قهقهه‌ی هامین سقف آسمون رو هم سوراخ می‌کرد.
- سرتقِ لجباز!
اخم کردم.
- قهر می‌کنم‌ها!
دست دور شونه‌ام انداخت و من رو توی بغلش جا داد:
- ببخشید بانو!
یه لیس دیگه به بستنیم زدم:
- خواهش می‌شود. فقط محض اطلاع، اگه تکرار بشه، باید فاتحه‌ات رو بخونی.
هامین چند ثانیه با لبخندی عمیق بهم خیره شد. بعد یه دفعه سرش رو جلو کشید و روی موهام رو یه ب*و*سه کوتاه زد و زمزمه کرد:
- موش موشی!
لبخند زدم و چیزی نگفتم، بالاخره به مغازه‌ی رنگ فروشی مورد نظر هامین رسیدیم و داخل رفتیم. هامین پنج تا قوطی رنگ خرید، رنگ‌های انتخابیش سرمه‌ای، طوسی، صورتی، آبی آسمونی و بنفش کم‌رنگ بودن. تصمیم گرفتیم شام رو همون‌جا بخوریم. هامین می‌خواست به یه رستوران خوب بریم و غذای کبابی بخوریم؛ اما با اصرارهای من مقصدمون شد یه ساندویچی که مغازه‌اش زیر پله بود و من عاشق ساندویچ کثیف‌هاش بودم. هر بار به تجریش می‌اومدم، حتما یه ساندویچ از این‌جا می‌خریدم و نوش جان می‌کردم.
هر دومون اولین ساندویچ سوسیس بندری رو بلعیدیم. هامین با دیدنِ ساندویچ خوردنِ من غرق لذت می‌شد. وقتی دید، گازهایی به چه بزرگی به ساندویچم می‌زنم، غش غش خندید و با انگشت روی نوک بینیم زد.
- عاشقِ غذا خوردنتم بانو.
یه گاز بزرگ دیگه به ساندویچم زدم.
- چه‌طور؟
- اصلا قر و فر نداری که گازهای کوچیک بزنی و یا مثلا مواظب باشی دور دهنت کثیف نشه. اصلا ادا و اصول نداری! آدم کیف می‌کنه با تو غذا بخوره. اشتهام رو باز می‌کنی!
با تعجب شونه بالا انداختم.
- خب مگه تا حالا غذا خوردنم رو ندیده بودی؟
خندید و با کنجکاوی گفت:
- چرا دیدم؛ ولی تا حالا دقت نکردم. ساده از کنارش گذشتم. خدایی تو چرا ادا و اصول بقیه‌ی دخترها رو نداری؟
لبخندی زدم و دلیلم رو براش توضیح دادم.
- منم بلدم اون‌طوری غذا بخورم؛ ولی خب آخه اون‌جوری غذا خوردن کیف نمیده که! آدم هیچی از غذاش نمی‌فهمه. اون اداهایی که یه سری دخترها دارن و اون‌جوری گازهای کوچیک می‌زنن، غذا لای دندون‌شون رو هم نمی‌گیره. البته دخترهای مثل من کم نیستن‌ها! اون دخترهایی که اطراف تو بودن و سعی در جلبِ توجه تو داشتن که اون‌جوری غذا می‌خوردن.
هامین ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
- یه سری‌ها هم برای جلب توجه من تلاش نمی‌کنن؛ مثلا دخترهای عموم! اون‌ها هم همین‌جوری غذا می‌خورن؛ ولی ما مثل خواهر برادریم.
خندیدم و حرفم رو اصلاح کردم:
- درسته! منم نگفتم فقط برای جلب توجه اون‌جوری غذا می‌خورن که. اون‌جوری خوردن، یه جورایی توی ذاتِ دخترهاست؛ چون دخترها ظریفن؛ اما یه جمعیت زیادی هم مثل منن، راحت غذا می‌خورن.
هامین متفکرانه سر تکون داد.
- عجب!
با سر تایید کردم و آخرین تکه‌ی ساندویچ رو هم با یه گاز بلعیدم. هامین هم مثل من گازهای بزرگی به ساندویچش زد و در عرض چند دقیقه ساندویچ رو تموم کرد. به این ترتیب ساندویچ دوم رو هم خریدیم و خوردیم. بماند که این وسط هامین به خاطر دور لبم که چرب شده بود، یه عالمه سر به سرم گذاشت و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم. اولین جرقه‌ی عکس رو هم هامین زد. موقعی که منتظر بودیم، ساندویچ دوم آماده بشه، هامین انگشتش رو دور لبم کشید و خندید:
- تو خیلی باحالی دختر! عین بچه‌ها دور دهنت کثیف شده!
منم خنده‌ام گرفت و در حالی که دستمالی برمی‌داشتم تا دور دهنم رو تمیز کنم، با خنده گفتم:
- خوشم میاد که لقب پرنسس رو هم دارم و کلا بویی از اون رفتار سلطنتی نبردم!
هامین دستم رو که روی میز بود، توی دستش گرفت و دست من رو روی قلبش گذاشت.
- پرنسس بودنِ تو، ربطی به سلطنتی بودن رفتارهات نداره. تو با همین اخلاق و رفتارت... .
چند لحظه مکث کرد و دستم رو آروم روی قلبش کوبید و هم‌زمان گفت:
- پرنسسِ این‌جا شدی!
لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. هامین دستم رو رها کرد و دستش رو داخل جیب بارونیش فرو برد و گوشیش رو بیرون کشید.
- باید ازت یه عکس بگیرم بانو، خیلی بامزه شدی!
و قبل از این‌که من فرصت مخالفت پیدا کنم، یه عکس ازم گرفت. طلب‌کارانه گفتم:
- اهه! واسه چی عکس من توی گوشی توئه؟
هامین خندید و زیرکانه گفت:
- خب باشه، منم میام توی عکس.
و دوربین رو روی سلفی تنظیم کرد. پشتش رو به من کرد و دست آزدش رو روی میز گذاشت و گفت:
- خیله‌خب، حاضری؟ یک، دو، سه!
و من لحظه‌ی آخر با انگشتم برای هامین شاخ گذاشتم. هامین عکس رو از توی گوشیش نگاه کرد و زیر خنده زد.
- شیطونک!
شونه بالا انداختم و خندیدم. دور دهنم رو با دستمال پاک کردم و یه عالمه عکس بامزه‌ی دیگه هم با گوشی هامین گرفتیم و مجبورش کردم، همه رو برای من هم بفرسته.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
وقتی رسیدیم خونه ساعت یازده و نیم شده بود. همون جلوی آسانسور شب به خیر گفتیم و هر کدوم به واحد خودمون رفتیم. مانتوم رو از تنم کندم و با شالم روی چوب لباسی گذاشتم. سریع توی حموم پریدم تا دوش بگیرم. زیر دوش ایستادم و به همه‌ی لحظات اون روز فکر کردم. به هامین، به عشق، به قلبم که حتی با یاد هامین بازی در می‌آورد و تپیدنش رو سرعت می‌بخشید. من هر لحظه بیشتر عاشق هامین می‌شدم؛ یعنی هامین هم داشت آروم آروم به طرفم جذب می‌شد؟ داشت زیباش رو فراموش می‌کرد که امروز بارها تکرار کرد که دلش برام ضعف رفته؟ یعنی می‌شد بالاخره هامین عاشقِ من بشه و دیگه هیچ حرفی از اون زیبا نباشه...؟

*هامین*
گوشیم رو به دست دیگه‌ام دادم و دست آزادم رو زیر سرم گذاشتم. باز هم به عکسی که روی صفحه گوشیم بود، خیره شدم و لبخندم عمیق‌تر شد. این عکس رو بعد از اون همه سلفی که با زیبا گرفتیم، یواشکی ازش گرفته بودم. یه دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و به خیابون نگاه می‌کرد. طره‌ای از موهاش جلوی صورتش افتاده بود و زیبایی خاصی بهش بخشیده بود. وقتی حواسش نبود و فکر می‌کرد که دارم با گوشیم کار می‌کنم، این عکس رو شکار کردم.
تک تک لحظات اون روز توی ذهنم مرور شد. از همون اول صبح که ناغافل یه سیلی بهش زدم تا همین یه ساعت پیش که همراه هم بودیم. این دختر عجیب خودش رو توی دلم جا کرده بود. فقط با حضورش، حالم رو خوب می‌کرد. خنده‌هاش دنیام رو قشنگ‌تر و رنگی‌تر و اشک‌هاش، جهان رو روی سرم ویران می‌کرد. نمی‌فهمیدم؛ چرا این‌طوری شدم. انگار تمام این احساسات رو برای اولین بار بود که حس می‌کردم؛ گرچه یه جورایی این حس رو به زیبای خودم هم داشتم؛ اما قوت این احساس نسبت به زیبای کودکیم کجا و قوتش نسبت به زیبا بانوم کجا! این حس نسبت به زیبا بانو خیلی شدیدتر بود.
این احساسات از کجا منشا می‌گرفت، نمی‌دونم! نمی‌دونستم؛ چرا فقط به این دختر این حس رو دارم؛ چرا این‌قدر برام مهم بود؛ اصلا اسم این حس چی بود؟
با صدای زنگ گوشیم که خبر از رسیدن پیامکی می‌داد، به خودم اومدم. پیامی بالای صفحه اومده بود رو لمس کردم تا صفحه پیامک باز بشه. پیام از طرف زیبا بانو بود:
- هامین بیداری؟
متعجب نگاهی به ساعت انداختم. دوازده و ربع! چرا هنوز بیدار بود ؟ چه‌خبر شده؟ نکنه اتفاقی افتاده بود؟
فوری تایپ کردم:
- آره بیدارم، چیزی شده؟
مدتی گذشت و جوابی نداد، دوباره تایپ کردم:
- زیبا؟
و همون لحظه زنگ در خونه به صدا دراومد. معلوم بود که خودش پشت دره. به سرعت در رو باز کردم و به محض دیدنش خنده‌ام گرفت. زیبا با یه قیافه‌ی کلافه پشت در ایستاده بود. موهاش حسابی در هم گره خورده بودن و روی هوا بلند شده بودن. شونه‌ای هم توی دستش بود. با خنده گفتم:
- این چه وضعیه بانو؟
با کلافگی پوفی کشید:
- دوش گرفتم، حال نداشتم نرم کننده بزنم. هول هولکی هم موهام رو خشک کردم، بعد این‌جوری توی هم گره خوردن. بیست دقیقه‌ است که درگیرم، می‌تونی یه کمک بدی؟
از جلوی در کنار رفتم و با دست به داخل دعوتش کردم. داخل اومد و روی مبل سه نفره نشست. رو به دسته‌ی مبل نشست و غرغرکنان گفت:
- بیا دیگه هامین!
در خونه رو بستم و پشتش روی مبل نشستم. برس رو از دستش گرفتم و آروم آروم شروع به باز کردن گره‌ها کردم. هر دو ساکت بودیم؛ اما انگار زیبا از این سکوت کلافه بود که تصمیم گرفت حرفی بزنه:
- هامین؟
چه‌قدر اسمم از زبون بامزه‌ی این دختر قشنگ بود! ناخودآگاه لبخند زدم.
- جانم؟
- تو هنوز هم زیبات رو دوست داری دیگه؟
دستم از حرکت ایستاد و لبخندم پاک شد. نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم؛ آخه دختر این چه سوالی بود؟ تو این وسط به زیبای من چی‌کار داری؟ اون هم درست وقتی که خودم هم نمی‌دونم با خودم چند چندم! وقتی که با احساسم درگیرم و نسبت به اون حسی که اسمش رو عشق گذاشتم، دو دل هستم. تصمیم گرفتم مستقیم جوابش رو ندم.
- چه‌طور؟
آروم توضیح داد:
- آخه من یه جایی خوندم که دانشمندها اثبات کردن که اگه تو به کسی علاقه داشته باشی؛ اگه یه مدت طولانی نبینیش، مغز قدرت تخریب علاقه‌ات رو داره و می‌تونه احساست رو کمتر کنه. داشتم با خودم فکر می‌کردم تو چه قلب عاشقی داری که با وجود دوازده سال دوری، مغزت هنوز نتونسته به احساست غلبه کنه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اون‌قدرها هم مطمئن نباش!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
تعجب کرد و یه دفعه به سمتم برگشت. چشم‌های درشتش گردتر و پر از تعجب شده بود.
- یعنی چی؟ یعنی تو عشقت رو فراموش کردی؟
از حرکتش و حالت چهره‌اش خنده‌ام گرفت. بازوهاش رو توی دستم گرفتم و دوباره برش گردوندم و به شونه زدن موهاش ادامه دادم.
- فراموش که نه؛ اما شاید داره کم‌رنگ میشه؛ اصلا ولش کن، بیا راجع یه این موضوع حرف نزنیم، باشه؟
به ظاهر قبول کرد؛ اما بعد از چند دقیقه باز هم نتونست سکوت رو تاب بیاره.
- چیزه، من یه سوال دیگه هم دارم.
یه گره دیگه رو هم باز کردم.
- جانم؟ بگو.
برای گفتن حرفش دو دل بود و با مِن و مِن حرف می‌زد:
- ببین من نمی‌دونم‌ها، فقط این رو توی یه کتاب خوندم؛ اصلا نمی‌دونم درسته یا نه، شایدم اون اشتباه گفته. اصلا ولش کن!
نچی کردم.
- راحت باش، خجالت هم نکش و بگو ببینم؛ چی‌شده؟
- چیزی نشده، فقط این رو که خوندم یکم ذهنم مشغول شد.
با کنجکاوی گفتم:
- چی نوشته بود مگه؟
با لحنی خجالت‌زده و آروم گفت:
- نوشته بود برای صیغه‌ی محرمیت، مهریه واجبه.
جا خوردم. این رو نمی‌دونسته؟ با لبخندی کم‌رنگ آروم گفتم:
- درست نوشته.
صداش پر از تعجب شد:
- پس... پس ما چه‌طور... .
ادامه نداد، فهمیدم؛ چی می‌خواد بگه. لبخند روی لبم پر رنگ‌تر شد. ناخودآگاه سرم رو بین خرمن موهاش فرو بردم و بو کشیدم. چه‌قدر بوی موهاش خوب بود. بوی لاوندر می‌داد!
کم‌کم نفس‌هام عمیق شد تا بیشتر این عطر خوب رو به ریه‌هام بفرستم. بعد از چند لحظه ب*و*سه‌ای کوتاه روی سرش نشوندم. سرم رو کنار سرش بردم و لبم رو به گوشش نزدیک کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- از کجا می‌دونی تو مهریه نداشتی؟
- داشتم؟
ذره‌ای جابه‌جا نمی‌شدم، انگار که نمی‌تونستم ازش جدا بشم.
- هر دو بار! هم برای اون صیغه یه روزه، هم برای این صیغه نود و نه ساله.
خجالت و شَرم رو می‌تونستی توی صداش تشخیص بدی.
- خب، خب چی بود؟
بدون این‌که دست خودم باشه، آروم کنار گوشش رو بوسیدم. انگار دیگه کنترل حرکات و احساساتم دست من نبود.
- مهریه‌ی اون صیغه یه روزه، یه مقدار پول بود که به حقوقت توی کافه جنون اضافه کردم؛ چون قرار بود، فقط برای آروم کردنت محرم هم بشیم و مهریه‌ی آن‌چنانی لازم نبود.
دمای بدنم بالا رفته بود. حالم داشت دگرگون میشد و داشتم از خود بی‌خود می‌شدم. خدای من! داره چه بلایی سرم میاد؟ غریزه‌ای که سال‌ها سرکوبش کرده بودم، حالا فقط با عطر موهای زیبا بانو بیدار شده بود. احساسی که سال‌ها تحریک نشده بود، حالا با کوچک‌ترین چیزی از این دختر قصد خودنمایی داشت. سرم رو عقب کشیدم و سریع از روی مبل بلند شدم. نمی‌خواستم کاری کنم که اعتماد زیبا نسبت بهم سلب بشه؛ اما اگر هم می‌موندم، کنترلم دست خودم نبود. با گفتن الان برمی‌گردم، به حمام پناه بردم. شیر آب سرد رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم. یه لحظه تمام تنم یخ زد؛ اما این کارم جواب داد و حال خرابم مثل مستی از سرم پرید. چند تا نفس عمیق کشیدم و با حوله نم موهام رو گرفتم. از حموم بیرون زدم و به باز کردن باقی گره‌های موهای زیبا مشغول شدم.
بعد از یه دقیقه سکوت دوباره کنجکاوی رو از سر گرفت:
- هامین؟
آخرین گره هم باز شد.
- جونم؟
- واسه اون صیغه یه روزه رو گفتی؛ اما... .
ادامه نداد. موش موشی دنبال مهریه‌ی صیغه نود و نه ساله‌اش می‌گشت! من همون شب، قبل خوندن صیغه می‌دونستم می‌خوام چی بهش بدم؛ اما هنوز فرصتش پیش نیومده بود تا مهریه‌اش رو بهش بدم. همین رو هم بهش گفتم:
- برای اون هم باید مهریه می‌داشتی؛ اما هنوز مهریه‌ات رو ندادم، راستش فرصتش پیش نیومده. من از همون لحظه می‍‌دونستم می‌خوام چی مهرت کنم؛ اما اگه موافقی، فردا همراهم بیا تا مهریه‌ات رو تقدیمت کنم پرنسس!
با کنجکاوی پرسید:
- خب چی بود؟ اونم یکمی اضافه حقوق یا یه چیزی تو این مایه‌ها؟
بی‌هوا از پشت بغلش کردم. خنده‌اش گرفت و با خنده گفت:
- چی‌کار می‌کنی مجنون؟
بدون توجه به سوالش گفتم:
- با این محرمیت نود و نه ساله، تو آرامش و شادی رو به من هدیه دادی. اعتمادت رو هدیه دادی. پس مهریه‌ات باید چیزی بزرگ‌تر از این حرف‌ها باشه!
لب‌هاش رو غنچه کرد و دست از فضولی برنداشت:
- خب؟
- مهریه‌ات، سند خونه‌ای هست که الان توش زندگی می‌کنی!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دست از تقلا برداشت. حسابی جا خورده بود. بعد از یه دقیق به خودش اومد و درست کنار گوشم فریاد زد:
- چی؟
دستم رو از دورش باز کردم و روی گوشم گذاشتم. با خنده گفتم:
- آروم‌تر دختر، کر شدم!
برگشت و رو به من نشست.
- هامین تو چی گفتی؟
خنده‌ام گرفت:
- گفتم مهریه‌ات سند خونته که باید فردا بریم، محضر به نامت کنم.
دوباره جیغ جیغ کرد.
- آخه یعنی چی؟ این چه حرف مسخره‌ایه؟ هامین! کتک می‌خوای؛ نه؟
دست جلو بردم و دوباره توی آغوشم گیرش انداختم.
- جِغجِغه‌خانم! چی‌شده مگه؟ تازه به نظرم این در مقابل چیزی که تو به من دادی کم هم هست.
- هامین!
از ته دل خندیدم.
- جانم بانویِ جیغ جیغو؟
اخم کرد و درحالی‌که دست به سینه می‌‌شد، لب برچید.
- خودتی!
ابرو بالا انداختم و با تعجب پرسیدم:
- چی خودمم؟
- جیغ‌جیغو!
آخ که با این شیطنت‌هاش چه‌قدر دلبری می‌کرد. دلم بدجوری واسه این بچه‌بازی‌هاش ضعف می‌رفت. بی‌هوا سرم رو جلو بردم و لپش رو محکم بوسیدم. دوباره جیغش در اومد:
- آی آی، لپم رو از جا کندی! آخ بابا داغون شدم!
جفت دست‌هاش رو به سینه‌ام زد.
- ولم کن آدم‌خوار!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. ازش جدا شدم و زیر خنده زدم. اون‌قدر خندیدم که اشک از چشم‌هام می‌اومد. زیبا هم از خنده‌ی من به خنده افتاد. حسابی که خندیدیم، دوباره موهای زیبا رو شونه زدم و براش بافتم. اون هم یه عالمه سرم رو خورد که این مهریه رو نمی‌خواد؛ ولی من مصمم بودم که خونه رو حتما به نامش کنم. این کم‌ترین چیزی بود که می‌تونستم در برابر کارهاش بهش بدم.
آرامشی که زیبا به من می‌داد، با هیچ چیزی قابل برابری و مقایسه نبود. جوری که حالم رو خوب می‌کرد، کارهایی که برام کرده بود. همه‌ی این‌ها باعث می‌شد من برای اون دختر حتی از دادنِ جونم هم دریغ نکنم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*زیبا*
پوف! این زنگ دیوونه‌ام کرد! دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم تا صدای زنگ ساعت قطع بشه؛ اما خوابم هم پریده بود و دوباره خوابم نبرد. با کلافگی از روی تخت بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. امروز که زود بیدار شده بودم، عجیب هوسِ چای با قوری کرده بودم!
کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. تا آب جوش بیاد، خودم هم دستشویی رفته بودم و لباس عوض کرده بودم و یه میز صبحانه‌ی یه نفره چیده بودم. به اتفاقات نیمه شبِ دیشب فکر کردم. دیشب با همه‌ی شیرینی و زیباییش خیلی عجیب بود. از تمام اتفافاتی که نیمه شب افتاد، ذهنم عجیب زوم کرده بود، روی اون زمانی که هامین سرش رو لا به لای موهام فرو برد و بعد از اون ب*و*سه‌ای که کنار گوشم کاشت. اون لحظه تنم عجیب گُر گرفته بود. قلبم اسم هامین رو فریاد می‌زد و تمام این مرد جذاب رو می‌خواست و چه سخت بود آروم کردن صدای تمنای دلم!
واقعا شانس آوردم که هامین اون لحظه ازم جدا شد وگرنه از قلب سرکش من بعید نبود که در کمال بی‌حیایی من رو وادار به غرق ب*و*سه کردن سر و صورت اون مرد بکنه! هر چند هنوز نمی‌فهمیدم؛ چرا هامین با اون سرعت ازم جدا شد؛ یعنی اون هم صدای قلبم رو شنیده بود؟ حالم رو فهمیده بود؟ و برای این‌که نزدیکش نشم، ازم دور شده بود؟ با فکری که به سرعت نور از ذهنم گذشت، قلبم مچاله شد. نکنه یاد زیباش افتاده بود و حس کرده بود که داره به اون خیانت می‌کنه؟
صدای قل قل آب مجال بیشتر فکر کردن رو بهم نداد. توی قوری نسبتاً بزرگم برگ چای ریختم و یه چوب دارچین هم توی قوری انداختم. چه اشکالی داشت؛ اگه یکم به خودم می‌رسیدم؟ من عاشق چای دارچینی بودم، همین‌طور عاشق چای زعفرونی! چای به لیمو، چای هل، اصلا همه طعم‌های چای رو دوست داشتم. گذاشتم چای یه مقدار دم بکشه و توی این مدت برای خودم لقمه گرفتم. صدای گوشیم نگاهم رو به طرف خودش کشوند. یه پیام اومده بود، از طرف هامین:
- بیداری؟
همین! همین‌قدر سرد بود، همین‌قدر خشک! دلم گرفت؛ یعنی افکارم در مورد فاصله گرفتن هامین درست بود؟ هامین واقعا می‌خواست از من دور بشه تا احساسی به من نداشته باشه؟ شوخی و خنده رو قاطی دلخوریم کردم و نوشتم:
- سلام! صبح تو هم به خیر. ممنون، منم خوبم! تو رو خدا خجالتم نده. آخه چرا این‌قدر حالم رو می‌پرسی؟ شرمنده می‌شم به جونِ تو!
چند لحظه‌ی بعد، جوابش اومد:
- حق با توئه! ببخشید بانو، یادم رفت. آخه هر چه‌قدر منتظر موندم تا بازم تو بیای با شیطنت‌هات خونه رو روی سرت بذاری و بیدارم کنی، نیومدی. خیلی نگرانت شدم، ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه. اون لحظه فقط خواستم مطمئن بشم که حالت خوبه.
نگران بود! پیامش خشک نبود، سرد نبود، پر از نگرانی و محبت بود! پس یعنی افکارم غلط و اشتباه بود؟ نه، هنوز برای نتیجه گیری زود بود! یادم افتاد باید جوابش رو بدم. با لبخندی که کنج لبم جا خوش کرده بود، نوشتم:
- خواستم یه امروز روزت رو آروم شروع کنی‌ها! اگه گذاشتی.
جوابش حسابی به دلم چسبید:
- من نخوام آروم بیدار بشم کی رو باید ببینم؟ بدون تو و شیطونی‌هات یه چیزی توی زندگیم کمه پرنسس!
دلم خودش رو محکم به سینه‌ام می‌کوبید.
- تو خیلی خوبی هامین!
گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم هامین لبخند زدم و تماس رو وصل کردم؛ اما قبل از این‌که چیزی بگم، صدای مهربون هامین جواب پیامم رو داد:
- نه بهتر از تو!
ریز ریز خندیدم:
- مجنون!
چند لحظه هیچ کدوم چیزی نگفتیم تا این‌که خودم سکوت رو شکستم:
- می‌تونی یه میز صبحونه بچینی تا من بیام؟ فقط چای دم نکن، من میارم.
-باشه، زود بیا.
- حسابی هنر خانه‌داریت رو نشون بده‌ها! من تا یه دقیقه دیگه اون‌جام.
و قطع کردم. سریع لباس‌های راحتیم رو با مانتو و شلوار عوض کردم و کیفم رو برداشتم. میز صبحونه‌ای که چیده بودم رو جمع کردم و قوری به دست، به طرف خونه هامین رفتم. هامین در رو باز کرد و خودش برگشت داخل. منم داخل شدم و در رو بستم. داشت با تلفن حرف می‌زد. اشاره کرد که توی آشپزخونه منتظرش باشم. کیفم رو روی مبل گذاشتم و خودم وارد آشپزخونه شدم. با دیدن میز صبحونه دهنم باز موند و یه بار دیگه کدبانوگری هامین بهم ثابت شد. همه چیز با سلیقه چیده شده بود. پشت میز نشستم و توی لیوان‌های خالی روی میز چای ریختم. همون‌طور که چایم رو شیرین می‌کردم، توجه‌ام به صحبت‌های هامین جلب شد:
- پس می‌تونی همین امروز تمومش کنی دیگه؟ نه، فقط می‌خوام یه سند به نام بزنم... باشه، باشه...پس ما تا یه ساعت دیگه اون‌جاییم... جبران می‌کنم مجید... قربانت داداش... فعلا.
تلفن قطع کرد و پشت میز نشست. لبخندی به روش زدم.
- بابا هامین‌خان چه کردی! دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنم!
با خنده گفت:
- ما فعلا توی همون زیبای خودمون موندیم، بذار اون حل بشه، سراغ بعدی هم می‌ریم!
ادای زن‌های خاله زنک رو در آوردم:
- عه وا، خاک به گورم! می‌خوای سر زنت هوو بیاری؟ بیچاره زنت! چی می‌کشه از دستِ تو!
هامین مثل همیشه که از شوخی‌های من روده‌بر میشد، سرش رو پرت کرد عقب و غش‌غش خندید. با همون لحن ادامه دادم:
- وای خواهر! آدم تو این دوره زمونه چه چیزها که نمی‌بینه! مردکِ بی‌حیا می‌خواد زنش رو بدبخت کنه، بعد این‌جا نشسته هرهر و کرکر راه انداخته! واه واه!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
خنده‌ی هامین شدت گرفت. وقتی بالاخره خنده‌اش تموم شد، با لبخندی عمیق لیوان چای رو برداشت و با لذت بو کشید:
- اوم، چای دارچین!
سرم رو بالا و پایین کردم.
- اوهوم! من عاشقشم! اصلا من همه طعم‌های چای رو دوست دارم. میگم‌ها، هامین؟
- جونم؟
آروم و با خجالت گفتم:
- می‌دونم دارم فضولی می‌کنم‌ها؛ اصلا اگه خواستی جواب نده؛ اما خب، من حرف‌هات رو با تلفن شنیدم و کنجکاو شدم.
هامین آروم خندید. به طرفم خم شد و نوک بینیم رو کشید:
- فضول کوچولو!
دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
- با دوستم حرف می‌زدم، اسمش مجیده. دفترداره، می‌خواستم ببینم که می‌تونه همین امروز کارم رو راه بندازه یا نه؟
یه قلپ از چایم خوردم.
- دفتردار؟ واسه چی؟ مگه چی‌کار داری؟
هامین آروم و مردونه خندید:
- به همین زودی یادت رفت بانو؟ باید بریم من مهریه‌ات رو بدم!
دوباره جیغ جیغ و اعتراض کردن رو از سر گرفتم.
- هامین! من که گفتم نمی‌خوام! آقا اصلا من می‌خوام مهریه‌ام رو ببخشم، حرفیه؟
هامین یه ابروش رو بالا انداخت و دست به سینه شد.
- بله، حرفیه! اصلا یه چیزی، بیا برای این‌که تو هم راضی بشی، یه معامله بکنیم؛ اگه تو تونستی از پس من بربیای و راضیم کنی، منم اون خونه رو به نامت نمی‌کنم، در غیر این صورت خونه مالِ خودته.
با حرص جیغ زدم:
- هامین!
از ته دل خندید.
- جونم جغجغه؟
با کلافگی نفسم رو فوت کردم.
- پوف! خیلی‌خب قبول، تو بردی؛ اما هامین‌خان این خط، این نشون، من حتما یه روزی این رو جبران می‌کنم! حالا ببین.
هامین از روی صندلیش بلند شد و به طرف من اومد. کنار صندلیم روی زانوش نشست و بازوهام رو در دست گرفت. آروم و با محبت گفت:
- قبلا انجامش دادی! دیوونه کوچولو، این خودش در جبران کارهای توئه؛ چی رو می‌خوای جبران کنی؟
سرم رو روی شونه‌ام کج کردم و مظلومانه گفتم:
- یعنی اون چند تا کار کوچیکی که گاهی برات انجام دادم، این همه می‌ارزه؟ نمی‌ارزه!
هامین فکری کرد و توضیح داد:
- زیبا میشه مهر و محبت یه مادر رو اندازه گرفت و براش ارزش تایین کرد؟ یا بهتر بگم، می‌تونی این مهر و محبت رو با پول بسنجی؟
- این چه سوالیه؟ معلومه که نمیشه! ارزش محبت یه مادر بی‌اندازه‌ است.
لبخند عمیقی زد و خیره به چشم‌هام گفت:
- پس ارزش کارهای تو هم بی‌اندازه‌ است. محبتی که تو در حق من انجام میدی، درست مثل محبت یه مادر در حق بچشه. این خونه؛ حتی بخش کوچیکی از زحمتِ تو رو جبران نمی‌کنه.
آروم جلو اومد و من رو بین بازوهاش جا داد. سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و به حرف‌هاش که پر از احساس بود، گوش دادم:
- هر کسی غیر از تو بود، تا الان جا میزد. این همه مدت هم‌پای من نمی‌اومد. تو نُه ماهه که داری من رو تحمل می‌کنی. اخلاق خوب و بدم رو به جون خریدی و دم نزدی. پابه‌پای من جلو اومدی و هر جا که کمک خواستم، تو بودی! زیبا من این‌ها رو چه‌طوری جبران کنم؟ که حتی حضورت هم دنیام رو قشنگ می‌کنه و حالم رو خوب!
اشک توی چشمام جمع شده بود. قلبم بزن و بکوب راه انداخته بود و حالِ دلم دوباره بهاری شده بود. هامین چه‌قدر قشنگ حال و هوای آدم رو با حرف‌هاش عوض می‌کنه! خوش به حال زیباش که وقتی پیدا بشه، قراره تا آخر عمرش هر روز این حرف‌ها رو بشنوه.
آروم من رو از آغوشش دور کرد و از جا بلند شد و همون‌طور که روی صندلیش می‌نشست، گفت:
- به نظرم خودت باید از پیام امروز صبح می‌فهمیدی؛ چه‌قدر زندگیم رو عوض کردی و جوری همه چیز رو تغییر دادی که اگه حتی فقط یه روز صبح رو همراهم نباشی، جای خالیت بدجوری حس میشه! زیبا وقتی نیستی فقط خودت رو ازم دریغ نکردی! حال خوب، آرامش، خنده و خیلی چیزهای دیگه رو هم ازم دریغ کردی.
اشکم چکید.
- هامین!
دست دراز کرد و اشکم رو پاک کرد.
- این‌ها رو نگفتم که گریه کنی‌ها! گفتم که بدونی چه‌قدر مهمی تنها کسم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با بغضی که از سر شادی بود گفتم:
- نمی‌دونم چی بگم. خب، من تا حالا فقط برای یه نفر به جز تو این‌جوری مهم بودم!
ابروهای هامین به هم گره خورد.
- برای کی؟
خنده‌ام گرفت. با دو انگشت ابروهاش رو باز کردم و با لبخند گفتم:
- حرص نخور! توی بچگی‌هام یه نفر بود که من رو این‌جوری دوست داشت. پونزده ساله که برای هیچ کسی مهم نبودم.
اخم‌هاش باز شد؛ اما لبخند هم نزد؛ مثل یه پسربچه‌ی لجباز تاکید کرد:
- فراموشش کردی دیگه؟ خودت گفتی می‌خوای سنگ قبر تمام خاطراتش رو بذاری.
خنده‌م رو کنترل کردم و زیر لب گفتم:
- خودخواه!
و بلندتر ادامه دادم:
- خیلی وقته همه چیز رو فراموش کردم هامین‌خان. گذاشتم فقط گاهی یاد بچگی‌هام، یه لبخند کوچیک روی لبم بیاره!
لبخند زد و با شک پرسید:
- مطمئن؟
با لبخند سر تکون دادم.
- مطمئنِ مطمئن!
لبخندش عمیق شد. به میز اشاره کرد.
- زود بخور و برو مدارکت رو بردار که باید تا ۴۵ دقیقه‌ی دیگه محضر باشیم.
سر تکون دادم و بی حرف مشغول خوردن شدم؛ اما صدای هامین باعث شد که لقمه‌ی نون و مربایی توی دهنم بود، توی گلوم بپره:
- در ضمن، آره! من حرفِ تو یکی که میشه، خیلی خودخواهم!
به شدت سرفه می‌کردم. هامین هل شده، لیوان چای رو جلوم گرفت و به پشتم ضربه زد تا این‌که بالاخره سرفه‌هام آروم گرفتن.
هامین که دید دیگه سرفه نمی‌کنم، نفس راحتی کشید و خودش رو روی صندلیش پرت کرد. با حیرت بهش خیره شدم.
- چه‌طور شنیدی؟
در کمال خونسردی لقمه‌ی دیگه‌ای گرفت و با بیخیالی گفت:
- اگه یادت باشه؛ حتی وقتی که بلند بلند فکر می‌کردی، فقط من می‌شنیدم. تازه فکر کردنت، بیشتر شبیه یه زمزمه نامفهوم بود و من اون رو می‌شنیدم، الان که کاملا بلند گفتی!
به صورت متعجبم نگاهی انداخت و چشمک زد.
- من گوش‌های تیزی دارم!
بعد از صبحونه به سرعت مدارک مورد نیازم رو برداشتم و به طرف محضر حرکت کردیم. دوست هامین خیلی زود کارمون رو انجام داد و اون خونه با وجود تمام مخالفت‌هام بالاخره به نامِ من شد. مقصد بعدیمون کافه جنون بود و در کمال تعجب هامین اون روز رو هم توی کافه موند. درسته که در ظاهر از این توی کافه موندنش و دنبال زیبا نرفتنش تعجب می‌کردم؛ اما فقط خودم و خدا می‌دونستیم که با حضور هامین توی کافه، اون هم وقتی که پا به پای من کار می‌کرد، قلبم پر از آرامش می‌شد و حسِ عشق، تمام وجودم رو پر می‌کرد. حالم خوب میشد؛ وقتی هر بار سر می‌چرخوندم، چهره‌ی مهربون هامین و لبخند خواستنیش رو می‌دیدم.
وقتی پرنده‌ی داخل ساعت کوکی کافه، پنج بار بیرون اومد و کوکو، کوکو کرد، کافه خالی از مشتری شد. هامین همون موقع کافه رو تعطیل کرد. گفت کاری داره و از سام و جاوید و عسل هم خواست تا اون روز زودتر برن خونه که صد البته اون‌ها قصد دور دور و خوش‌گذرونی کردن و از من هم دعوت کردن که همراهشون برم؛ اما هامین ازم خواست که با اون برم. من هم با این‌که می‌تونستم درخواست هامین رو رد کنم؛ ولی آرامشی که همراه اون داشتم رو به شادیِ خوش‌گذرونی با عسل و جاوید و سام ترجیح دادم. هر پنج نفرمون با هم از کافه بیرون زدیم. من و هامین اول اون سه تا رو بدرقه کردیم و بعد سوار ماشین هامین شدیم. هامین به طرف خونه می‌رفت. با تعجب پرسیدم:
- کارت توی خونه‌ است؟
از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد. آروم و کوتاه جواب داد:
- آره!
- مگه چی‌کار داری؟
هامین آروم و مردونه خندید:
- می‌بینی بانو!
چشم‌هام رو گرد و مظلوم کردم.
- خب لاقل بگو راجع به چیه؟
سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- یه سورپرایزه برای تو!
و نوک بینیم رو کشید. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با لبخندی که زدم، تسلیم شدنم رو نشون دادم. هامین هم با لبخند چال لپ‌های دیوونه کننده‌اش رو به نمایش گذاشت و ماشین رو راه انداخت. به خونه که رسیدیم، هامین جلوی آسانسور گفت:
- اول برو خونه‌ی خودت، خستگی در کن، بعد یه دست لباس راحت و کهنه بپوش که اگه کثیف بشه مهم نباشه. یه روسری یا شال قدیمی هم با خودت بیار که موهات کثیف نشه. هر وقت استراحت کردی، بیا خونه‌ی من!
سر تکون دادم و وارد خونه‌ی خودم شدم. اون لحظه خستگیم زیر سایه‌ی فضولیم گم شده بود و اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. فقط سر و صدای معده‌ام در اومده بود که اون هم با یه تیکه کیک حل شد. در نتیجه من یه ربع بعد جلوی خونه هامین بودم. در رو با کلید یدک باز کردم و داخل شدم. هامین توی سالن و آشپزخونه نبود. صداش زدم و صدای بمش جوابم رو داد:
- تو اتاق خوابم بانو. بمون توی سالن، الان میام.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
شونه بالا انداختم و روی مبل نشستم. چند لحظه‌ی بعد هامین با یه تیپ خنده‌دار وارد سالن شد. یه تی‌شرت سبز چمنی تنش بود که از بس شسته شده بود، رنگش رفته بود. شلوار مشکی سه خط هم پوشیده بود که سر زانو‌هاش رفته و پارچه‌اش نازک شده بود. ترکیب رنگیش افتضاح بود!
با تعجب به تیپ مسخره‌اش نگاه می‌کردم و لب‌هام رو به هم فشار می‌دادم که نخندم. هامین که قیافه‌ی من رو دید با خنده گفت:
- اشکالی نداره، بخند!
و همین حرف برای شلیک خنده‌ام کافی بود. اون‌قدر خندیدم که اشک از چشمم اومد. هامین هم از خنده‌ی من به خنده افتاده بود. خنده‌هامون که تموم شد، رو به هامین کردم.
- بالاخره میگی قراره چی‌کار کنیم یا نه؟
لبخند زد و از جا بلند شد.
- بیا بریم اتاق هرمز.
پشت سرش راه افتادم و وارد اتاق شدم. به محض روشن شدن چراغ‌ها چشمم به نردبون و خط‌کش‌ها و مدادهایی افتاد که وسط اتاق بودن. قوطی‌های رنگی که دیروز خریده بودیم، همراه با چند تا قلمو با سایز‌های مختلف و دو تا سینی رنگ کنار دیوار بودن. قبل از این‌که سوالم رو به زبون بیارم، هامین جوابم رو داد:
- سورپرایزت اینه.
ابرو بالا انداختم و دست به سینه ایستادم.
- قراره دقیقاً چی‌کار کنیم؟
به سقف اشاره کرد و گفت:
- یه چیزهایی روی اون بنویسیم!
ابروهام بالا رفتن.
- ها؟ چی بنویسیم؟
- هرمز! به فارسی و انگلیسی!
زبونم بند اومد و نفس توی سینه‌ام حبس شد. این کار به خاطر من بود؟ خدایا، یه نفر چه‌قدر می‌تونه خوب باشه؟ قبل از این‌که بیشتر از اون ذوق کنم، سوالی به ذهنم اومد.
- خب چرا این کار رو نسپردی به نقاش ساختمون که کارش همینه؟
هامین خندید و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت.
- چون می‌خواستم کنار تو وقت بگذرونم. قراره کلی بخندیم و خوش بگذرونیم بانو!
چشم‌هام برق زدن. با نگاهی هیجان‌زده و متشکر به هامین خیره شدم. هامین حرف‌هام رو از توی چشم‌هام خوند.
- قابلت رو نداره پرنسس.
آروم خندیدم. هامین به طرف نردبون رفت و مداد و خط‌کش‌ها رو از روش برداشت. رو به من کرد گفت:
- تو طراحی اولیه رو انجام میدی یا من؟
فکری کردم و گفتم:
- بلدی با خط زنجیره‌ای بنویسی؟
جا خورد:
- چی؟
- میگم بلدی به انگلیسی با خط زنجیره‌ای بنویسی؟
تک خنده‌ای کرد.
- آره بلدم!
یکی از مدادها رو با یه خط‌کش از دستش گرفتم.
- خوبه! پس تو سمت چپ اتاق از سر تا ته رو جا داری تا با خط پیوسته انگلیسی بنویسی هرمز. منم سمت راست رو اشغال می‌کنم و به فارسی می‌نویسم.
سر تکون داد و با چهره‌ای متفکر به نردبون نگاه کرد.
- قبوله، فقط من همین یه دونه نردبون رو دارم.
به فکر فرو رفتم:
- هوم، خب تو قدت بلنده و غول‌تشنی، منم قد کوتاه و ریزه میزه‌ام. من یه چهارپایه بلند از اون‌هایی که پشت پیشخون کافه می‌ذاریم، توی خونه دارم، فکر کنم اگه روی اون بایستی قدت به سقف می‌رسه. منم که کوتاه‌ترم از نردبون استفاده می‌کنم.
آروم خندید و مشتاقانه نگاهم کرد:
- بانویِ باهوش!
سریع به واحدم برگشتم و چهارپایه رو با خودم آوردم. حدسم درست بود و هامین با وجود اون چهارپایه به سقف می‌رسید. بعد از اون هامین از سر اتاق و من از ته اتاق شروع به طراحی کردیم؛ چون یکیمون به فارسی و دیگری به انگلیسی می‌نوشتیم، طراحیمون هم از دو سر متفاوت شروع میشد. من برای نوشتن هرمز می‌خواستم یه فونت خاص و یه جورایی ابداعی خودم رو به کار بگیرم. هر دو توی سکوت کار می‌کردیم. تازه طراحی حرف "ه" رو تموم کرده بودم که هامین سکوت رو شکست:
- زیبا حوصله‌ام سر رفت.
به سمتش چرخیدم و با خنده گفتم:
- روی کارت تمرکز کن پسرجون!
دوباره رو به سقف کرد و مشغول شد.
- تمرکز دارم؛ اما اعصابم از این سکوت خورد شد.
منم به سمت سقف برگشتم و طراحی حرف بعدی رو شروع کردم.
- فکر می‌کردم به سکوت عادت داری.
- دارم؛ اما نه کنار تو. یاد گرفتم وقتی تو پیشمی اصلا مفهومی به اسم سکوت رو نشناسم!
با حرصی ساختگی دست به کمر زدم و گفتم:
- یعنی داری میگی من پرحرفم؟
سریع به سمتم چرخید و دست‌هاش رو به علامت منفی تکون داد.
- نه! من از حرف‌ها و شیطونی‌هات لذت می‌برم بانو!
لبخندی زدم و سرم رو روی شونه کج کردم.
- خب الان چی بگم؟
- موضوعی به ذهنت نمی‌رسه که راجع بهش حرف بزنیم؟
فکری کردم و گفتم:
- اوم... آها، می‌تونم داستان آخرین کتابی رو که خوندم برات تعریف کنم یا اصلا هر کتاب دیگه‌ای، من عاشقِ کتابم!
مشتاقانه گفت:
- عالیه! آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟
و مشغول صحبت شدیم. اون‌قدر حرف زدیم و شوخی کردیم و خندیدیم تا بالاخره ساعت هشت، کار هر دو نفرمون تموم شد. طرح هامین واقعا فوق‌العاده شده بود و من تازه فهمیدم که هامین خطاطی انگلیسی هم بلده!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
تصمیم گرفتیم اول شام بخوریم و بعد بریم سراغ رنگ زدن طراحی‌ها. سر شام همون‌طور که املتِ خوشمزه‌ی دستپخت هامین رو می‌خوردیم، راجع به رنگ‌هایی که می‌خواستیم به طرح‌ها بزنیم، حرف زدیم. آخر سر با کلی بحث قرار شد که توی طراحی من، رنگ "ر" و "م" بنفش کم‌رنگ، رنگ "ه" سرمه ای و رنگ "ز" طوسی باشه. رنگ حروف "ه" و "ز " رو همونطور که حرف اول اسمامون بود، به رنگ چشمامون گذاشتیم. برای طراحی انگلیسی هم ترکیبی از آبی آسمونی و صورتی انتخاب کردیم.
بعد از شام با کمک هم تمام وسایل اتاق رو بیرون بردیم. یه چیزهایی هم مثل پیانو یا تردمیل که سنگین بودن رو گذاشتیم بمونه و فقط روی اون‌ها پلاستیک کشیدیم. منم از خونه یه پتوی قدیمی و بزرگ آوردم و کف اتاق پهن کردیم. بعد از همه ی این کارها بالاخره در رنگ‌ها رو باز کردیم. هامین رنگش رو توی سینی رنگ ریخت و من ترجیح دادم تا وقتی مجبور بشم، از همون قوطی استفاده کنم. هامین زودتر از من رنگ زدن رو شروع کرد. قلموش رو داخل سینی رنگ فرو برد و خواست شروع کنه که جیغم دراومد:
- نه!
با تعجب نگاهم کرد.
- چی‌شده؟
- نکنه می‌خواستی همین طوری اون قلموی رنگی رو به سقف بزنی؟
هامین نگاهی به قلموی توی دستش و سینی رنگ انداخت و بعد نگاهش به من دوخت.
- آره خب! مگه چِشه؟
- چِش نیست، گوشه! هامین، مجنون بازی درنیار؛ اگه همین‌طوری شروع کنی به رنگ کردن که ممکنه چراغ‌ها هم رنگی بشن!
گیج نگاهم کرد. لامپ‌های این اتاق سقفی بودن و این اتاق لوستر نداشت. در واقع سطح چراغ‌ها با سقف یکی بود و انگار که لامپ‌ها داخل سقف فرو رفته بودن. وقتی دیدم هامین هنوز زیر چراغ‌ها ایستاده و کاری نمی‌کنه، پوفی کشیدم و از آشپزخونه سلفون آوردم. نردبون رو نزدیک هامین زیر اولین چراغ کشیدم و به هامین تشر زدم:
- برو کنار!
هامین حسابی تعجب کرده بود و حرفی نمی‌زد. در سکوت کنار رفت و به کارهام نگاه کرد. نردبون رو دونه به دونه زیر همه‌ی چراغ‌ها کشیدم و روی تک تکشون رو با سلفون پوشوندم. بعد دوباره نردبون و زیر طراحی خودم کشیدم و قوطی به دست بالا رفتم. خواستم کارم رو شروع کنم که دیدم هامین هنوز هم مات من مونده، خنداه‌م گرفت، از نردبون پایین رفتم و جلوش ایستادم. دستم رو جلو صورتش حرکت دادم و با خنده گفتم:
- الو؟ آنتن میده؟ زنده‌ای؟
تا به خودم بیام هامین دستش رو دور تنم پیچید و بغلم کرد. خنده‌ام رو رها کردم.
- خوبی مجنون؟
با حس شادی که توی صداش بود، گفت:
- موش موشی باهوش!
حلقه‌ی دستش رو باز کرد و من از آغوشش بیرون اومدم. با چشم‌هایی که رگه‌های خنده داشت نگاهش کردم. هامین نوک بینیم رو کشید و گفت:
- بانوی تیزبین، حواست به همه چی هست‌ها!
آروم خندیدم و دوباره از نردبون بالا رفتم. هر دو حسابی مشغول کار شده بودیم و حرفی نمی‌زدیم. این بار هامین هم به خاطر سکوت غر نزد؛ چون خودش هم روی تمیز رنگ کردن تمرکز کرده بود. بالاخره وقتی من رنگ کردن حرف "ه" رو تموم کردم، هامین هم رنگ کردن دو حرف اول رو انجام داده بود. از نردبون پایین اومدم تا قوطی بنفش کم‌رنگ رو بردارم. از اون‌جایی که دستم مدام بالا بود، خسته شده بودم و دست‌ها و گردنم درد گرفته بود.
خودم رو کش دادم تا خستگیم برطرف بشه. هوای اتاق هم گرم شده بود و عرق کرده بودم. پنجره‌ی ته اتاق رو باز کردم و پشت دستم رو به پیشونیم کشیدم. نفسم رو با فشار بیرون دادم و به طرف قوطی رنگ‌ها رفتم. داشتم دنبال قوطی بنفش می‌گشتم که متوجه شدم هامین با خنده به من خیره شده و داره تلاش می‌کنه که نخنده. با تعجب نگاهش کردم:
- چیه؟
صدای خنده‌اش بلند شد. پرسش‌گرانه چشم بهش دوختم که بین خنده‌هاش گفت:
- یه نگاه توی آینه بنداز!
به خودم توی آینه‌ای که کنار پنجره بود، نگاه کردم. تمام پیشونی و لپم پر از رنگ سرمه‌ای شده بود. احتمالا پشت دستم رنگی بوده و وقتی دستم رو به صورتم کشیدم، صورتم این‌جوری شده بود. هامین هم‌چنان داشت می‌خندید. با این‌که خنده‌های شیرینش، بدجوری دلم رو می‌برد؛ اما اون لحظه حرصم گرفت. به سمت هامین برگشتم.
- کوفت! رو آب بخندی!
پبا شنیدن این حرفم، خنده‌اش شدت گرفت. حرصی گفتم:
- می‌خندی؟
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد، ادامه دادم:
- باشه، خودت خواستی!
و دستم رو کامل داخل رنگ صورتی که توی دستش بود، فرو بردم. تمام دستم به رنگ صورتی دراومد. هامین لا به لای خنده‌هاش با تعجب نگاهم می‌کرد. یه دفعه دستم رو بالا بردم و با بدجنسیِ تمام به صورت هامین کشیدم. لپ و بینی هامین رنگ صورتی به خودش گرفت. این‌بار نوبت من بود که به هامین بخندم.
هامین که دید کوتاه نمیام، به طرف قوطی آبی آسمونی رفت که روی زمین و کنار بقیه‌ی رنگ‌ها بود و خودش تازه درش رو باز کرده بود. تمام دستش رو داخل قوطی فرو برد. من که این رو دیدم، عقب عقب رفتم و دورتر شدم. هامین هم دست رنگی شده‌اش رو جلو آورده بود و با حالت تهدید کننده جلو می‌اومد. همون‌طور عقب‌عقب از اتاق بیرون اومدم و راهرو رو هم طی کردم. هامین هم پا به پای من جلو می اومد. وقتی به سالن رسیدم، کنار دیوار ایستادم. دستم رو بالا آوردم و به طرف دیوار گرفتم، تهدید کردم:
- جلو بیای، دیوارت رو رنگی می‌کنم!
چشم‌های هامین برق زدن. از اون حالت تهدیدکننده بیرون اومد و لبخند زد. چند قدم برداشت و جلوی من کنار دیوار ایستاد. دستش رو مثل من رو به دیوار گرفت:
- تهدید نکن موشی!
و دست رنگیش رو به دیوار زد. با چشم‌هایی که اندازه‌ی گردو شده بود، نگاهش کردم. بعد کف دستش رو از روی دیوار برداشت و فقط یکی از انگشت‌هاش رو گذاشت. یه دفعه همون‌طور که انگشتش روی دیوار بود، شروع به دویدن کرد و یه خط به رنگ آبی آسمونی به دنبالش کشیده شد.
همون‌طوری ایستادم و با تعجب به مجنون بازیش نگاه کردم. هامین وقتی فهمید، دنبالش نمیرم، به طرفم برگشت.
- چرا ایستادی؟ بیا دیگه موش موشی.
چشم‌هام به اندازه‌ی عادیشون برگشتن و خنده‌ای دهنم رو پر کرد. منم کف دستم رو درست زیر جای دست هامین به دیوار زدم و مثل اون شروع کردم به دویدن و خطی صورتی رنگ زیر خط آبی آسمونی هامین به جا گذاشتم. کل خونه رو با خنده دویدیم و یه خط سرتاسری روی تمام دیوارهای سالن کشیدیم. ته خط هم دوباره کف دست‌هامون رو به دیوار زدیم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا